در بالکن می نشینیم.. به روی شانه ی راستت تکیه کرده ام ،از پشت نرده های سفید و طرح های اسلیمی شان به شهر مه آلود زل زده ایم.. در خیال گم میشویم و به دنبال رمز و راز مردم آنطرف مه می اندیشیم و درباره شان حدس می زنیم..

: که چه خوشبختند و عاشق، که مثل ما خانه ای دارند در بلندای شهری.. سیگاری را که گیرانده بودیم تا دوتایی جانش را بگیریم به دستم می دهی.. بر جای لبهایت بوسه ای می زنم  و دود را در سینه ام حبس نگه می دارم..

تو تکان نمی خوری.. شاید بازوانت به خواب رفته باشند ولی سکوت می کنی و می گذاری همانطور به دور دست ها چشم بدوزم.. زیر چشمی دست هایت را می پویم که دست چپم را رها نمی کنی.. مرا درون سینه ات می کشی وبه درون لباس سورمه ای.. دستم را بالا می بری ،بوسه ای بر آن می زنی ، و من در جواب بوسه بر جای لبهایت بوسه می زنم..


+درس امروز: المان های خوشبختی

+ خواندن این وبلاگ را از دست ندهید: ریما