کنکاش می کنم میان کتاب هایم... و می رسم به اولین کتابی که خودم با دستان خودم خریده بودم... قشنگترین قصه های دنیا... می لولم میان آن روزها و تمام  روزهایی که بعد از آن در کتاب فروشی ها سپری کردم.. چرخیدم میان قفسه ها و ورق زدم و سر آخر قیمت را خواندم و گذاشتم زیر بغلم و براه افتادم .... در راه ورق زدمشان و خط به خط شان را بلعیدم تا به خانه برسم... شب ها با تمام خستگی تا به پایان نرسیدن قصه پلک بر هم نگذاشتم ... کتاب که به صفحه آخر رسید... تاریخ و امضا گذاشتم  پایش..

حالا وقت خانه تکانی که میشود و قرار بر گردگیری قفسه ها... با دیدن جلد ها سفر می کنم تا دورترین روزها و سر در میاورم در دورترین احساس ها.. یادداشت ها، حتی خودکاری خاص که با آن چیزکی نوشته شده، کارتی، نشانه ی کتابی،کاغذی.. هرچیزی می تواند غرق کند مرا در خودم..

باز هم و هنوز تفرج و دلخوشی ِ من چرخیدن و گشتن در کتاب فروشی هاست... با این تفاوت که کتاب هایی که امروز مرا اغناء می کند هم گرانترند و هم صفحاتشان بیشتر... دیگر با یک کتاب به خانه بر نمی گردم...

ولی افسوس که وقت و انرژی ام برای خواندن کمتر و کمتر می شود...