باران باش
نوید شادی باش بر این شهر...
من نمی گویم در این عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خوررشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران..
مثل مروارید باش...!!!
(فریدون مشیری)
به چه دل خوش کرده ای؟
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچکس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است.
"گروس عبدالملکیان"
برای شاد کردن دل این مردم، باید که خودت رو فدا (فنا) کنی... اون کسانی که بودن و شاد بودنمون ، شادشون می کنه رو باید قدر دونست.
روز جهانی برادر 2
در سال نود خیلی خوشحال با مطالبی که در این وبلاگ می نوشتم برای روزها عنوان و نامگذاری شخصی انجام می دادم، مثل روز خودکار، روز ملی غرولند و کاملا اتفاقی در تاریخ 26 آذر سال نود روز جهانی برادر "اینجا" نوشتم.
همین امروز شنیدم و فهمیدم 17 دسامبر روز برادر هست در بعضی از کشور ها....:/
خوانش نمائید در وبلاگ همسایه: جنگ جهانی سوم را تو آغاز کن
لب فرو بسته
حرفی هم برای گفتن....
تو هم که نخوانی ام، دیگر دلیلی برای نوشتنم نیست.
+ به معجزه اعتقاد دارید!! به شفا!! به خدا!! دعا کنید دوستانم.
+ من دیگر نیازی به تقویم ندارم وقتی مناسبت تمام روزهای من بی تویی است... :"نسرین وثوقی"
+++ دوستانم اگر چندروزیست در کامنت دونی هایتان نیستم ببخشید.. برمی گردم به زودی.
به دلی راه نکردیم
تاکسیدرمی شده ام
از هر چه "دل" بنامند..

+ از چاک گریبان به دلی راه نکردیم. کار عجبی داشت جنون، آه نکردیم. دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت. این آینه را از نفس آگاه نکردیم. شعری زیبا از (بیدل)
سُکان رها کنم..
گاهی دلم می خواهد دنیا به اندازه اتاقک یک اتومبیل کوچک باشد، انقدر کوچک که فقط منو تو در آن جا شویم، چرخ فرمان را در دست بگیری، هم حواست به مسیر باشد، هم مرا نگاه کنی، لبخند بزنی و آواز بخوانی، هر وقت خواستیم صدای موسیقی را بالا ببریم و هروقت صدای هم را خواستیم صدای موسیقی را پایین بیاوریم...
من فقط بنشینم کنار دست تو، حواسم به کمربند ایمنی ات باشد، به اینکه تشنه نشوی، گرسنه نشوی، خسته نشوی، زیبایی های جاده را نشانت بدهم، با تو هم صدا آواز بخوانم، لبخند بزنم و تو را تماشا کنم..

اگرهم لازم شود می ایستیم، با لبخند، باک بنزین را پر می کنیم، باد لاستیک هایمان را چک می کنیم ، نفس عمیقی می کشیم و دوباره به راه می افتیم.. فرمان را تو به دست بگیر، من حواسم به تو هست.
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وانهم
سکان رها کنم، به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم و استواری امن زمین را زیر پای خویش.
..........
مارگریت بیکل
ترجمه احمدشاملو
+چشماي منتظر به پيچ جاده دلهره هاي دل پاک و ساده پنجره ي باز و غروب پاييز نم نم بارون تو خيابون خيس..
+البته فانتزی ذهنم به اندازه عکس هم فانتزی نیست :تیر
+شهردار آینده تهران : اینجا
+این سایتم ببینید:اینجا
؟

پاسخ عشق است، سوال هر چه که باشد.
no matter what the question is love is the answer
مرا بسـ ـی
چهار سال پیش سیزده را در چمن های پارکی در جوارِ "سیاه ترین خانه" ی دنیا گذراندم.. یادش بخیر.
یک شعر از فریدون مشیری در ادامه مطلب، دوستش دارم.
مگسی را کشتم
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من می چرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
"حسین پناهی"(به تاکید یکی از دوستان این شعر از اکبر اکسیر هست ، چک نکردم هنوز فقط گفتم ذکر کنم)
انگار در چشم هایم تخم فلفل کاشته اند.
+برای من دعا کنید.. برای حال نچسب امشبم....
شانزدهم اسفند را دود می کنم
بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...
مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..
قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!
سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.
کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.
پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..
چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..
تمام صورتت را می شد تصور کرد..
چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..
من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.
کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..
من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..
تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.
(از آرشیو نوزده خرداد1390)+منو برای ادامه ی تلخ نویسی ام ببخشید.
+امروز خوبم ، برای آرامش من دعا کنید ، مثل همیشه به انرژی مثبتتون احتیاج دارم.
حیدربابایا سلام
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله
سربالا
قورباغه ابوعطا می خونه..
بی ربط "نقل قول" نوشت:
اولر ماهی دنیزدن گر بش اون دیقه اوزاق قالسا
نئجه دؤزسون بالیق کونلوم ، کی من دریا دان آیریلدیم..
+اینم هدیه ی یک سایه برای من ، حتما بخوانید: هزوارش!
+برای امروزم ....(عکسی که ستاره جونم گذاشته ماهی عید پارسال من بوده :دی)
زلف بتان، راه خیال
در خرابات مغان نور خدا میبینم | این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم |
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو | خانه میبینی و من خانه خدا میبینم |
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن | فکر دور است همانا که خطا میبینم |
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب | این همه از نظر لطف شما میبینم |
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال | با که گویم که در این پرده چهها میبینم |
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین | آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم |
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید | که من او را ز محبان شما میبینم |
شب قدر تفالی زدم بر ؛ شعر بالا آمد...
+
اگر هم دنیا به سر آید , ای حافظ آسمانی آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و چون برادری , هم در شادی و هم در غمت شرکت جویم . همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم , زیرا این افتخار زندگی من و مایه حیات من است . ای طبع سخن گوی من , اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفته ای به نیروی خود نغمه سرایی کن و آهنگی ناگفته پیش آر , زیرا امروز پیرتر و جوانتر از همیشه ای .
"گوته"
عصر مهربانِ با تو بودن
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستَت میداشتَم !
در عصری مهربانتَر و شاعرانهتَر !
عصری که عطرِ کتابْ ،
عطرِ یاسْ و عطرِ آزادی را بیشتر حِس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصرِ شمع دوست میداشتم !
در عصرِ هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شُده با پَر
و پیراهنهای تافتهی رنگارَنگ !
نه در عصرِ دیسکو ،
ماشینهای فِراری و شلوارهای جینْ !
دِلَم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریانِ دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بَر گُلُ شعرُ بوریا وُ زن سِتَم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گُلِ عشقْ را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشقْ بیگانه است !
نزار قبانی / از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
*تقدیم به تمامی کسانی که در عصر اتم و رایانه هم می توانند دیگری را دوست داشته باشند.
جاده یعنی؛
گون از نسیم پرسید...
کوله ات را برداری، کفش های کتانی ات را به پا کنی، بروی بایستی سر جاده و یک چیپس مزمز دستت بگیری. شاهزاده که با مادیانش ترمز گرفت، تَرکش بنشینی و دل بسپاری به رفتن...
و به قول سهراب:
«جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط.»
و باز سهراب سپهری:
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
بلا گردون
فندک ماشین را روشن می کنی
کمی اسپند از جعبه کوچکی در داشپورت بر میداری
دانه های اسپند را دور سرم می چرخانی
و
زیر لب ورد َم می خوانی
و
دودش را بطرفم فوت میکنی
چرا لبهایت وقت فوت کردن ، هوای بینمان را می بوسید..
ندانستم.
به تو می اندیشم! ای سراپا همه خوبی / تک و تنها به تو می اندیشم! / همه جا / همه وقت / من به هر حال که باشم به تو می اندیشم! / تو بدان این را / تنها تو بدان / تو بیا، / تو بمان با من تنها تو بمان. / جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب / من فدای تو به جای همه گلها تو بخند / اینک این من که به پای تو در افتادم باز. / ریسمانی کن از ان موی دراز / تو بگیر / تو ببند / تو بخواه / پاسخ چلچله ها را تو بگو / قصه ابر هوا را تو بخوان / تو بمان با من تنها تو بمان / در دل ساغر هستی تو بجوش / من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست / آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
*30شهریور سالروز میلاد فریدون مشیری بود.
خیس از نباید ها

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود.
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!
"دکترعلی شریعتی"
+
پ.ن: اغلب تنها بودن بهتر از بودن با کسی ست که تنهایی را بیشتر دوست دارد.
پ.ن2: نیاید آن روزی که درگیر "عادت" شویم.
فکر خرابی مثل عاشقی
"آیا شما قطعه گمشده کسی هستید؟"
"نمی دانم"
"شاید بخواهی قطعه گم شده من باشی؟"
"شاید، تا ببینم چه پیش می آید."
به مناسبت فوت شل سیلور استاین پرونده ای در شماره 426 چلچراغ کار شده که خواندنش خالی از لطف نیست.
بهار دلکش
بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده میگفت نازنینان را مهجبینان را وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهدُ بستی (حبیب) من آخ با رقیب من چرا نشستی
چرا دلم را (عزیز) من از کینه خستی
اگر که با این دل حزین تو عهدُ بستی عزیز من آخ با رقیب من چرا نشستی
چرا دلم را حبیب من از کینه خستی
بیا در برم از وفا یک شب ای مه نخشب تازه کن عهدی (خدا) که برشکستی