صبح ها با بچه های مدرسه ای از خونه بیرون میزنم و تا از محله بیرون بیام خیلی هاشونو میبینم، خیلی هایی که حالا بعد از تموم شدن مهرماه، تقریبا تکراری شدن و یجورایی انگار میشناسمشون..
بیشتری ها با یه بزرگتر میان طرف مدرسه، با مادر، پدر، برادر، خواهر، عمه، خاله... همه شون هم کیف و کوله اشون رو اون آدم بزرگتره براشون میاره..
همه اینهارو میشه زندگی کرد ولی من هر روز صبح برای یکی شون میمیرم... اونکه با پدر بزرگش میاد، پدربزرگی که یه دستش به عصاشه، با یه دستش هم کوله سورمه ای نوه اش رو میاره، یواش یواش با هم قدم میزنند، خیلی یواش، خیلی کشنده...
آره خب هرروز صبح سر کوچه زارعی که میرسم کنار پارک این نوه و پدر بزرگ رو که می بینم، میمیرم و چشام گوله گوله اشک میشه و باز فردا هم.
#پدر
#الهام_محمودی
@ELHAM_MAHMOUDY
+ نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۶ ساعت 9:40 توسط الیماه
|