عینک آفتابی نباشیم.
چه کرده ام و چه نکرده ام؟!!
زمانه بد زمانه ایست.. صدا به صدا نمیرسد.. چشم توی چشم هر کسی که می افتد قصه اش پنهان شده پشت لنزهای رنگی یا عینک های آفتابی... عینک هایی که نامشان آفتابیست ولی رنگشان سیاه است.
این روزها خیلی چیزها نامشان زیباست ،پاکست ،متبلور است و انعکاس دهنده نور ... ولی .. ولی ذاتشان با هرچه نیکی ست در تضاد است ... بیاندیشیم.
جمع های دوستانه مان به جشن های بالماسکه میماند ، او لباس یک خدمتکار را پوشیده ، تو لباس زاهد و من...
من ها نقش های جور واجوری داریم؛ شیطان، پلیس ، دکتر ،دزد دریایی، کا بوی ،عروس دریایی .. گاهی هم در لباس حیوانات...
لحظه ای بیاندیشم.
مهمانی هایی هست با عنوان وایت پارتی (مهمانی سپید) که همه چیز از کیک
و غذا ها گرفته تا وسایل پذیرایی و تزیینات و شمع ارایی ها سفید است تا
لباس تمامی مهمان ها که باید سفید باشد... آنجاست که یاد بهشت می افتی... بهشتی پر از فرشته.. فرق چندانی با مهمانی قبلی ندارد، آنجا حق انتخاب داری ، اینجا شرط دعوتی بودنت سفید پوش شدنست.....
اگر انسان برای لحظه ای لباس انسان بودنش را به کسی قرض ندهد ، اگر انسان برای سفید و سیاه بودنش شرط پذیر نباشد.. اگر خودمان باشیم... اگر بیاندیشیم..
به آیینه پناه میبرم ، خاصیت شیشه است یا جیوه نمی دانم ولی فقط خود
آیینه میداند و خود من که کیستم و چه کرده ام و لباسی که بر تن دارم از آن
کیست!!
لباس خودم را میشویم، اتو میکشم و باز از نو به تن میکنم. خودی که بیست و یک ساله نیست.
باشد که همیشه چنین باشد.
پ.ن:عینک آفتابی نباشیم ، آیینه باشم .
زندگی خیلی عجیبه غریبه ها...