شب، فقط اونجاش كه..

ما را به سخت جاني خود اين گمان نبود..

: شاعر گفته، منم ميگم:

قشنگى شب، فقط اونجاش كه ميبيني به دوي صبح نزديك ميشي، ولي دلت نميخاد به هيچكس پيام بدي و حرف خاصى با كسي نداري..
اين يعني رها، يعني شناور، معلق، يعني بي هيچ بستگي به شخص يا موضوع خاصي، ميتوني به شب نخوابيدن و صبح بيدار نشدنت فحش بدي..

#الهام_محمودى
@elham_mahmoudy

زندگی چیست؟

زندگی افت و خیز نیست...

زندگی یک خط ممتد ِباریک است..

مثل کش های یک سانتی.. سفت بگیری کش مياد و کشنده است، حتی رد ش روی بدن میمونه... شل بگیری، میافته و آبروت رو هم میبره... میافته و میندازدت زمین..

این حرفها ربطی به حال دیشب من نداره، رد گم کنی ه، مثلا من دارم درباره زندگی نظریه های فيلسوفانه میپردازونم...

دست نوشته های #الهام_محمودی

پرتقال خونی

به عادت می نشینم کنج جان پناه و خودم رو محکم درآغوش می کشم.. زل می زنم به آسمان نیمه ابری و منتظر می مانم تا ستاره ای دنباله دار از راه برسد.. از سرما به خود می پیچم و بیشتر در کنج فرو می روم.. خانه های بلند تر از خانه ی ما زیاد نیست.. تمام پنجره ها را سفت و بی درز بسته اند... نور هم به سختی گذر می کند چه برسد به انرژی..

سرما خیلی زود از درز کاپشن من می گذرد و سلول های پوستم را در می نوردد.. گویی سرمای این روزهای بهمن از تخیل گرمازای تو قویتر است..

هنوز هم ستاره ی دنباله داری در زاویه  آسمان ندرخشیده..

کودکی از گوشه ی پرده های زمستانی سرک می کشد شاید به انتظار.. دستی از راه می رسد و کله ی کوچک را از دیدرس دور می کند..

ستاره ی مسافر از راه نرسیده...

بهمن امسال به پرتقال هم امان نداده و خون به دلش کرده... کودک باز سرک می کشد اینبار با پرتقالی میان دست و صورتش بلاتکلیف..

تیر سرما امان مرا هم می برد.. بلند می شوم و به روی جان پناه می نشینم در مسیر باد.. آسمان را با نگاهم می کاوم... می درم... می دوزم... خبری نیست..

امشب ستاره ای در کار نیست.. باید آتشی بزرگ برپا کرد..

امشب بزرگترین  جشن آتش برپاست.. پنجاه روز تا عید باستانی نوروز باقیست .. جشن سده بر اهلش مبارک باد.