قربانت بگردم

تو که نیستی

برف هم با من بازی نمی کند...

+این برف ِ روسیاه.. که با رد پایت هم دشمن است.

دیکتاتور یعنی تو..

مگر می شود کسی را وادار کنی که دوستت نداشته باشد؟ مگر دوست داشتن و نداشتن دست خود آدمی ست؟ که دست بر دارد بر طبق منطق! مگر شیوه و مسیر زندگی را باید بر منظق استوار کرد! مگر تا اینجا در مسیر استدلال آمدم که زین پس...
گیرم دیگری را مجاب کردی که دست بردارد از دلت... با دل خود چه می کنی!؟

با دل خود چه می کنی لعنتی!؟

لعنتی با دل خود چه می کنی!؟

با دل لعنتی خود چه می کنی!؟

برگرد و مرا دوباره با خودت ببر

آن حجم سنگینی که از جایی بالاتر از ناف ـم شروع شده بود و تا تمام حلق ـم را احاطه کرده بود،..

دلی که میخواست از دهان ـم بیرون بریزد ولی از چشمان ـم می چکید بی هیچ هق هق ـی...

آن حجمی که تمام مرا در بر گرفته بود...

در جایی از خواب  آن شب ـم جا مانده..

خالی شده ام

از من

من یک شب بدون تو

جایی دور در خوابی دیر جامانده ام.


این چکه های بی هق هق ـه شبانه... ادامه دارد.

یک قالب تهی مانده ام

دیشب خواب نداشتم، یکبار به رخت خواب پناه بردم و نشد، نزدیک ساعت دو بود که خودم را بیرون کشیدم، لپتابم را از درون کیف ـش روی پاهایم سراندم و کمی دور زدم، دور دنیا انگار.. نمی دانم غرق شدن و بی نجات، نجات یافتنم چقدر زمان کشت، ولی باز به بالشی پناه بردم و خوابیدم.. سبک خوابیده بودم انگار ، خواب می دیدم، چه کسی را کجا، نمی دانم، اما می دیدم، سبک خوابیده بودم و صبح سبک برخاستم، بی هیچ باری، بی هیچ کلمه ای یا تصویری در ذهنم. حالا چند ساعت است دارم تلاش می کنم به خاطر بیاورم چه چیزی را چه کسی را خواب دیده ام که دو -سه ساعت خواب کفایتم کرده و سیراب..

آن حجم سنگینی که از جایی بالاتر از ناف ـم شروع شده بود و تا تمام حلقم را احاطه کرده بود، دلی که میخواست از دهانم بیرون بریزد ولی از چشمانم می چکید بی هیچ هق هق ـی... آن حجمی که تمام مرا در بر گرفته بود در جایی از خواب دیشبم جا مانده..

خالی شده ام از چگال ترین حس شبانه ام و لبریزم حالا از رقیق ترین نور های خورشیدی که تنها گرمای مطبوعی زیر پوستم می دواند.

من دیشب بدون تو ،  جایی دور در خوابی دیر جامانده ام.

اگر امشب نیاوری ام... 

دلی که ترک بردارد دل نمی شود

عزیز شدی، بالا رفتی، صعود کردی در دلم، پرچم ـت را کاشتی آن گوشه، به نام زدی ـش، نشستی، نفس تازه کردی، عکس های یادگاری گرفتی، چای نوشیدی و جوجه کباب..

خسته شدی، قدم به قدم که نه.... سوار بر تله کابین شدی، چشم بستی بر من، آرام و آهسته بازگشتی.. آنقدر دور که نمی بینمت...

نمی بینمت.

باران باش

باران

نوید شادی باش بر این شهر...

من نمی گویم در این عالم

گرم پو، تابنده، هستی بخش 

چون خوررشید باش

تا توانی 

پاک، روشن 

مثل باران..

مثل مروارید باش...!!!

(فریدون مشیری)

آنجا ببر مرا که شرابم نبرده است

مهربان نیست

تیغ دارد تنش، چنگ دارد و دندان

بغل که میکند

درد می گیرد جانم..

..

مهربان نیست عشق ـت.


اینکه همه چیز در زندگی ما، مهیا نیست یعنی هنوز دلیلی برای تلاش و تکاپو و آرزو و امید وجود دارد. یعنی هنوز برای دعا خواندن و لحظه ای پیوستن به حق تعالی راهی هست..

یــ ـــاد نداد

آدم ها عجیبند.. نزدیک ترین موقعیت را هم بهشان داشته باشی، از یادت می برند هر وقت سرخوشند، فراموشت می کنند هر وقت دلشان بخواهد، از همین اتاق کناری، کنارت می گذارند از ذهن ـشان، اگر فریاد نکنی نمی شنوندت، اگر آرام و متین بگذری بی هیچ اصطحکاکی چنان می گذرند گویا هرگز نبوده ای، نبوده ای و نخواهی بود هیچ فردایی برای چشم در چشم شدن هایشان...


امسال؛ سال دلخوری من است از آدم ها، دانستم برای اینکه فراموش نشوی باید مدام خودت را به خاطر آدم ها بیاوری.

به خاطر آدم ها بیاوری حتا با بد بودن.

خیالی؟ چیستی؟

باید یک مرد پیدا شود بیاید در میان وسایلم بگردد و کنکاش کند، یک مداد سیاه بیرون بکشد، بتراشد تیز که شد و آماده ی نوشتن.. دستم بدهد و امر کند: بنویس.

بنویس تا نوشتن از یادت نرفته، بنویس تا کلمات ـت سخت تر ازین نگشته اند، بنویس تا واژه در دلت نمرده است، بنویس که من به تنهایی قد تمام مخاطب های داشته و نداشته ات می خوانمت، بنویس جانم، بنویس تا قلم هست و کاغذ بنویس، واج را واژه کن، لق لقه های ذهن را لغت. قلقلک بده کلمات را تا غلیان کنند سر بروند از تو و جاری شوند بر سطور موازی ِ این صفحه..

بنویس جانم؛ بنویس.


کسی باید باشد که ننوشته ها را بخواند و هزوارش ها را.

+با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو ، خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

تو و عطرت..

حبس ـت کنم در سینه ام برای همیشه... هميشه. 

یک استثناء ام آرزوست

ترس ِ مادرم مرا می ترساند، مادرم می ترسد مبادا روزی برسد که من تنها بمانم. مبادا روزی زبانم لال او نباشد و من تنها باشم. مادرم سخت می ترسد ازینکه دردانه دخترش یک روزی در یک خانه ای تنها بخوابد و تنها بیدار شود. مادرم مدام مرا یادآور می شود به کم اهمیتی ِ منال ِ دنیا، که خودش از صفر شروع کرده بود، از یک اتاق 9متری در خانه ی عموی شوهرش، که اگر خدا بخواهد به آدمیزاد همه چیز می دهد در ازای تلاش. مادرم را در کودکی شوهر دادند ، 12سالش بود که عروس شد. مادرم در اولین فرصتی که جسم نحیفش به او داد مادر شد، بچه های زیادی به دنیا آورده، اما خداوند پدرم را زود از او گرفت، مادرم همیشه میگوید هفت پسر و هفت برادر داشته باشی به قدر حضور شوهر بداخلاق نیست. مادرم می خواهد با شمردن مزایای داشتن شوهر   به نداشتن ـش مرا ترغیب کند. مادرم می گوید نگران تنهایی او نباشم. مادرم گاهی از نیش و کنایه های دیگران می رنجد. مادرم گمان می کند من خیلی سخت گیرم، سخت گیرم به دارایی های کاندیدای مورد نظر، به ظاهرش، به تیپش. مادرم می گوید تو مهربانی و سازگار، مرد ها تو را روی سرشان می گذارند.
گاهی اما نگاهش می چرخد، می گوید به فکر آینده ات باش، پول هات رو حیف نکن، یک خانه ی کوچک بخر برای خودت که خیالت راحت باشد، برای آینده ات، برای فردا.



مادرم نمی داند، من به یک امنیت و آرامشی احتیاج دارم که این شوهر های ویترینی تضمینی برای بدست آوردنش نیستند. مادرم از آمار مردهای متاهلی که همچنان فیلشان در راه هندوستان اینطرف و آنطرف آواره است چقدر بالاست، خبر ندارد. مادر م از زن های شوهر داری که در چت روم ها دنبال چی و چی اند خبر ندارد. مادرم نمی داند از هر چهار دوست و آشنای من یکی جدا شده و دو تا جدایی عاطفی دارند. مادرم خودش را می بیند و خاله ها و عمه ها و چنتا از دوستانش را که در بدترین شرایط زندگی با خانواده های شوهرانشان ماندند و با بی پولی هم ساختند تا زندگی بنا شد، که شوهر ، خدایشان بود. مادرم مرد هایی را می شناسد همچون پدرم را و پدر بزرگ هایم را که تمام دغدغه هایشان خانواده بود. که اگر هم زن می خواستند پنهانی دوست دختر نداشتند بلکه می رفتند یک زن دیگر را می آوردند در خانه شان و شب هایشان را تقسیم می کردند میان دو یا سه زن و عقد بود و حق بچه داشتن و ...  مادرم هیچ از وضع تاهل(تاهل های بی تعهد) در جامعه امروزی نمی داند.



+ دلایل و ابعاد گسترده ای در این زمینه ها هست، قصد من پرداختن به همه آنها نبود.
+ بعد از وصل شدن به سیستم "ویچت" یک فردی که 8-9سال پیش ها با من آشنایی داشت و آنوقت ها ازدواج کرد روی خط آمد، یک پسر 5-6ساله دارد، اعتراف کرد که با یک زن مطلقه دیگر هم رابطه!! دارد .. اگر به رویش می خندیدم لابد می خواست با من هم به یاد قدیم ها یک دیداری تازه کند. این آدم از همان دسته ایست که 7صبح یک خط موبایل را در کشوی محل کارشان روشن می کنند تا 7شب که برسند خانه... نمی خواهم زن ها و دختر ها را مبرا کنم ولی آن بعدی که مرا از مردم می رنجاند این مرد هایند. که اعتماد کردن را برای ما تبدیل به کابوس کرده اند. اگر من 7-8سال پیش زن خانه ی همین مرد می شدم، الان همان کسی بودم که به او خیانت می شود. و کسی چه می داند بعدی و بعدی ها چه!!!
+ نجابت زن ها و مردهای واقعی را زیر سوال نمی برم. استثناء همیشه هست. مساله همینجاست که این پاک بودن ها و قابل اعتماد بودن ها به یک در هزار ها بدل شده...
++ گاهی گمان می کنم زمانه طوریست انگار دارد به همه ی زن ها خیانت می شود.
این روزها همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند

و طعم تنهایی را کشیده اند

پس کیست که این دنیا را به " گند " کشیـده است ?!
+مادر مرا ببخش اینجا

دلم بی تو خون ـه


اشک های من چیست در برابر اشک آن ماهی سیاه ِ کوچولو که دریای شوری شد و شناور کرد جهانی را در خود.

قرار بود یک ماهی آزاد باشم و شنا کنم در خلاف جریان رودها و به دریا برسم، اینک اما ماهی نیمه جانی هستم بر سطح آب های آلوده در یک دلتای متروکه، مشرف بر لجنزاری، همساده با قورباغه ها..

من باید دلفین سفیدی بودم در اقیانوس های جنوب که بازی روزانه ام قایم باشک با صیادان و ماهی گیران بود، نه یک ماهی پرورشی ِ تنبل در حوضچه ای بدقیافه در کناره ی جاده های شمالی..

من نیستم آنکه می خواستم، من نشدم آنچه می بایست. کدام ماهی، حق دارد محل تولد، محل زندگی، نحوه صید، نحوه طبخ و در نهایت خورنده اش را انتخاب کند!


+ نه شب عاشقانه ست.. نه رویا قشنگه، دلم بی تو تنگه.

+ اگر چیزی می نویسم فقط برای تخلیه ی مغزم از کلمات و لغات است، این نوشته ها ارزش قانونی ندارند.

++ قلبم مث گـوش مـاهی با مـوج مـوهات رفـیـقه
عشق من این تُنگ کوچیک، کوچیکه اما عمیقه
دریا واسـه کـشتی‌هایِ بی‌سرنـشین جـا نداره
پس من چـرا غـرق بــودم؟ تـهـران که دریـا نداره (همسایه -چاووشی)

میان وعده ی عاشقانه

اگرم نیامدی

وعده ام بده و باز هم...

بگذار قلب من با همین امید های کوچک تپیدن نماید.

+ وعده های نیامدنت بی تابم کرده..


می شود دختر بهتری هم بود

چند وقتی بود که عادت آرایش روزانه را ترک کره بودم و حالا چند هفته ایست، عادت لاک زدن مدام را هم..

عجیبست ، معمولا با رنگ و تظاهر به آن می شود از حال ناخوش گفت و حالا من می خواهم با این بی رنگ شدن چه چیزی ر ا ثابت کنم، صورت ساده، ناخن ها کوتاه، موها اما بلند و تیره و یکدست.. مادرم می گوید برای چی انقدر موهاتو بلند نگه داشتی، کوتاهش کن هم سبک بشه هم تنوع، بعد از کمی مکث می گوید دیگ هبرای همه عروس ها هم موی مصنوعی می گذارند... و نمی داند من چقد از بودن موی مصنوعی روی سرم بیزارم و چقدر از مراسم های چشم و دهن پر کن عروسی بیزار تر...

ولی خب من هم از خودم می پرسم، من برای چه این موهایم را انقدر بلند نگه داشته ام.

فقط این را خوب می دانم اینبار اگر نیت کنم موهایم را با شماره 12 خواهم زد...

نقص در سیستم فنی

دست هایم بی تقصیرند که چیزی نمی نویسند...

سیمی که دست ها را به قلب متصل کرده بود اتصالی کرده انگار... جابجا شده با سیمی که به مغز کشیده اند...

دست هایم بی تقصیرند که مثل قبل نمی نویسند...

اشکال از جای دیگریست.

+بوسه هایت انار را می ترکاند...
نفس هایت سیب را می رساند....
آغوشت ابر را می باراند....
پاییزترینی تو !

لب فرو بسته

شعری برای سرودن نمانده است

حرفی هم برای گفتن....

تو هم که نخوانی ام، دیگر دلیلی برای نوشتنم نیست.

+ به معجزه اعتقاد دارید!! به شفا!! به خدا!! دعا کنید دوستانم.

+ من دیگر نیازی به تقویم ندارم وقتی مناسبت تمام روزهای من بی تویی است... :"نسرین وثوقی"

+++ دوستانم اگر چندروزیست در کامنت دونی هایتان نیستم ببخشید.. برمی گردم به زودی.

پشت رویای من و تو، باد وحشی تکیه گاهه

مگر نه اینکه مرا نفس ِخودت خواسته ای-خوانده ای -!!

بیا و ببین در این پاییزِ ِ غم آلود شهر...

نفس ِ نفس ـت بند آمده

از نداشتنت..

از کم داشتنت.


+ ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم /چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم /ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی / همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم.

و خدا پشت احساسِ دلم خوابیده..

ایمان

یعنی اینکه یقین داشته باشم خدایی هست که اجابتم نمی کند..

+ می روم در ایوان تا بپرسم از خود، زندگی یعنی چه؟... زندگی فهم ِ نفهمیدن هاست..

+دانه ی خشکیده زیر خاک ، خوب میداند که خورشید یعنی چه و باران چه نسبتی با زمین دارد...

یک بغل حروف

اینبار که آمدی دست هایت را پشت ـت پنهان نکن

من دسته گل هایت را نمی خواهم

اینبار که بر سر قرارمان رسیدی

برایم شعر بیاور و کلمه..



+ اینبار که آمدی کفش های بندی ات را بپوش، تا وقت رفتن، بیشتر تماشایت کنم.

دل هم دل های قدیم

گاهی این دل سنگینی می کند به روی سینه ام

راه که می روم،خس خس روی زمین کشیده می شود

می نشینم راه نفسم را می بندد؛ قلاده ی سنگین پولادینی شده که چشم ندارد دویدن مرا ببیند

دل هم دل های قدیم

دل که نه، بال پرواز بود روزی...

+ راه خلاص ندارم.

++  تنها کار مفید این روزهایم اینست که وبلاگ می نویسم و وبلاگ می خوانم.

+++ هرگز هنگام گذر از جاده، به گندمزاری رسیده اید؟ دمی به وزش باد در آن نگریسته اید؟

و چمدان

زن بودن کمی جا گیر است ...

چرا زن ها همیشه یک کیف بزرگ با خودشان حمل می کنند؟

* زن ها اغلب موهای بلندی دارند که با یک یا چند گیره جمعش میکنند و این مدیریت گاهی دچار بحران می شود و گیسوان در زیر روسری یا مقنعه نافرمانی می کنند و نیاز به بازسازی بنیادین پیدا می کنند، خب اینجاست که نیاز به ژل و برس و تافت و شانه دم باریک و شانه پوش و اینها بروز می کند.. خب یک زن باید پیش بینی همچین لحظاتی را کرده باشد. البته پیش بینی یک گیره ی سر بعنوان زاپاس هم معقول است.(می دانید که یک دختر تمام عیار ایرانی است و آن برچ ایفل روی سرش)

* زن ها اغلب بخاطر وضعیت فیزیولوژی شان دچار کم خونی و افت فشار های روزانه می شوند، خب باید مدام قرص های آهن و مولتی ویتامین و شکلات و بیسکوییت و لقمه نان و پنیری در کیف خود داشته باشند.

+ قرص ژلوفن و پروفن

* زن ها اغلب دلبستگی هایی دارند که دوست دارند روزی هزار بار نگاهش کنند و تجدید خاطره کنند و برای همین باید همه جا و هر لحظه آن آویز ها و عروسک ها و قاب عکس ها و یادگاری ها را با خودشان داشته باشند.

* زن ها اغلب برای حس محافظه کاری شان، جدای فون بوک های موبایلشان شماره تلفن همه دوستانشان را در دفترچه ای می نویسند تا مبادا گم و گور شوند. زن ها اغلب یک دفترچه یادداشت دارند تا اگر لازم شد مارک و شماره ی ماتیک زنی دیگر را یادداشت کنند و یا شماره ی فلان آرایشگر را بگیرند یا کروکی جایی رابرای دوستشان ترسیم کنند، یا اگر از قطعه شعری خوششان آمد یادداشت کنند.

* خب خاصیت خودکار هم اینست که هر آن ممکن ست دیگر ننویسد، پس دست کم دو یا سه رنگ خودکار با رنگ های فانتزی و اکلیلی و روان نویس در کیف زن ها پیدا می شود.

* دو عدد موبایل و هندزفری(دست ازاد) و شارژر برای موبایل ها در کیف موجود و روتین است.

* از آنجایی که زن ها نمی توانند با دست آب بخورند پس در تمام لحظات بیرون از خانه برای حفظ بهداشت هم که شده یک لیوان کوچک در کیف می گذارند.

* و از طرفی چون که زن ها نمی توانند مثل مردها دستشان را با لباسشان خشک کنند پس یک بسته کوچک دستمال کاغذی باید همراه داشته باشند.

* یک آیینه (یکم کوچکتر از قدی) برای مرتب کردن موهای همچون کمند و البته چک کردن اینکه ریمل زیر چشم ها نریزد و ماتیک روی دندان ها ننشیند باید همراه یک زن باشد.

* یک زن باید همیشه معطر و خوشایند باشد پس همراه داشتن یک عطر، یک اسپری و یک خوشبوکننده هوا برای نشان دادن اشمئاز از حضور بعضی مردانِ بدبو... بلا مانع اشت.

* از طرفی ممکن است هر آن یکی از ناخن های فرنچ شده و زیبا به جایی گیر کرده و بشکند و برای ترمیم و صاف و صوف کاری اش باید یک ناخن گیر و سوهان ناخن در دسترس داشت.

+نخ و سوزن و سنجاق قفلی

* حالا اضافه کنید وسایل ضروری تری مثل دسته کلید(که یک عروسک نیم کیلویی به آن وصل است)، سوییچ ماشین(با یک عروسک نیم کیلویی دیگر)، احیانا فندک و در نهایت چند قلم ناقابل لوازم آرایش برای صرف بعد از ناهار یا شام (شامل کرم پودر، پنکک، سایه 12رنگ، رژگونه در 3رنگ، رژلب در 6 رنگ_مایع و جامد-،ریمل، خط چشم، مداد 12رنگ، موچین، قیچی، شوت سایه و رژگونه، کرم مرطوب کننده،لاک ناخن، تیغ ابرو و ...)+ دستمال مرطوب و آستون برای پاک کردن آرایش و لاک

+ یک بسته آدامس و لواشک لقمه ای

* در نهایت از آنجایی که پوشش ها رنگ امروزی و مدرن به خود گرفته اند، می دانید ساپورت ماهیت سفت و محکمی ندارد و در کوچکترین زبری زندگی محکوم به فناست، پس می بایست همیشه فکر یک عدد زاپاس در کیف بود.

* زن هایی هم هستند که تیپ های بسیار مشعوف کننده ای دارند و برای فرار های پیش بینی نشده از دست گشت های مرشد یک عدد چادر ملی یا عربی یا دست کم یک مانتوی کمی بلندتر و گشادتر از قبلی را در کیفشان حمل می کنند.

* همه ی اینها یکطرف سنگ ها و نگین های براق و چشم درآر روی کیف های مارک دار برای جز دادن دخترهای فامیل و همسایه یکطرف..

خب پر واضح است که یک مرد ! دست هایش را به زور در جیب های تنگ شلوار جینش جا می کند و همه شهر را زیر پا می گذارد(گز می کند) و یک زن همیشه یک کیف بزرگ با خودش حمل می کند.

+من خودم از جمله زنانی هستم که اگر بشود از جیب مانتو ام برای کمی پول و کلید استفاده می کنم و یا نهایتا یک کیف کوچک (بیشتر برای حفظ تیپ و کلاس) با خودم حمل می کنم ولی خب دلایل منطقی هم نوعانم را برای کتف های خسته و داغونشون درک می کنم.

+زنی که با آیینه قهر کرده است.

+اینجا

دانه پاشیدن..

می گوید:

"لبخندت را عاشقم.."

و من نمی دانم برای اینکه عاشق تر باشد باید لبخندم را پهن تر کنم و یا جمع....

             

+ آنِ منی، کجا روی؟... "مولانا"

++ خلسه ی عجیبی جاریست در من.. گرمم، معلقم و بیدارم انگار که خواب باشم.

+++ عشـــق اگر عشــــق باشد! هم زیبایی هایت را دوست دارد،هم اخم هایت در روزهای تلخی . . .

می دانی!؟

می خواهم بدانی، تعبیر زمین و زمان برایم رنگ و بوی تازه ای گرفت، آن زمان که بر دستانم لب نهادی..

می خواهم بدانی من به معجزه اعتقاد دارم و به تو که اعجاز خداوندی برای من.

می خواهم بدانی این لحظه های کمِ با تو بودن را با هیچ طاق نمی زنم.

می خواهم بدانی عطر نفست، عصاره ی زندگی ست.

می خواهم بدانی..


ماه هاست یک دوستی را که متولد نیمه اول آبان ماه است را گم کرده ایم.. هر قدر هم که ما بد بوده باشیم این بی خبری منصفانه نیست رفیق... اگر اینجا را می خوانی (احیانا)، روشن شو و یک خودی نشان بده و جماعتی را از نگرانی بیرون بیار... فستیوال جوانه را هربار شنیدم، در ذهن من روشن شدی رفیق یه دونه باشی.

زنی که با آیینه قهر کرده است.

نمی شود که تا ابد از تو نوشت و در تو زیست و با تو نفس کشید. نمی شود که زنانگی ام را همه صرف این مَجاز ِ بودنت کنم. نمی شود که سبک بار بی داشتنت برایت شاعرانه ها بسازم و خانه ی عشق رویایی ام را آذین بزنم.

زن ها دلشان می خواهد در کنار تمام خاصیت مدرن و اجتماعی بودن ها، در کنار همه ی تکنولوژی رسوخ کرده در افکارشان، در کنار این ماشینیسم شق و رقی که به خورد روزهایشان داده می شود، در کنار قدم های مردانه و شجاعت ها و صلابت و توامندی ها؛ زن ها دلشان می خواهد در قبال همه ی اینها مقدار نامتنابهی زنانگی کنند.

زن ها دلشان می خواهد زنانگی کنند، به دور از هر فرمی، رنگ بپوشند. در ساعات اداری در آشپزخانه بمانند و عشق بپزند و ترشی بیاندازند و با مانده های میوه در یخچال مربا بسازند. به دور از خوشامد جامعه گاهی بشکنند در آغوش یک مذکر، مچاله شوند و در دلش فرو روند. خالی از حس ترحم دست بگذارند در دستی بزرگتر از دستان خویش و حتی رد شدن از یک خیابان را چشم بسته و امیدوار به گرمای آن دست تجربه کنند.

زن ها دلشان می خواهد زنانگی کنند، دامن بپوشند و صندل های بندی رنگ رنگ، ماتیک قرمز و یک گل از میان گلدان به روی موهایشان، نیمی از روز را برقصند و نیم دیگر را نیز...

زن ها دلشان می خواهد در این هجمه تناسخ های جنسیتی، یک مرد بیابند، یک مرد واقعی، که زن را با جسم لطیفش نشناسد، که زن را با عطر وجودش به یاد آورد نه عطرهای بازاری، که گاهی تعصب کند برای داشتن زنش و غرور کند در مقابل چشمان مردان دیگر.

زن ها دلشان می خواهد در همه ی دنیا فقط خودشان باشند تنها زنی که در نگاه مرد خواستنی شان فرو می رود. تنها خودشان باشند که برای مرد محبوبشان آشپزی کنند. تنها خودشان باشند که حق دارند درباره لباس پوشیدن آن مرد اعمال نفوذ کند.

زن ها دلشان نمی خواهد که شلوار بپوشند و با کلیدها سر و کار داشته باشند، زن ها دلشان می خواهد کلید ها را به یک مرد بسپارند و خودشان با یک دامن پرچین در تمام خانه شان جولان دهند.

نمی شود که تا ابد از تو نوشت و در تو زیست و با تو نفس کشید. نمی شود که زنانگی ام را همه صرف این مَجاز ِ بودنت کنم. نمی شود که سبک بار بی داشتنت برایت شاعرانه ها بسازم و خانه ی عشق رویایی ام را آذین بزنم.

بیا و بگذار کمی از روزهای باقیمانده را زنانگی کنم، بیا و مرا با جبری به روش خودت خانه نشین کن تا تمام دغدغه ام فقط چگونه سیر شدن تو باشد. بیا برایم وقتی از من خالی کن شاید بتوانم با آیینه آشتی کنم.


می نشینم به تصور مردی که با تاریکی هوا می آید لم می دهد بروی کاناپه ی دلخواهش، دل می دهد به کنترل تلویزیون و من که بشقاب میوه پوست گرفته ای را در کنارش می گذارم و به تماشایش غرق می شوم. تصور من عمر کوتاهی دارد، بشقاب میوه روبروی منست و اگر زودتر خودم به تنهایی نخورمشان لابد از تازگی و طراوت خواهند افتاد. مثل من که ممکن ست روزی ، همینطور که یک جا نشسته ام از طراوت و تازگی بیافتم.

+از لذت های داشتن یک مرد...
++می دانم توقع زیادیست اما..
++++وصیت نامه ی من (اینجا)

و شما هم مثل من عاشق این عکس هسدید؟؟


منی که من نمی شود

آسمان هم که خبر کم آبی های احتمالی شهرم را از رسانه ها شنید، دلش گرفت و بر ما باریدن گرفت، هر پنجره ای را می گشایی از باران نوشته است، هر نوایی به گوش می رسد ریتم قطرات آسمانی را دارد، هر کس را که می بینی حسی در او زنده شده با این ابر و بادها...

اما در من خبری نیست، نه خوشحالم می کند این هوای عاشق کش و نه غم ِ خاطره ای در من زنده می شود. هیچ نکرده با من این آسمان ِ تیره و این ابرهای باردار و این ذرات معلق میان زمین و آسمان. هیچ.

من لبخندی ندارم تا زیر چتر سرخم به دیگران هدیه کنم و نه چهره ای مملو از احساساتی جا مانده در دیروز ها تا قلبی را متاثر نمایم. هیچ در من است و من در هیچ.

و اینکه چنین حال و هوایی که تمام  کسانم را بصورتی جنبانده و حال و هوایی به زیر پوست شهر دوانده، نمی تواند، شاید هم نمی خواهد که بتواند و دل مرا هم بلرزاند...

این دل نه با ترانه ای از باران، نه با برگ های اب خورده، نه با چتر های رنگارنگ، نه با ترافیک های لغزان، نه با کفش های گل آلود، نه با ساعت های آب رفته، نه با ریمل های پخش شده از باران، نه با گریه های آمیخته با قطرات، نه با تو و نه با او، با هیچکس نمی آمیزد و نمی لرزد و نمی خندد و نمی گرید و حتا در فکری کوتاه فرو نمی رود.

+این منم امروز. دلم میخاست زمزمه می کردم، باران که می بارد تو در راهـی،اما کدام تو! کدام راه! کدام من..

+شایدم نوشتن از باران و گرفتگی پاییز یک پز روشنفکرانه ست که اینقدر همه گیر شده... و من بی خبرم.


به دلی راه نکردیم

تاکسیدرمی شده ام

این سینه خالیست

از هر چه "دل" بنامند..


+ از چاک گریبان به دلی راه نکردیم. کار عجبی داشت جنون، آه نکردیم. دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت. این آینه را از نفس آگاه نکردیم. شعری زیبا از (بیدل)

حسرتی گر به دلم هست همان دوریِ توست

درد می کند

جای خالی - ِ نبودن - ـت

در من

+ آتش عشق تو در جان خوشتر است / جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است / هر كه خورد از جام عشقت قطره اي / تا قيامت مست و حيران خوشتر است... "حافظ"

+++ تمام لبخند های من با تو حقیقی ست و آن لبخند ها و نگاه آبنباتی تو...


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

زندگی از آنجایی رنگ گرفت-باخت-

که فهمیدم؛

من و تو ، ما نمی شود

من و او امــــا..

در افق دیدم

تن ـت آفتاب ِ سوزان بود

داغ ـش به دلم مانده..

+ کاش می توانستیم،  تب و درد ِ کسی را که دوست داریم به جان خود بکشیم..

++ دلم یک کلبه می خواهد، در میان جنگل. که در گرمای تو از سرمای درختان در امان باشم. دلم یک کلبه می خواهد با تو.

+خانم یا عاقایی که خصوصی میذاری، آدرس نمی ذاری... سلامن علیکم. استفاده از مطالب این وبلاگ فقط و فقط با ارجاع و لینک به مطلب اصلی مجاز می باشد.

اینجوری:من از این مرد بیزارم.. از وبلاگِ "هزوارش خلقت"


و این: عطر سیب    و : "کردن" ممنوع      و حتا این: عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت

Suspended؛ معلق+

کوچک شده ام من

نمی دانم اقتضای سن و سال است و یا برگرفته از شرایط حاکم بر حال و احوال این روزهایم. پیش ازین هرچیز کوچکی مرا نمی رنجاند و از بودن و گاه نبودن آدم ها نمی هراسیدم و سخت بودم و شاید هم سرد...

اینک من شده ام همچون دخترکی چهار ساله که با هر گریه ی عروسک کوکی اش اشک می ریزد و با هر پلک بازکردنش می خندد..

سال ها پیش اگر برادرم مثلا در خدمت سربازی بود و سه ماه یکسره به مرخصی نمی آمد اصلا متوجه گذر زمان هم نمی شدم ولی این روزها از خبر بلیط یکسره اش برای آن شهر در  2000 کیلومتری اینجا دلم بسی گرفته است.

همین حس های مرموز و عجیب مرا می ترساند از توان و قدرتی که در من نیست؛ برای بی تکیه گاه ادامه دادن.

رمز آلود و سرد

همچون "حت شپ سوت"

بنشینم بر تخت روان

بروی دستان برده های عریان

بگذرم از میان فرعون های مرده

.

.

برسم به تلاطم نیل

و شناور شوم در پناه خونخواران ِ ساحل ِ مصر

همه می دانند

برای مومیایی شدن و به ابد پیوستن

باید که از نیل گذشت.


+فانتزی من برای مرگ، گاهی البته.

+"حت شپ سوت" نام تنها زنیست که به مقام "فرعونی" رسید.

به طاقتی که ندارم

نطفه این بار، نا مشروع است

حرام است

بار ِغــم اتـ..

.

.

باید که ساقط شود این حال.

+ غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم!

دست من نیس

یکی از راه های فعال  نگه داشتن مغز، استفاده از سمت کمتر فعال بدن است، مثلا اگر راست دست هستیم، باید که بیشتر از حد نرمال از سمت چپ بدنمان استفاده کنیم. این تمرین در کارهای بی نهایت ساده و به ظاهر پیش پا افتاده ی روزمره انجام می شود، مثل برس کشیدن موها و یا باز کردن درب..

بعضی آدم ها هم همینطورند، زیاد در تماس با ما نیستند یا در زمان حضور زیاد فعال به نظر نمی رسند ولی در کنه جریان، آدم های موثر و خواستنی ای هستند...

کشف این آدم ها سخت است مثل تایپ این متن با دست چپ، اما حفظ و ادامه دادنش در آینده به نفع ماست.


شما هم کامنتتان را با دست غیر غالبتان درج نمایید.

+این  اتفاق زمانی افتاد که من بجای حضور در مراسم خاکسپاری یک زن 90ساله، یک سطل اب و وایتکس برداشتم و .... در نهایت دست راستم از کار افتاد و حالا قدر چپی را بیشتر می دانم حتا..

چه باید بکنم..

در این پاییز

منتظر باران نباشید

خداوند تمامی ابرهای باردار را در چشمان من جا داده است.


آهای درختای انار، دیکته ی بی غلط کجاست؟

باید رقم بزنم

یک عاشقانه ی ارام

،

بیرون بکشم

این قلب را از این تابوت چوبی سنگین

  

و مروارید های سفید امانتی مادرم را

بروی تورها بدوزم

نقشه های زیادی کشیده ام برای این خودم و دلم

فقط ؛ یک "تو"

یک "تو" با نفس های مسیحایی کم دارم./


+نفس ت باران است، دل من تشنه ی باریدن ابر...

پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش با من

چند وقتیست

بلندی موهایم بروی سرم سنگینی می کند

حالا که از دست های تو

خبری نیست

در لابلایشان.


کسی چه میدونه امروز از ظهر تا حالا چه برزخی داشتم، پنجمین قرص ّهم خوردم هنوز از خواب خبری نیست.

بختـ ـک

یک نردبان می خواهم ، بگذارم بروی بام، وقتی  شب شد، ترسان و لرزان بروم بالا، دست دراز کنم و ستاره ی بختم را بردارم،  بروبم گرد و غبار را از سر و رویش، خوب که نقره فام گشت و نورانی، باز بیآویزم بر سینه ی آسمان ..

و سیـــر تماشایش کنم تمام این شب هایی که ندارمت.

++دست من نیست، اگر دستام، فقط از تو می نویسه...

+ این بخت است یا بختک!!

چشم هایـــ ـم حتا

من اگر آن مردی بودم که عاشق خودم بودم، خودم رو مجاب می کردم تا مستدام پوشیه(نقاب) بگذارم روی چشم هایم. این چشم هایی که تکلیفشان روشن نیست سیاهند و روزگار سیاه کن و یا عسل اند و شیرین کننده ی ایام و کام ها...
من اگر مردی بودم که عاشق خودم بودم، برای این چشم ها برنامه می نوشتم، که چه زمان طلوع کنند و چه زمان غروب...
که بیهوده هر رهگذری نچسبد در چسب ِ این نگاه و این چشم های لعنتی...
من اگر آن مرد بودم بیش ازینها بر این چشم ها سخت می گرفتم و بیش ازین ها می ترسیدم ازینکه نگاهم دل دیگرانی را که نباید بلرزاند...




امضاء: یک عدد الی خودشیفته،..


+چشم هایم
فقط دریچه ایست به بیرون..
چشم هایم، این روزها
ورودی ندارند.

++ آیا می شود تمام اگر های بالا رابرای چشمانِ کُشنده ی یک مرد هم اعمال کرد؟

قلب هایی که دوستشان داریم.

شاید محبوب ترین و صمیمی ترین دوست ما همین گوشی های دستی تلفن(موبایل) باشند، که لحظه ای از ما جدا نمی شوند و دست کم روزی یکبار آن را شارژ می کنیم، حتا اگر این دستگاه فرسوده باشد باز از هرچیزی برایمان مهم تر است، جا نمی گذاریمش، اگر از دستمان بیافتد روی زمین یا در حجمی آب، نگران می شویم و برایش هرکاری می کنیم تا دوباره نفس بکشد، ماهیت آپشن ها و مادیت دستگاه مطرح نیست، مهمترین خواستنی اش همان تکه کاغذ مستطیلی شکل نقره کوب است که فراوانی ارتباط ما را شکل می دهد..

به آدم های زندگی مان فکر کنیم همان هایی که اگر مویی از سرشان کم شود، جان می دهیم، همان ها که دانه ی اشکشان قلب مان را می شکند، همان ها که برای نفس شان زندگی می دهیم..

بیاییـــد؛

زیاد نه... روزی یکبار هم که شده، آدم های مهم زندگی مان را شارژ کنیم.

منحنی آسمان

لاک های قرمز را پاک کردم و

ناخن هایم را آبی آسمانی رنگ کردم..

چرا!؟

شاید بشود از آسمانی ِ ناخن هایم بالا بروم تا دل ابرهای این روزها که هنوز کم اند و کم بار، که هنوز خورشید و آفتابش می چربند بر خنکای مهر، بالا بروم، دست بسایم بر عرش، بیدار کنم خدای را از قیلوله ی امروزش، چای را که پیش ازین با دیگران نوشیده است، برایش یک لیوان آب زرشک آلبالو مخلوط با نمک فراوان بیاورم شاید دلش را ببرم با این مزه ی بهشتی، بهشتی که نــه، در بهشت مدام شیر است و عسل، من باید خدای امروز را با طعم های تازه اشنا کنم، شاید آنها را هم در منوی میهمانانش گنجاند، این مزه که به دهانش جان داد و گس بودن خواب نیمروزی را پراند، همچون بچه گربه ای از سر و کولش بالا بروم، قلقلکش بدهم و خنده اش را تماشا کنم، شاید هم توانستم کار را به جاهای باریک برسانم و بوسه ای، بوسه ای وسوسه انگیز را بر گودی گلویش بفشارم، از آن جور بوسه ها که تمام تابش طاق شود و خود برای بوسیدن های بیشتر و چه بسا همآغوشی مرا سخت در بر بفشارد و از تنگی آغوشش جانم تا لب ها برایش بالا بیاید و آواز سر دهم..

+خدایا امروز هزارجور دل گویه و حاجت شرعی و غیر شرعی و تند و شیرین و زمینی و آسمانی دارم.

بگو صیاد آزادم کنـــ ــد

کاش زندگی به سادگی ِ اتفاق ِ زیر باشد:

درب اتومات یک رستوران باز می شود، دو نفر وارد می شوند، پشت یک میز مشترک می نشینند، به نوبت دست هایشان را می شویند، دو جور غذای متفاوت سفارش می دهند، حتا به غذای هم ناخنک می زنند و از نوشابه های همدیگر می نوشند، سیر می شوند، یک نفر میز را حساب می کند و هر دو با لبخند از درب اتومات خارج می شوند.


زندگی یعنی در کنار لحظه های مشترک، لذت ها، سلیقه ها و علایق شخصی مان را حفظ کنیم، به عقاید هم احترام بگذاریم و همچنـــان لبـــــــخند بر لب داشته باشیم.


همیشه بی سبب طلب شدم، چه در سفرهای هرساله ی مشهد، چه غریبانه های زینب، چه لمسِ مسجد النبی و تماشای غروب های بقیع و چه وصالِ خانه ی خدا، همیشه ناخواسته طلب شدم، گاهی شک می کنم به حکمتش، به لیاقتم.
یکی از آرزوهای عجیب من که حتا شایدم در راس باشه، سفر نجف و کربلاست... برایم دعا کنید.

+ما در ره عشق تو اسیران بلاییم  کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم  بر ما نظری کن که درین شهر غریبیم  بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم / امشب دخيل پنجره فولاد مي شوم  در بيستون عشق تو فرهاد مي شوم / یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند  تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !

+یک جور هایی انگار امام رضا از خودمونه، فرق داره برام.. شمام همینطورید؟

تــو هم بگذر..

کاش کسی پیدا شود

و گِل بگیرد

دهان این شاعر مسلک ِ بیچاره را

که نمی تواند

نمی تواند حرف دلش را بفهماند..

+ندارد، هیچ ندارد، هیــچ..

دام ما دانه ندارد.

بعضی دردها را نمی شود نوشت، بعضی درد ها را نمی شود گفت، هرگز، هیچ کجا و با هیچکس، چه تلخ ست و چه غریب وقتی نمی دانی کجایی، چه باید بکنی، باید بروی؟ یا بایستی یا برگردی؟ که اینهمه روز را درست رفته ای؟ چه در انتظار توست؟ دل خودت را دریابی یا دل دیگران را؟ نمی دانی حسرت عمر رفته را بخوری؟ یا افسوس روزهای نیامده را.. نمی دانی قدم هایت را بشماری یا سربه هوا بروی؟ سخت بگیری به خودت یا سرخوش باشی با دلت!!

منتظر بمانی یا دل برداری از همه تعلقاتت!! بعضی دردها را نه می شود گفت، نه می شود کشید و نه می شود نواخت، دل خانه می خواهد، صاحبخانه می خواهد، دل آواره ی بلاتکلیف نباید... دلم سنگین شده است، شاید به مثابه یک کیسه سیمان بدبار، دلم بر بدنم سنگینی می کند، باید سبک کنم خودم را، باید از شر این دل، دل بلاتکلیفِ آواره خلاص شوم، نه فروش فوق العاده ای در کار نیست، باید معدوم شود، باید سینه ام از هر چه ندانستن و انتظار بی فرجام است تهی شود، یک جلاد می خواهم، یک جلاد حرفه ای، که بیاید بشکافد این سینه را، بردارد این دل را، سبک کند مرا، شاید پرواز بیاموزم یا حتا شنا کردن در آبهای آزاد را، که بروم، بی چمدان، بی سنگینی، بی کلید، بی آدرس، بی بازگشت.


در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت
جز خون دل خویش به پیمانه ندارد

چه خوب نبودن را بازی میکنی..

باید مطلب جدیدی بنویسم، باید خالی کنم این کله را از هجوم کلمات، اما بازی درآورده اند گویا، سخت گرفته اند با من، تلافی می کنند، تمام روزهایی را که بر ایشان سخت گرفته ام، آری کلمات را می گویم، از آغوش شب هایم، از صفحه کلید موبایل و لپ تابم گریخته اند، این روزها در من فقط حرف مانده است، حرف های صامت، شکسته و آنهایی که هزوارش ـند، آنهایی که خوانده نمی شوند، با این حروف هم که نمی شود کلمه ساخت، می شود؟ حرف های تلنبار شده را تصور کنید مانند قطعات پازل، پازلی که از بی محبتی هزار قطعه کم دارد، پازل را پهن می کنم به روی میز و با کنجکاوی جای حروف خالی را می کاوم...



+ شما هم بوی پاییز را می شنوید؟

++ گاهی مایلم ماهی باشم!!
ماهی هشت ثانیه حافظه بیشتر ندارد..
بی هیچ خاطره ای!!!!

عشقبرفــ

عشق همچون بـــرفـــــ است

زمانیکه باریدن می گیرد، نهایتـِ هیجان و شادیست

در طول زمانِ بارش، شیرین ستـ و از زیباترین تصویرهای خلقتـ.

اگر به آن بی مهری کنی ، زود آب می شود و هیچ نمی ماند..

مبادا بروی (برفــ)عشقـ هایی که به زیبایی روی هم جمع شده اند پا گذاشته شود، سیاه می شود و زشت و حتا پارو کردن و رُفتنش هم سختــ..


عشق همچون برفـ است پاکـ و زیبا و ذره ذره اش در بی فصلی، دست نیافتنیــ...

زیر مدار صفر درجه است

منجمد می کند

سوز دارد

نگاهی که از صورت من؛  چرخاندی به سوی او..

+دوستانم، این دوستمون رو در تکمیل پایان نامه اش یاری کنید :)

لطفا توجهتون رو بدید به بخش تکمیلی پست پایینی.. :)

فرکانس

بگذر

که پارینه سنگی گذشته است

حتی نسل انسان هم گذشته است

اینک من مانده ام و تو و این حس عجیب و نامرئیِ بودنت..

بزودی این ارتباطات وایرلسی،

این امواجِ الکترومغناطیسی،

بسامد اشکِ مرا تا تو خواهد رساند.


+به محض اینکه حوصله کنم درباره ی قرار وبلاگی می نویسم.شاید جمعه بعدی 8شهریور. کافه ی... تهران.

مکر خوبان

زندگی قمار نیست

که همه را یکجا ببازیم

آن قصه ی "تک خال" هم فقط یک قصه است..

+ شما حاکم باش..

++من قمــــــار زندگی را مکر خوبان یافتم. طالعــــم فردوس بود و من بیابان یافتم. بخت خود را تا خدا رنگیــنه میدیدم ولی. از ســیه رنگ جفا این تیره بختان یافتم..

ریمل کشان

پشت چشم نازک می کنم

از نازکی به نیستی می گراید

کیست آنکه ناز این دخترک را بخرد..


گمانم بیماری هیجان بالا گرفته ام.. کمد لباس هایم را باز می کنم پر شده از تاپ و شلوارک و تی شرت و مانتو و بلوز های قرمز رنگ..قرمز جیغ.

بیماری دیگری هم دارم .. سرطان خوردن کالری.. یعنی پر کالری ترین خوراکی های دنیا را هوس می کنم بدجور..

بیماری دیگرم اینکه روزی دوبار بروی ترازوی دیجیتال می ایستم ..کمر راست می کنم و بعد از سه ثانیه با گوشه چشم عدد را رصد می کنم و سعی می کنم خودم را بزنم به کوچه علی چپ..

تصور یک چاقالوی قرمز پوش حالم را بهم میزند.

 

یکـ ـپنجرهـ امـ امروز

همچون شهر ممنوعه ی بجینگ در چین

در دلم معبد هایی ست ستودنی و نفوذ ناپذیر

با رنگ های زردِ امپراطور پسند و سرخ..

من

دلم نمی خواهد تخت جمشید باشد که هر تکه اش یک گوشه ی این دنیاست.


+شهر ممنوعه بزرگترین مجموعه کاخ باقیمانده در جهان است. (عرق ملی ام البته هنوز سر جاشه ؛) )

++من فقط عاشق اینم حرف قلبت رو بدونم..

+++این

*_*        آید از ره مردی..

دختری را تصور کنید

نه نه

بی خیال ِ دخترکـــ ...

مردی را تصور کنید که آنسوی خیابان، پشت پنجره ای نیمه باز؛ سبز می شود

یکـ صبح./

+تا به من برسی، یک شهر عاشقت شده است.

شب های تنفس

پدر ـم همنام با یکی از صفات علی(ع) بود، یکی از آن نام هایی که این روزها بیشتر تکرار می شود. دل می لرزاند و انگار با یتیم شدن ِ کوفه من باز یتیم می شوم. می دانم و جسارت ندارم کسی را با شیر ِ عرب قیاس کنم، اما پدر ـم در نوع خودش و برای این روز گار مــرد بود، یک مــرد بزرگ..
برای جای خالی دلبستگانمان دعا کنیم، بخواهیم که آنها هم برای ما دعا کنند... دعای از فرش تا عرش کجا و دعای از عرشه تا عرش کجا!!

- پدر ـم، هنوز مرا یادت هست؟!
+...
-پدر یادگاری تو بر ما، همین افطاری ِ روز نوزدهم است، یازده سال گذشته، هنوز خانه بر جاست، افطاری برجاست و یادت...
+...
- پدر ـم، هر سال هراسی دارم از سال ِبعد، مبادا، مبادا سال آینده خانه تقس شده باشد، افطاری ِ نوزدهم بدل به مبلغی صدقه و کمک و یادتـ...
+...
- پدر بیا و دختر کوچولو یت را بنشان بروی پاهایت، دست بکش، بکش بروی موهایم... دختر نه ساله ات را یادت هست؟ آن سال که ماه مبارک با عید نوروز همزمان بود نه ساله شدم، یادت هست، کیف می کردی دخترت، شیر دختر بود... روزه به قضا نمی داد در همان هشت و خرده ای سالگی..
+...


همیشه با خودم می گفتم، روزه خوردن ربطی به بنیه ی ضعیف آدم ها ندارد، ریشه ی ایمان است که ضعیف و ضغیف تر می شود... امسال بیمار می شوم، تا عصر صیام و بعد هجوم دردها و ضعف ها... خدا نکناد که ایمانم ضعف کرده باشد. /برایم دعا کنید/

+ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ.

خانه به دوش تو شدم

هیچ کجا خانه ی آدم نمی شود

خوش به حال ِ حلزون

../

+وﻗﺘﻲ دﺳﺘﺎم ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺎﺷﻪ. وﻗﺘﻲ ﺑـﺎﺷـﻢ ﻋـﺎﺷﻖ ﺗﻮ. ﻏﻴﺮ دل ﭼﻴﺰی ﻧﺪارم. ﻛﻪ ﺑـﺪوﻧـﻢ ﻻﻳـﻖ ﺗﻮ..

+++ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ.

برایم کمی تپش بیاور

آنگاه که به سِر وجود ت پی ببرم...

در تو غرق خواهم شد...

آنطور که در پزشکی قانونی

مرا از تو تشخیص ندهند...

آرشیو ۲۲/۶/۹۰


تو پر می کشی و در آستانه اتاقم می نشینی و از سبکبالی ات خیره ام می سازی. گر پرنده بودی در قفس می نشاندمت تا نپری، ماهی بودی به تنگ بلور می بخشیدمت تا نخرامی. اما تو ، تو معشوقه ای هستی که همچون ابر بر آسمان دل جای داری ، تو اسیر دست نخواهی شد ، تو را بر روی مژگان می نشانم تا هر پلک زدنی لالایی بی تابی هایت شود ، اگر امشب بیایی.

امشب که می آیی برایم سوغاتی بیاور که روزها همدم تنهایی ام باشد. برایم چراغ بیاور تا بر بام بنشانم که راه خانه ام را گم نکنی. برایم صدا بیاور که هر لحظه نامت را بر گستره ی زمین ببخشم. شور بیاور تا گَر بگیرم و پای و دست بیافشانم و ناز ت بفروشم. برایم کمی تپش بیاور تا قلب مرده ام را برایت دوباره ذبح کنم. برایم لبخند بیاور تا زمینیان را میهمان کنم ، سورشان دهم و از شادی لبریزشان کنم.

آرشیو ۲/۵/۹۰ نیمه شب های عاشقی(اینجا)


+الی و مامی

+گاف مثل گیسو

+عینک آفتابی نباشیم.

+جارویی بلندتر از بهرام

گرچه سخت است

صبر خواهم کرد

تا

صبرت سرآید

..

 

یعنی در حد زلیخا حتا..

+ما موى پريشانيم ما شانه نمى خواهيم..

+ ینی اگه بخوابم .. ۲ساعت دیگه بتوانم بیدار بشوم؟؟؟

 

غروب های ناتمام.. طلوع های نارس

همین چند روز پیش بود که روز قلم بودُ من به خشکیدن قلمم پی بردم.. نمی جوشد لعنتیُ مثل قبل نیست.. انگار هیچ چیز مثل قبل نیستُ منهم. این الهام آن الهامی نیست که پیش ازین می خواندیدُ شما را می خواند. روز هایم بسختی شب می شودُ شب هایم به آسانی روز. شاید گذراندن یک روز کامل در یک پارک آبی و یا شبی تا نزدیکی صبح در شهر بازی بهترم کندُ این ها فقط حدس و گمانه زنی ست. شایدهم سانس های شبانه سینما در ماهٍ روزه. بیداری ها تا صبحُ صورت بی آرایهُ ناخن های بی بزک حتا. شایدم یک روز مثلا پانزده رمضان صبح رفتم زیارتُ شب برگشتم. بروم صبح تا شام بنشینم در ایوان طلاُ زل بزنم به خانه اشُ مدام دوره کنم نداشته هایم را. سرخط اول پدرم که این روزها عجیب جایش خالیستُ بعد داشته هایم را مادرم. ودر نهایت از خدا چه بخواهم!لابد عشقُ این عشق لعنتی که تمام زندگی را می گیردُ مرا تصاحب کردهُ این روزها از آسمان هم بر من می باراندُ.. درخانه اغلب سازدهنی ام را بر می دارمُ نت ها را دوره می کنم. دو ر می فا سل لا سیُ دوباره از سر.به روز شدگان بلاگی را دوره می کنمُ یک موزیک دانلود می کنمُ چند برگ کتاب کاغذیُ چند صفحه کتاب الکترونیکیُ یک قسمت سریال تورکی گونی کوزیُ این شب های تمام نشدنی بی توُ حتا شب های بی من. می روم روی پشت بامُ زل می زنم به آسمانُ ستاره ها را می شمارم مباد از دیروزش کم شده باشدُ ماه که این روزها به سختی پیدایش می کنمُ باز میرسم سراغ بالشمُ یک لیوان بلوری پر از یخُ وردهای پیش از خواب برای سقوط در دل صبحُ...


قد هزارتا پنجره / تنهایی آواز می خونم / دارم با کی حرف می زنم؟ / نمی دونم/ این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیک تره / کاش می تونستم بخونم قد هزار تا پنجره /طلوع من، طلوع من/ وقتی غروب پر بزنه/موقع رفتن منه...


امضا:靈感

من باید بسازمش..

نشسته ام اینجا.. از بالکن کوچه رو تماشا می کنم... صدای بوق ماشینا و شادی مردم تو گوشمه...

دارم به این فکر می کنم که کاش پولامو جم وجور کنم .. یه جا اجاره کنم و یه چای خانه راه بیاندازم و فقط نوشیدنی ایرانی.. چایی و دمنوش و شربت و عرق سرو کنم... با بستنی سنتی و نون فطیر با سرشیر و عسل برای عصرانه..

دارم به این فکر میکنم... چه شغل بدی داریم ما ها.. صبح می روم می نشینم پشت کامپیوتر و کارهای تکراری و چشم می دوزم به مسنجر و لیست به روز شده های بلاگفا......

من باید یک کافه راه بیاندازم و آن را با چوب و صفحات کتاب و روزنامه دکور ببندم... کافه ام را بعد از خواب سیر صبحگاهی باز کنم و بعد از تاریکی هوا طی بکشم کف را...

پارچ آب را اکه از لیموی تازه و زیتون و آلبالو معطر شده بشویم و بگذارم برای فردایش...لیوان ها و استکان ها را با سفید کننده بشویم و برق بیاندازم...

هرکس تنها شد.. تشنه شد و گرسنه شد به چای خانه ام سر بزند... بیاید تا آرامش بگیرد از من... منی که محبت در وجودم قل قل می کند و نمی داند کجا خالی شود...

+ تماشاگه یک دو سه

+ قمارباز اینجا

+ خواست گار اینجا

+ مفروغ اینجا

+ معلق اینجا

+ گنج منج اینجا

 

این روزها..

عاشق این روزهایم، که آفتاب و باران عشق بازی می کنند و بارور می شود آسمان از نوزادی هفت رنگ.. عاشق این روزهایم که خنکای باد را می نوشم با لذت.. عاشق این اردیبهشت های دیوانه ام که این روزها در دلم یک ماهی کوچک روزی سه بار برای مسابقاتِ جهانیِ شیرجه تمرین می کند.. عاشق  حال و هوای این روز و شب هایم که خیالی آسوده ، خواب شب هایم را سنگین و آرام می کند..

عاشق این روزها که یک نفر، هر روز از باغچه اش برایم ازین گل ها می آورد:



و بیشتر از همه عاشقِ روزهای زوجم..
+دوستی در پست قبلی گفت اینجا عشق می چکد، نگران شدم نکند چکه کند تا تمام شود، درزها و هواخورهایش را بستیم :)

مرا بسـ ـی

می گویند ما "شبیه نیستیم" ،می گویند قلب یک تکه گوشت ِ گرم است ولی من هر روز در تو "مقلوب تر" ـم، شاید اینجا شهر "بی لیلی، بی مجنون" باشد،شاید ؛ اما من همچون "گلدانم" آبستنِ توام، یکسالی می شود دیگر "کابوس" نمی بینم، یک سالی می شود از تمام شهر فقط لحظه ای با تو بودن مرا بس است..


چهار سال پیش سیزده را در چمن های پارکی در جوارِ "سیاه ترین خانه" ی دنیا گذراندم.. یادش بخیر.

یک شعر از فریدون مشیری در ادامه مطلب، دوستش دارم.

ادامه نوشته

عرض کنم که...

گاهی تکرار اشتباهات ِ ساده...

گاهی تکرار اشتباهات...

گاهی تکرار...

گاهی...

گاهی تکرار...

گاهی تکرار ِ بخشش...

گاهی تکرار ِ بخششِ تو...

گاهی تکرارِ بخششِ تو، مرا...

اما

استمرار...

استمرارِ دوست...

استمرارِ دوست داشتن...

استمرارِ دوست داشتنِ من...

استمرارِ دوست داشتنِ من، تورا...


دست و زبانـ ـمـ کوتاهـ ـعشقمـ ، لدفن...

احتمال ِ خیلی این پست حذف خواهد شد..

ازونجایی که امکان کامنت گذاری برایم نیست، مسنجرم هم به شکل عجیبی باز نمیشه کلا، هم نگرانم و هم دوست دارم حرف بزنم، می دونم یکم دیره و یحتمل خیلی هاتون می روید که به سپاهیان خواب بپیوندید..

دلم یک کاسه البالوی تمیز نمک زده شده می خواد، همین الان.(ویا گیلاس سفید..)
دلم می خواد بشینم روی بالکن و تمام هوای جاری رو ببلعم.
دلم ی سفر دو روزه ی ساده می خواد ، شایدم بهتر بگم، دلم جاده می خواد.
دلم یک گردنبند بی نهایت فانتزی می خواد.

همینه ، دلم یه کار فانتزی میخواد، حالا کاشت نگین روی دندون باشه یا خالکوبی روی مچ پا یا نمیدونم یه همچین کاری...شایدم یه پست متفاوت.. ولی ازونجایی که اینجور روزا وبلاگستان خلوت میشه نمی چسبه هیچی انگار..

دلی که توش راز نباشه..

حرف هائی هست که به سختی کلمه می شوند

و

حرف هائی هست که همیشه در دل می مانند و هرگز کلمه نمی شوند

مثل یک پسوورد ِ ساده ی چند حرفی...

خوشا کسی که لایق چند حرف کلمه نشدنی دل ما باشد.


++++مرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــی فراوان از دوست خوبم، بخاطر هیدر عیدانه ام(کنترل اف 5 لدفن)

هیچ چیز مطلق نیست

بیشتر شال سر می کنم تا روسری، کمتر جین می پوشم تا شلوار پارچه ای، بجز محل کار بیشتر دامن می پوشم تا شلوار، بیشتر ناخن هایم فرنچ شده اند تا کوتاه و ساده، کمتر پیش می آید آرایش غلیظ داشته باشم، اندازه موهایم به حال دلم و روزگار بسته است، کمد لباس هایم بنفش و بادمجانی و صورتی و طوسی لب به لب است، کفش هایم اغلب ساده و پاشنه شان کوتاه است، کیف هایم کوچک و دستی، رنگ ماشین و لپ تاب و موبایلم باهم ست نیست، عاشق ماگ ها و بشقاب های بزرگم ولی قلوپ قلوپ و ذره ذره میخورم و می آشامم، جوراب رنگی هرگز ولی دستکش های رنگارنگ تا دلم بخواهد، عاشق زیورالات فاخرم و اغلب دست و بالم را پر نمی کنم، بلند آواز نمی خوانم، آهسته زمزمه می کنم، دوست های زیادی دارم ولی با هرکسی صمیمی نمی شوم.
تنها چیزی که در دلم جُم نمی خورد ؛دوست داشتن های عمیق است و حس سپاسگزاری.

+چقدر در وجود تک تکمان سرشار شده از تناقضات...
+دیشب برای مادرم یک گلدان شمعدانی خریدم.. عاشق طراوت این گل زیبایم.
+ماش خیساندم برای سبزه ی امساله.


آرشیو خوانی:
+باشیم یا نباشی "اینجا"
+عیدی پارسال من "اینجا"
+ من و ورق ورقشان "اینجا"

"یکـ" ــانه

 امروز یک روز برفی و تاریک باشد و یا یک روز آفتابی روشن اما سرد زمستانی... هر چه که باشدغروب خواهد کرد. و در پایان روز؛ می شود: یک .

شنگول و سرمست باشیم یا دلخور و درهم. حافظه خوب یاری مان کند و یا بعضی حرف ها را یادمان رفته باشد. هنوز تب داشته باشیم یا تب مان فروکش کرده باشد. دوست داشتن های زنانه و مردانه، کم و بیش. نزدیک و دور از هم. با وجود آدم ها و در تنهایی مطلق بین مان. هر چه که باشد ، هوای آن لحظه را دارم که دست هایم در جیب های بارونی براقم به خود بپیچند از سرما ،..

داستان اینست، اگر "یک" همین امشب صفر شود من بازهم می ایستم به تماشای رهگذران و باز تا ده می شمارم ،اینبار حتی شمرده تر؛ تا برسی.

+ جریان حضورت را دوست می دارم. بیش از پیش.

شانزدهم اسفند را دود می کنم

عکست را در شیشه ی تاریک میز تلویزیون تماشا می کردم...

بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...

مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..

قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!

سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.

کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.

پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..

چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..

تمام صورتت را می شد تصور کرد..

چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..

من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.

کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..

من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..

تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.

(از آرشیو نوزده خرداد1390)

+منو برای ادامه ی تلخ نویسی ام ببخشید.

+امروز خوبم ، برای آرامش من دعا کنید ، مثل همیشه به انرژی مثبتتون احتیاج دارم.


حیدربابایا سلام
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه

حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله

هزار ساله که رفتـــی

سلام

باز اسفند به نیمه رسید و باران هم سر زده از اینطرف... دلشوره ی تکراری به جانم افتاده، زندگی من فقط یک غم دارد، یک فقدان، یک جای خالی، عشق ها می ایند و می روند، دوست ها جایگزین می شوند، پول ها از جیبی به جیب دیگر، شغل همیشه هست، گرانی را می شود تحمل کرد،...

تنها یک درد دارم که درمان هم ندارد، درد... خدا از درد های جسمانی هیچ به من نداد، هیچ، جایگاه آدم ها را هم در قلبم به اندازه ی ارزششان قرار می دهم. از رفتن کسی دلخور و ناراحت نمی شوم هرگز..

تنها یک رفتن بود که دل مرا سخت لرزاند، نمی دانم با گذشت اینهمه روز چرا التیامی در کار نیست، نه.. گویی این زخم تازه دهان باز کرده، یا مثل یک میوه رسیده، مثل یک غذا جا افتاده، مثل یک دوستی چفت شده با من...

اسفند به نیمه می رسد، آنکه رفته هرگز باز نگشته، باز نخواهد گشت..

یازده سال می گذرد از روزی که پدرم با پاهای خودش نه، بلکه روی دستان برادرانم از خانه رفت.. رفت و باز نگشت. دلم هزار پاره می شود از این روزها، لبخند می زنم، شعر می نویسم، چت می کنم، طلب عشق و محبت می کنم، ذکر می گویم، با صدای ابی بلند می خوانم؛ هزار ساله که رفتی...عطرت جا مونده اما، نگرانت می شم.... زندگی می کنم ولی این حفره، این چاهک، این چاه در قلب من از هیچ مملو نمی شود.. آنقدر عشق و محبت در این دنیا نیست که حواسم را پرت کند، حتی یک روز....

چه رسد به این روزها، به شکل عجیبی همه آنها که کمی با من نزدیکند، پدر ندارند.... 

امروز نمی خوام تلخ بنویسم، اشک برای من ، خنده برای شما... بیشتر تر دوست دارم از سبزه ی عید بنویسم، از خریدها و نونوار شدن، از خانه تکانی دل ها.. اما می گذارم برای روزهایی که داغ دلم........

یتیمی بد دردیه... یکی از بدترین سکانس هاشم ، اونجاست که محضردار پدر عروس و داماد رو صدا می زنه که بیان امضاء کنند...

برای تحمل اینطور دردها یک شانه ی مردانه لازمست که پشت دل را خالی نکند...

+آسمون بغضشو خالی می کنه آدمو حالی به حالی می کنه...


هزار سال هم بگذرد

سالی هزار بار

جای تو خالیست..

اینجا

در قلب من...

پدر

چه کسی گفت؛از دل برود هر آنکه از دیده رود؟

فقط یک آغوش گرم

گاهی دلم یک دامن بلند چین دار می خواهد.... ناخن های لاک زده... یک بالکن با دوتا صندلی حصیری.... یک کوچه برای تماشا......  

یک قابلمه روی اجاق... که بزرگترین دل نگرانی ام باشد...

یک ساعت کوکی تا وقت آمدنت که نزدیک می شود دلش شور بزند.. موهایم را شانه کنم تا روی دوشم، تربچه های سبزی خوردن را کمی جابجا کنم.. هیچ چیز کم نباشد به روی میز کوچک..

صدای دزدگیر ماشینت را می شناسم.. درب خانه را باز کنم و آمدنت را از همان بالکن دنبال کنم .. تو باز بیایی و خستگی هایت اما لبخند را از لبانت نگیرد هرگز..

من در آن لحظه فقط آغوشی خواهم بود برای دلتنگی ات از ازدحام کوچه و خیابان..

گاهی دلم یک دامن بلند چین دار می خواهد که تو هم عاشق رنگ هایش باشی... صبح ها مرا در بالکن جا بگذاری و عصر بازم ستانی از دغدغه ی قابلمه روی اجاق..

چیکه چیکه نمی چیکه..

احتمال زیاد همه زن ها همینجوری اند.. یعنی خب گاهی احتیاج داریم که گریه کنیم.. ولی این سوپاپ اطمینان من خراب شده.. ماه می چرخه.. خوب و بد می شم.. اشک نمی چکه لعنتی.. می دونم از چه وقت اینطور شد، از وقتی که جلوی کسی که نباید 2قطره اشک ریختم.. ولی نمی دونم چرا! دیگه تو تنهایی، تو حمام، تو رخت خواب، تو ماشین، با هیچ موزیکی، با هیچ سکانس غم انگیزی، با گریه ی هیچ کسی.... گریه ام نمیاد. نکه نیادا ، میاد. ولی بیرون نمی ریزه لعنتی.. شاید غلظت شوری اش به حد کافی نیست...

یه چیزی توی گلومه، کارتن "کربه-سگ" رو دیدی اون قسمتی که روی سرشون درخت رشد می کنه؟ حالا انگار تو گلوی من یه نهالی هس.. داره روز بروز بزرگتر می شه..داره راه نفسمو می گیره..

اگر این لعنتی می شکست و همش دوتا اشک درست حسابی بیرون می غلطید، خوب می شدما.. ولی نمیشه.. قهر کرده، اذیتم می کنه، اینم ناز میکنه، التماسش می کنم، شبا تو اتوبان وقت رانندگی غمگین ترین آهنگای دنیارو با صدای بلند گوش می دم، تمام جوارحم غصه بر می داره، درخته تو گلوم شکوفه می ده، گونه هام می لرزه، لبام خشک میشه مثه کویر دلش*.. ولی چکه نمی کنه این لامصب. هیچ چیز تو این زندگی انقدر خوب آب بندی نشده که مجاری اشکی چشمان من، این روزها..

شایدم هنوز به حد نیاز، غمگین نیستم.

ش مثل هر شنبه

عجیب نیست؟

شنبه ها تمامی ندارند!..

چهار شنبه ی دیگر.. سال تمام می شود.

به سالی که گذشت می اندیشم و شنبه هایش.. به تمام اشتیاقم برای رسیدن تک تکِ شنبه ها

شنبه های با او و شنبه های بی او..

مهم رسیدنِ شنبه هاست..  هنوز هم.

 

+گاهی هنر این نیست..که در اب محیا شده شناگر قابلی باشی.. گاهی تفاوت در خودداری ِ توست.

+دلاکی سراغ داری دل آدمو بشوره؟

کلاه مخملی ام آرزوست

کاش مثل قدیما بود... دختر پسرها فقط عاشق همساده هاشون می شدند.. بعد شب های تابستان رو پشت بوم ها قرار عاشقانه میداشتند... یا نمیدانم سر ساعت رفت و برگشت معشوق منتظر پای پنجره این پا اون پا می شدند...

یا به بهانه ی یک کاسه آش رشته می رفتند در خونه ی هم... یا با آرامش مطلق لباس های شسته شده رو روی نرده های بالکن پهن می کردند... تا دیداری تازه کنند..

نه مثل حالا که دلمون به دو کلمه اس ام اس و لایک و کامنت از کیلومترها اونطرف تر خوشه... اس ام اس دلیوری نشه یا نت قطع بشه انگار جفت کلیه هامونو برداشتند... لوله کشی رو یسره کردن... دق می کنه آدم.

اصلن این چه وضعشه؟؟؟؟ چرا گاهی نمیایی پشت این پنجره بایستی... به سیگارت پک های عمیق بزنی و زیرچشمی منو موهامو چشامو برانداز کنی.... منم ازین بالا حظ کنم از تماشات!!!

یا اینکه یهو وقت ناهار زنگ بزنی که الی بپر مرخصی ساعتی بگیر اومدم دنبالت بریم باهم...

یا ساعت شش صبح جمعه زنگ بزنی بیدار شو اومدم دنبالت بریم کوه...

"یا" های زیادی هس... که اگر هزار خط هم سرهم کنم جز بیشتر کردن غمباد امشبم کاری نمی کنه برام و برات...

بعد نوشت: اگر همسایه بودیم.. امشب با یه کاسه سیر ترشی یا کمپوت سیب می اومدم در خونتون شاید می دیدمت.

طلوع که می کنی...

آهای بهانه های عاشقانه که شب و روز مترصد حمله به این دل کوچک و شیشه گون من هستید... کمی ارامتر.

من به مالکیت اختصاصی قلب ها ایمان دارم.. اصلن اگر دلی را به نام کسی ثبت کردید... اگر چشم و هوش و حواستان را به اشتراک گذاشتید.. اگر برای تصاحب یک دقیقه ای لب هایتان برنده مزایده شد و آن را از آنِ خود کرد.. اگر روزهای زیادی را باهم گذراندید و نان و نمک خورده و سفره یکی شدید.... اگر هدیه های کوچک و بزرگ رد و بدل کردید و با تمام خیابان ها و آدم ها ، خاطرات مشترک ساختید.. اگر شوخی های خاصی بینتان بود که فقط خودتان را می خنداند... اگر تکیه کلام های مشترک پیدا کردید.. اگر و اگر مالکیت اختصاصی قلب تان را به "شخص خاصی" بخشیدید... 

از صدا کردن نامش خسته نشوید.. روی هم اسم های زیبا و با مزه بگذارید.. ریز ریز برای هم هدیه بخرید و دوست داشتنتان را یادآور شوید.. در برابر دیگران از او دفاع و تعریف و تمجید کنید.. اس ام اس ها و زنگ ها را دیر جواب ندهید.. تحت هیچ شرایطی خودتان را در معرض روابط تازه و مشکوک قرار ندهید.. عشق و احساس شریکتان را به امتحان نگذارید.. رازهای دوستی و محبتتان را  حتی به صمیمی ترین دوستانتان نگویید.. تا می توانید هم را سورپرایز کنید.. برای فوروارد کردن هیچ اس ام اس عاشقانه و عارفانه ای برای او خسیس بازی درنیاورید.. تجربه های جدید و دانسته های تازه تان درباره ی همه چیز را به اشتراک بگذارید.. هرگز و هرگز از گفتن احساس و نیازتان به هم کوتاهی نکنید...

آهای بهانه های عاشقانه که شب و روز مترصد حمله به این دل کوچک و شیشه گون من هستید... کمی ارامتر. من امشب برای این هجمه بهانه های عاشقانه ام هیچ دسترسی به "آن مخاطب خیلی خاصم" ندارم.. کمی ارامتر...لدفن.


+دیشب باران بارید.. مرا شست. تو اما هنوز چسبیده ای به دلم.

سرخی من از تو

یه سفر باید رفت

تا فراسوی زمان

پشت اسطوره ی شب

در پس هسته ی جان

و در آیینه ی صبح

نور را نوش باید کرد

و در آغوشی امن

صوت را گوش باید کرد

و در اوج رسیدن با شور

ریه مان را پر و خالی بکنیم

با سر انگشتان خیال

نقش ِ نقاشی ِ قالی بکنیم

...( ۱۸/۲/۹۰)


یاد

علم ثابت کرده آلزایمر

در میان "زنان" شایع تر است.

بگذار تمام بدی هایت را اینگونه فراموش کنم؛ برگشت ناپذیر.(دانه های ریز حرف ۹/۱۱/۹۱)

دلم برات تنگ شده لعنتی

گاهی دلتنگی آنقدر بزرگ است که در هیچ پست و ادامه مطلبی نخواهد گنجید.. هرقدر کلمات سخت و آسان را ردیف و قافیه کنم.. سبک و سنگین بچینم تنگ هم... زیبا شود و پر احساس ترین عکس ثبت شده را هم بیابم و سنجاق کنم به دامنش... موسیقی وبلاگ را با کوچک ترین دلها بیابم و نصبش کنم برای شنیدنِ تو...

نخواهد گنجید دلتنگی این روزهای من.. حتی اگر هزار بار کامنت ها و پاسخ هایم را بخوانی و رفرش کنی این صفحه ی سفید آبی اعجاز برانگیز را.... هیچ... هیچ از دلتنگی من نخواهد کاست.

این صفحه سفید آبی، تنها سرمای روزهایم را بیشتر می کند... نوشتن هایم و پنهانی خوانده شدن هایم... این صفحه و هزار صفحه بالای آن هیچ از دلتنگی این روزهایم نخواهد کاست.

بگذار خلاصه اش کنم؛ پوست کنده  در یک بشقاب بلورین تعارفت کنم؛ بگذار دامن کلمات را از پیش چشم هایت جمع کنم؛ تو برگرد و فقط و فقط عنوان مطلب را یکبار بیش از بقیه با خودت مزمزه کن: دلم برات تنگ شده لعنتی.


می دانم توقع زیادیست اما..

دوست دارم فردا در خانه خودم از خواب بیدار شوم، پا برهنه به راه بیافتم در خانه ای که دمایش را به دلم تنظیم می کنم، با همان لباس حریر بلند در خانه بچرخم، از پنجره سرک بکشم، به ماهی هایم سلام کنم، بنفشه ی افریقایی خانه را بیدار کنم... با همان لباس و پا برهنه برسم به آشپزخانه، ته مانده ی چایی که هنوز در لیوان گرم مانده را بردارم، بو بکشم، بنوشم، بازگردم به اتاق خواب، اتاق خوابی که پنجره اش رو به مشرق باز می شود، پرده های بی وزن را سرجایشان بنشانم، دستم را به زیر پتو بخزانم، هنوز گرمایت جاری باشد بروی بسترم، دراز بکشم و قبل ازینکه باز چشمانم سنگین شوند،یک پیام کوتاه برایت بفرستم: سلام عشقم، صبحت بخیر، جات اینجا پیش من، هنوز گرمه...

دوست دارم فردا در خانه تو، با گرمای بوسه ی پنهانی ات به وقت بیرون رفتنت از خانه بیدار شوم.

من آرزوی خیلی ها بودم اما...

راست گفته اند:

تنها صداست که می ماند.

صدای تو هنوز زیر گوش من زمزمه می کند:

من فقط برای الی./

+ آی زندگی بچرخ تا بچرخیم.


بـ کام

منظومه های عاشقانه ی دنیا را بیهوده سراییده اند

من

و

تو

این روزها

حرف های کلمه نشده ی بسیاری را

بی  هم

نشخوار می کنیم./ (1/9/91هزوارش خلقت)


جیگری که جیگر نمی ماند

رانندگی ات حرف نداره جیگر

گاز تو آشپزخونست

تو باید بشینی پشت ماشین لباسشویی

دنده نره تو چشمت

و زن هر روز در سکوت و  تنهایی خود رانندگی یه کتی را تمرین می کند و از ساده ترین رفتارهای زنانه اش دور می شود. (28/8/91 هزوارش خلقت)


+خدا هم مرد است./(14/9/89)

+ ، ++ ، +++

+ گوش کنید: اولین قرار ؛گیتا (اینجا)(درست جلو همون کافه که نورش کمه، هنوزم اون گوشواری که بهم دادی گوشمه...)

++ گوش کنید: من باهات جورم؛ منصور (اینجا) ، (اصن اختصاصی برای تو)

+++ بیست و شش آذر، روز جهانی برادر (کلیک کنید)

Love Test

الف) من در قلب تو تا همیشه

ب) تو در قلب من تا همیشه

ج) ما در قلب هم تا همیشه

د) من در قلب من، تو در قلب تو ، تا همیشه



شب بی چراغ

چراغ هایی هستند که دست می کشی روی تنشان و غول چراغ می آید بیرون ، غول می آید و دست به سینه مجسم می شود جلوی چشمانت و فرصتت می دهد تا آرزویی کنی تا برآورده ات کند به جادو... چراغ هایی هستند که شب ها را روشن می کنند، شب های تاریک را...

شب هایی هستند که برای روشن شدن چراغ نمی خواهند...

شب هایی هستند متفاوت، که دل را گره می زنند به خودش، دل را به دل... آنجاییکه  فراموش می کنیم چه می خواهیم و خواستنی هایمان چیست... می رسد شبی که حتی دورترین آرزوهایمان را زنده و مرور کنیم.. شبی که پیشگام شیوه های نوین عرفان  و روانشناسی ست  در دعاهای دسته جمعی و برآورده شدن حاجات. شبی که در هیچ قصه و هزار و یکشبی نمی گنجد... می رسد شبی  که مارا فرو ببرد در رویا، در آرزوها، در امید های تپنده..


با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هيچكدام با هرهيچكدام هر دو !

این ضرب المثل بالا

گاهی منم

گاهی تویی

تو رمال

من شاعر

ما هیچکدام.


شب بیست و چهارم

صدای دندان هایم را می شنوم.. مشت هایم را آنقدر محکم گره کرده ام که همه هشت ناخنم در کف دستم فرو رفته اند و گوشتش را به خون انداخته اند..پشت به پشت دیوار ، سرمای دیوار در تنم نشسته.. پاشنه ام را روی زمین می سرانم شاید بتوانم عقب تر بروم ولی دیوار سخت نگه ام داشته است. از شدت وحشت پلک نمی زنم، زبانم یک تکه چوب و دندان ها قفل.. در میان تمام وحشتم بوی نم کاهگل از همه طرف به مشام میرسد...بوی نمی که با بوی تازگی خون در هم آمیخته باشد..دلم می خواهد بینی ام هم مثل چشم و دهانم از عملکرد طبیعی باز می ایستاد..

ولی گوش هایم را تیز کرده ام ، تیز کرده ام تا اگر کوچکترین حرکتی داشت ، خبردار شوم..

پس حقیقت دارد که خانه شان در زیر زمین های متروکه و نمور است.. تمام قوای باقیمانده ام را جمع می کنم ،باید بگریزم.. چشم می گردانم..نوری در حرکت نیست.. چپ و راست خودم را چک می کنم که کجا ایستاده ام.. درست در زمانی که پایم را فقط یک وجب جلوتر می گذارم جیغی می کشد و در هنگام جست و خیز از روی پای دیگرم می خزد.

توجهی نمی کنم که این خزنده بی دم خود قربانی بوده یا جنایت کار است .. با تمام قدرت از پله ها بالا می دوم تا به نور برسم.(از آرشیو اینجا)

من در دانه های ریز حرف..

من در یک رب مانده..

گوش کنید: پرواز سیااوش قمیشی تقدیم به کسی که عاشق این خواننده است: اینجا

آي بي رنگ تر از آينــه يک لحظه بايست

می بافم؛ خیالت را

که

می بافی؛ گیسوانم را

اگر جناب "تو" نبود این موها را از ته تراشیده بودم...


برکت

کتاب را بر می داشت و در مقابلم می گشود .. زل می زدم در چشمانش و دستم میان کتاب می لغزید .. چه فرقی می کرد اسکناس ده تومانی و یا اسکناس صد تومانی.. دست و قدمش خیر بود و یک ریالش برکت یک سال.. "فخر جهان" مادر بزرگ من بود. (از آرشیو اینجا)

پدرم که بود دوست نداشت موهای دخترش کوتاه بشه، پسر به قدر کافی داشت، دختر می خواست. بعد از رفتن پدرم بود که برای اولین بار موهامو کوتاه کردم...اونوقت ها چهارزانو می نشستم توی بالکن، جلو آفتاب، انگار طلا می ریخت رو موهام، مامان با حوصله شانه می زد و می بافت...

+گوش کنید: عاشق شدن با تو؛ هلن: اینجا

+عنوان،مصرعی از شعر معروف استاد بهروز یاسمی

پرچم سفید؛ تسلیمم

پیله ها خوبند

از کرم ها، پروانه می سازند

ولی بعضی چیز ها بدپیله اند

مثل این سردرد ـی که این روزها امان از من بریده./

گریز

اینبار که از خانه به راه بیافتم، هیچ چیز را جا نخواهم گذاشت، نه شناسنامه ام را که تمام هویت منست و نه دفترچه بانک  را که تمام آن خرده پس اندازم در آن پنهانست، اینبار حتی آن بالش سبز کوچک را جایی در کوله پشتی ام جای خواهم داد و آلبوم عکس های هندی و کلکسیون عکس های سیبل جان را هرقدر هم که سنگینی کند برخواهم داشت.. این دفعه پاسپورت پدربزرگم را که زیارت مکه اش در سال1345 در آن ثبت شده را بر می دارم، یکجور میراث خانوادگی ست... و دستخط پدرم را، که ما را به خدا سپرد..

آمدنِ روزهای عزا را دوست ندارم، همین روزهای سیاه پوش بود که پدرم رفت، همین امروز و فردا بود... رفت و سیاه پوشی اش را برای ما گذاشت.

+اینم ببینید(+)

+گوش کنید: نشد؛ علی عبدلمالکی : اینجا

 ++قلی که دیگر دومی نداشت

رنگـ(سرخ)ـچینـ ــ

می روم تا

گرم ترین رنگ  از رنگین کمان را دستچین نمایم

رنگ های زندگی مرا به هوس می اندازند

اما با تو و برای تو ؛ فقط سرخم


... باقی رنگ ها را یک عصرِ برگریزِ سردِ پاییزی به حراج خواهم گذاشت./


ایده  و بنمایه این شعرگونه از این دوستم بود. که من زدم کلا ترکوندمش.


در سرزمین تو/ چنان عاشق اند/ که گرسنگی را فراموش می کنند/در شهر من چنان گرسنه/که عشق را.."بهرام رحیمی "


 من را امروز در یک رب مانده هم بخوانید.....

سر خور

مدام می لرزد

می چرخد

می گردد

می دردد

باید کند و انداخت دور... باید بروم قصابی و یک نو اش را بخرم

یک سر نو...

من سر نخورم که سر گران‌ست
پاچه نخورم که استخوان‌ست
بریان نخورم که هم زیان‌ست
من نور خورم که قوت جان‌ست

"مولانا" شعر کامل اینجا

لوس بازی ِ شاعرانه 2

گفتی که شعر دوست نداری، قطعه ادبی هم؟؟؟

داستان هم؟

باشد باشد...

بگذار برایت طنز و فکاهی بنویسم:

دیگه دوستت ندارم.

+ من نور پاکم ای پسر ,  نه مشت خاکم مختصر.. آخر صدف من نيستم... (مولانا)

+گوش کنید: بازآمدم با صدای لیلا فروهر؛ اینجا

امروز هیچی برای گفتن ندارم... هیچ عکسی برای نمایش و هیچ آهنگی برای گوشیدن... هیچ. امروز هیچم.

سر بــ سر؟

لحظه های گوارا

پرداخت ِ نبض

فکر خرابی مثل عاشقی

انرژي هسته اي

خیانت

لعنتی، شب هایی که تو در کنارم نیستی

مثل دیشب؛

باز همخوابه ی روزگارِ دورم

کنار بالین من ست..

من این شب ها با پروفن(کلونازپام) می خوابم..


+آهنگ امروز همون پایینی...

پ.نوشت: دنیای عجیب و آزار دهنده ایست این وبلاگستان، بیش از گذشته از شناختن حقیقی چهره های پشت این نوشته ها می ترسم، تازگی ها دیده ام اینطرف و اونطرف با اسم و آدرس من کامنت گذاری شده، و یا کامنت های بی نام و نشانی را به نام من تعبیر کردند، خواستم همینجا بگم؛ذره ای هوش به خرج بدید و دست کم از سبک نوشتاری و ادبیات نوشته ها درباره شون اظهار نظر کنید، من با کسی خرده برده ندارم، اهل کامنت های مسلسلی و طولانی و تفصیلی و تشریحی و روح و روان کاوانه هم نیستم، هرگز، هرگزِ خدا هم بی نشانی برای کسی کامنت نمی ذارم، از کسی هم ترس ندارم که بخوام خودمو پشت هویت مجهولی پنهان کنم. خارج از ساعت اداری هم جایی کامنت نگذاشته و نمی گذارم. روش من اینست که اگر از کسی یا وبلاگی خوشم نیاد از لیست پاکش می کنم و بهش سر نمی زنم، اگرم بر حسب اتفاق گذرم بهش بیافته کامنت نمی ذارم براش. اگرم بذارم حتما با آدرس خودمه... هر چند یواش یواش به کامنت های آدرس دار هم مشکوک شدم من.

حتی در برابر  توهین، اهل سکوتم نه اینکه بخوام پشت و روی مردم باهاشون کل کنم..

ایراد بزرگ وبلاگ نویسی، اینکه اینجا شخصیت ها هویت و اکانت ندارند رو دستمایه ی تخریب آدم ها قرار ندیم، وجدان داشته باشیم.

+تو دلی

هوای ِ حوا
بی لیلی، بی مجنون
بدون عنوان(برای مخاطب خاصم)

ای شاه پناهم بده

می گویند باید بطلبد..

چه فاصله ای افتاده میان طلبیدنش

تا

آژانس هواپیمایی..


بنظرم صحن و سرای حرمش هم مثل بعضی روزهای بارانی، بدجوری دو نفره ست، یجور بدی همیشه حسرت یک حضور دو نفره رو مقابل ایوون طلاش داشتم.. از معدود جاهایی که پشت گرمی یک حضور در کنارم خالی ست..

به تعداد سالهای عمرم زیارتش کردم ولی انگار چندین و چند برابر این عدد ، زیارت کم دارم.

+امام رضا جان، عیدی امسال ما رفع دلتنگی مون باشه از دوریت..

هستم

بارش شهابی آلفا در آسمان ایران خیلی پربار نیست

این نوشته ارزش خواندن ندارد وقت تلف نکنید، تمرین لازم شده ام ، شدید...

یادم می افتد مو به تنم سیخ می شود، آنروزها تا 3-4صبح هم که می چرخیدیم در نت، تا همان سه ثانیه مانده به خواب، روی صندلی چرخدار بودم و پشت میز، گردن شکسته، پاها ورم کرده، بعد باید بلند می شدیم با چشم بسته می رفتیم تا برسیم به بالش و آنوقت بود که می پرید این خواب لعنتی از سر...

حالا اما تا همون سه ثانیه ی آخر انلاینیم، چشم ها که گرم گرم شد، در جعبه جادو را می بندیم و اتاق را سراسر ظلمات در بر می گیرد و فقط کمی سر می خوریم پایین تر و تمام... خواب هفت پادشاه.

یک عالمه کارت اینترنت دارم از آنوقت ها، 20ساعته ، 5هزار تومان پول می دادم براشون... اگر اونهمه پول رو سکه خریده بودم اونوقت ها...

اما حالا تمام این مساحت خانه آنتن دارد، پر و پیمون...

اصلن من عاشق تکنولوژی ام، که حالا با من می آید در نشیمن، ولو می شود روی فرش و یکطرف تخمه آفتابگردان و آنطرف کتاب های نیم خوانده با کاغذ هایی در میانشان به نشان، آنطرف تر موبایلم، اینطرف تر من و بالش. حالا کمر راست نمی ماند که نماند، ستون مهره ها دلخور می شوند که بشوند، منم و هزاران صفحه خواندنی، نو و کهنه. منم و هزار آدم رنگارنگ، حقیقی و مجازی. منم منی که تنها نیستم. منی که در مساحت یک قالی لاکی رنگ 9متری فضا دارد برای اینکه با خودش تنها، زیر این سقف زندگی بگذراند، تعطیلات سپری کند، بیاموزد، بیاندوزد... همه ی اینها هست، در حالیکه یک چشمم به مادرم است در آشپزخانه و چشم دیگرم به دنیا و دوستانم.

این منم و دستی که دیگر مثل سابق به کیبورد نمی رود و حرف هایی که از همیشه سخت تر کلمه می شوند. نشد که بشود، نمی شود که شود.

+حالا اگر هم سر در نیاوردید، مشغول ذم به اید اگر خودتان را مجاب به کامنت کنید ؛)

پ.ن: اصن من عاشق ایرانم، واسه ایست بازرسی هاش، واسه اتوبان های دو طبقه اش، واسه قلیونای پرتقال-نعناش، واسه اجلاساش، واسه تخمه های آفتابگردونش، واسه بستنی سنتی هاش، واسه حلیم بادمجونش، واسه روابط خوب بین زن داداش -خواهر شوهراش، واسه قهرمانای المپیک و پارا المپیکش، واسه صف سینماهاش، واسه مساوی پرسپولیسش، واسه توزیع در شبکه سینمای خانگی اش، واسه کلاه قرمزیش، اصن همینجوری...(اصن برای کلیپ های فرهنگی ِ فوق العاده وزارت ورزش و جوانان)

به تونل نزدیک می شویم..

سرفه ام می گیرد

این هوا دیگر هوای نفس کشیدن نیست

پارک می کنم جلوی کیوسک روزنامه فروشی، سوییچ را بر می دارم و از آقای روزنامه فروش یک بسته سیگار طلایی می گیرم و یک فندک طلایی رنگِ ارزان قیمت.. می نشینم پشت رل، می چرخم میان بلوک ها تا یک جای دنج پیدا شود، کولر را خاموش می کنم و شیشه ها را پایین می کشم، نمیخواهم آبرویم پیش خودم برود با دقت تمام نخ اول را روشن می کنم، تمام نفسم را بکار می گیرم، گر می گیرد، سرخ..

پک دوم ولی تو هستی، نشسته ای کنار دستم، فندک روشن را تعارف میکنی و با آرامش نگهش می داری تا لامصب درست گر بگیرد، سرخ..

پک سوم هم تو هستی، زمزمه می کنی؛ می کشی بکش، ولی دودش رو فرو نده، من ولی می گویم این طلایی ها از هوای تهران پاکیزه ترند، گر می گیری، سرخ..

پک بعدی؛ زل زده ام به درخت های پشت دیوار، که یک ردیف ماشین پشت به پشت هم پارک کرده اند، ماشین هایی که گویی هزار سال موجود زنده ای آنها را نرانده، غرقم میان رویا، ناگهان صدایی بر دلم فرود می آید، پاکت زرد رنگ بروی مونیتور چند سانتی؛ امروز نه، عزیزم. گر می گیرم، سرخ..

این هوا دیگر هوای نفس کشیدن نیست

سرفه ام می گیرد.

پ.ن: بعضی راه ها تاریکند ولی به سمت روشنایی می روند.

دل "بند"

عشقم؛

دربازکن را با خودت بیار...

دلم بدجوری گرفته است.

+دل"بند"م

با آمدنت، دلم را باز کن.


پ.ن:زنده بودیم اگه فردا...وعده ی ما لب دریا.("داریوش" ، تو راه گوش می کردم، موند تو ذهنم)