#تفاضل_دیه ، فاجعه ای بزرگتر از تجاوز و قتل
درست است که دلایل شکل گیری روزهایی مثل روز دختر، در واقع دلایل اسف باری هستند و به واقع نباید از تبریک به بکر بودن یا نبودن یک #زن خوشحال شد... که این مسائل به شکل کامل و مشخصا فردی و شخصی هستند و تبریک گویی ها سببِ بی سبب ِ ارزش گذاری روی انسان هاست، انسان هایی که خداوند مختار آفریدتشان... و ارزش گذاری روی بکارت در واقع تحت شعاع قرار دادنِ ساده ترین نیازهای بشری و خلقت انسان است.
تبریک به زن ها و دخترها درحالیکه حتی از کوچکترین حقوق خود آگاه نیستند بیشتر خنده دار به نظر میرسد، در حالیکه هنوز خش های روی مغز و ذهن و یاد ما از تجاوز و قتل یک دختر هفت ساله برطرف نشده و فراموش کردنش نشدنی است..
می دانید چیست؟ دخترها روز نمی خواهند، تبریک نمی خواهند، هدیه نمی خواهند، به آنها احترام بگذارید، هرگز به آنها نگویید دختر بلند نمیخنده، هرگز به دخترها نگویید طوری لباس بپوش که دیگران به گناه نیافتند، هرگز به دخترها نگویید ببین شوهرت چی میگه، هرگز به دخترها نگویید دیدن دختری فلان حق ت رو خوردن، هرگز به دخترها نگویید (حتی به شوخی) آخرش که باید شوهر کنی، یا آخرش که باید کهنه بچه عوض کنی.. دخترهایتان را از سفر، از درس خواندن در شهرهای دیگر، از حضور در اجتماع نترسانید و منع نکنید...
درست است که دلایل شکل گیری روزهایی مثل روز دختر، در واقع دلایل اسف باری هستند، اما از آنجاییکه جامعه غم زده و بی لبخندی هستیم، از هربهانه کوچکی برای تبریک و توجه و لبخند و رد و بدل کردن هدیه و شادمانی استقبال می کنیم، پس امروزتون مبارک : )
ولی شرحی که بر اوضاع آدم های اینجا رفت، تنها ذره ای بود از تمام آنچه در خیابان ها و معبرها می گذرد، تنها بخش بسیار کوچک و شسته رفته و ترتمیز از جامعه ی خراب و آلوده و وحشتزده ی #رابطه_محور ِ سرزمینمان...
نکه خیال کنید اینجا خبری ست ها، نه!! ولی خب شوخی ها درباره اینست که پس کی شوهر می کنیم دیگه سر کار نیاییم! درباره اینکه اولین دوست دخترم فیلان بود....
ناراحت کننده است، حتی عذاب دهنده..
از خود بودن، از انسان بودن، از زن بودم خجالت می کشم اغلب...
هدف نهایی هرکسی در زندگی چیست؟ واقعا نباید برنامه ای داشت؟ نباید زندگی رو برتر و بالاتر ازین حرف ها، ازین نگاه های جنسیتی، ازین جنس ضعیف بودن دید عایا!!!!!!؟؟؟؟
ایستاده ایم در اتوبوس، مثل همیشه شلوغ است.. یک زن جوان با مادر میانسال و دختر 10ساله اش سوار می شوند.. مثل همه یک گوشه، یک میله را میگیرند و می ایستند..
در نیمه های راه یک صندلی خالی می شود، زن جوان بدون هیچ تاملی به دختر می گوید بنشین.. دختر بچه می پرسد تو چی؟ می گوید تو بشین.
کمی می گذرد، مادر بزرگ به زن جوان می گوید: لاقل خودت می نشستی که مادری..... و این جمله را دوبار تکرار می کند، خودت می نشستی که مادری....
خیلی ساده است، آن زن نه تنها خودش به مادرش و خیلی زن های میانسال دیگر اهمیتی نداده، بلکه به دخترش نیز یاد داده که به هیچکس بها ندهد حتی «مادرش»...
من در تلگرام:
تا می بینند یک دختر ترگل ورگل منتظر تاکسی است، می آیند بوق میزنند، و سوارت میکنند، بعد از کمتر از یک دقیقه که میفهند نخیر این یکی از آن یکی ها نیست و به واقع مسافری بیش نیست، اهل حرف و گپ و نیشخند نیست، بی سبب یا راه را اشتباهی می روند یا از ترافیک می نالند تا خودت پیاده بشوی...
بله خب پیاده می شویم و از خدایمان است که از شر آدم های بیمار گونه خلاص بشویم...
کاش کمپینی راه بیافتد با عنوان اینکه: هر دختر زیبایی، فاحشه نیست، هر زنی که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده، الاف و بیکار نیست، هر زن یک انسان است که حریم و حرمت دارد و باید با دیده احترام به او نگریست..
کاش بدانیم هوس مان را کجا و چطور باید کنترل و خرج کنیم!
من در تلگرام:
چند خانم میانسال آنطرف سر نمیدانم چه چیزی بحث میکنند، خانمی که به گمانم دیگر از میانسالی اش گذشته میچرخد می آید اینطرف بایستد.. تعارف میزنم بیاید بنشیند قبول نمیکند، روبرویم می ایستد..
می گوید:
الان 97 سالمه، همشو تو این تهران بودم، اتوبوس سوار می شدیم 2شاهی، 4قرون...
میدونی الان چرا این وضعیته؟ انقدر شلوغه؟
من: چرا!
ادامه میده: از شوهراشونه، یا شوهر ندارن، یا شوهراشون عرضه ندارن، قدیم مردا میومدن خونه با یه بغل پر...
و ادامه می دهد..
من اما فقط به 97 سالگی ام فکر میکنم..
من در تلگرام:
بر حسب اتفاق و خواست بی شک خداوند سه هفته ای میشه که با وسایل نقلیه عمومی آمد و شد می کنم.. همه راه ها رو امتحان کردم و همه مسیرها رو تست کردم... مثلا مترو ده دقیقه زودتر می رسم ولی به کمپوت شدن سر صبحش اصلا نمی ارزه.. و یا تاکسی خب اونم یه کم زودتر می رسم ولی خب خیلی گرونه، برای آدمی که 6بلکم 7ساله با وسیله شخصی خودش اومده و رفته، پول به تاکسی و خطی و گذری دادن بسیار دردناک است..
حالا سه چهار روزی هست یکی از مسیرهای رفت و برگشتم رو اتوبوس انتخاب کردم، برحسب شانس ممکنه یه صندلی خالی بهم برسه یا نه.. به شلوغی مترو نیست و هر روز هم تاخیر میخورم و در عین حال نسبتا ارزون حساب میشه.
وسایل نقلیه عمومی این ویژگی رو داره که بیشتر با آدم ها مواجهی، با خوبی ها یا بدی هاشون، بیشتر میشه زل زد به مردم و اونهایی که بلند بلند با هم یا با تلفن صحبت می کنند رو شنید... بیشتر میشه از عطر خوش کسی حظ کرد یا بی اختیار گوشه روسری رو به نوک بینی گرفت... از سرماخوردگی ترسید و گاهی حتی رغبت نکنی با دست های خودت در کیفت رو باز کنی بسکه کثیف میشه..
ولی من این روز ها بیشتر از همه به زن ها فکر میکنم.. مادری که بچه دوساله اش رو دوش گرفته و گوشه اتوبوس جایی گیر میاره برای خوراندن صبحانه به او، مادری که با یک زن غریبه درد دل میکنه که دخترم میخواد طلاق بگیره و برگرده بیاد و .. مادر سالمندی که چیتان پیتان کرده و 7صبح نمیدونم کجا داره میره.. دختر جوانی که چادر از سرش می کشه و تو کیف می ذاره و بعد مدام تو آینه نگاه میکنه و ماتیکش رو تمدید می کنه، زن جوانی که در نگاه اول خیلی ترگل ورگله و در نگاه دوم ناخن های شکسته و کثیف و نامرتب و داغون و نیمه لاک رفته اش مشمئزت می کنه، دختر جوانی که با ذوق زیادی درباره سومین سالگرد آشنایی اش با دوست پسرش حرف می زند، زنی که بچه ی در آغوشش هنوز باید شیر بخوره ولی شکمش تا زیر بینی اش بالا آمده..
زن های زیادی هستند که میتوان درباره شان صدها بلکم هزاران متن و مطلب نوشت و بی شک درد من درباره انتخاب مسیر رفت و آمدم با مترو یا تاکسی ارزش گرفتن وقت هیچ کدامتان را نداشت..
پس هندزفری را در گوشم می گذارم، در خود فرو می روم و بیش ازین مصدع اوقات شریفتون نمی شم..
اگر دختری را در اتوبوس یا تاکسی دیدید، که تلاش میکند خود را به پنجره برساند و سر روی شانه اش بگذارد، او منم..
من در تلگرام:
مردها می توانند، ترک کنند و پشت سرشان را نگاه نکنند.. مردها می توانند، ببینند و جیک شان در نیاید، مردها می توانند رها کنند و بروند پی زندگی شان...
ما اما هر روز عکس پروفایل ش را چک می کنیم، وارد صفحه اش می شویم، تمام چت های این چند ماه اخیر را می خوانیم، تا برسیم به جایی که ساکت شد، تا ببینیم چه رخ داده، به نتیجه نمی رسیم و فردا دوباره از نو.. هر از گاهی هم پیامی می فرستیم، جوابی نمی گیریم و فردا دوباره از نو.. دست به گریبان خدا می شویم، گریبان که چه عرض کنم، آویزان می شویم از در و دیوار بارگاهش، استغاثه، دعا، نذر، زیارت، گریه، گریه، گریه... خدا هم از آنجایی که مرد است، بهایی به دل دردمان نمی دهد و ما اما فردا دوباره از نو..
مردها هم می بینند، عکس پروفایل را، پیام های ارسالی را، پست ها و مطالب را، می بینند، می خوانند، می شنوند، تمام که شد، موبایل شان را می زنند به شارژ و سرشان را می گذارند روی بالش و می خوابند، و فردا دوباره از نو..
می دانید چیست! من دارم زمان را از دست می دهم..
چقدر این روزها می خوانیم و می شنویم که مثلا زنی در حالیکه ماتیک قرمزش را پاک می کرد از ماشین گرون قیمت قرمز رنگ پیاده شد و برای خرید داروهای مادر پیرش به داروخانه رفت. یا زنی دیگر پالتوی قرمز رنگش رو از پشت ویلچر فرزند معلولش برداشت و در حالیکه بچه اش را به همسایه می سپرد رفت تا..
طبق عادت جوگیری رایج ما ایرانی ها حتی درباره این آدم ها و شغلشان بی تفکر و یکطرفه قضاوت می کنیم.
چرا باید کسی که نیاز مالی دارد به انجام چنین کار سخیفی تن بدهد؟ فقر و گرسنگی و بیماری دلایل محکمی نیستند برای اینکه سریعترین و آسانترین راه را انتخاب کنند.
سوالی که در ذهن من ایجاد میشود :اینکه این "زن "ها چرا کار نمی کنند؟ چرا کارگری نمی کنند؟
چرا مثلا نمی روند توی مترو فروشندگی کنند؟ چونکه خستگی داره و ریسکش هم زیاده؟ یا مثل زنی که میشناختم غذا درست نمی کنند و در شرکت ها و واحدهای تجاری پاساژ ها بفروشند؟ جونکه کمی افت کلاس ایجاد میشه!
بله خب چه کاری آسان تر ازین که شیک و پیک کنی و سوار ماشین های گرون قیمت شده و غذاهای گرون بخوری و پس از خوابیدن با یک مرد "پولدار" که شاید ویژگی و خواست طبیعی یک زن باشه پول هم بگیری و بعد بری خونه...
بی شک در تمام دنیا پول زایی لب های سرخ یک زن بیش از توان جسمی اوست برای کارهای معمولی..
کاری به این بحث ها ندارم که هر خانه ای توالتی هم می خواهد ...که باشد. ولی خودشان بپذیرند که شغلشان است و بخاطر ویژگی هایش انتخابش کرده اند نه اینکه توجیه کنند.....شایدم خودشان پذیرفتند ولی جو روشنفکری و مخالفت با شرایط موجود نمیگذارد دیگران بپذیرند.

ظاهرا طرفداری ازین جور ادما و توجیه رفتارشون با عنوان "فقر" مثل بعضی عادت های پان ایرانیسمِ مدرن بدجوری رایج شده... منظور از باستان دوستان مدرن آدم هایی ست که کمبودهایشان را با ربط دادن عاشورا و کریسمس و همه چیز در دنیا به ایران باستان جبران می کنند.
منکر بعضی رسوم زیبا و عادات خوب در ایران باستان نیستم... ولی ذره ای به روی مبارکمان نمی آوریم که الان چه هستیم... نشسته ایم و برای هر اتفاق خوب و بدی در دنیا یک معادل آریایی رو می کنیم که چه شود... چه کسی خریدار این حرفهای ماست به جز خودمان؟؟!! که سایت ها و ایمیل ها و اس ام اس هایمان همه عرق ِ خفن باستان پرستی مان را نشان می دهد.. بیش از هزار سال از آن دوران دوریم و ...
در نهایت هیچ وقت در دوران باستان هم از یک زن بدکاره طرفداری نمی کردند ولی حالا چرا.. این کار را می کنند.
بحث من فرای جنسیت و چیستی ِ ماجراست.
پ.ن:با پوزش از مخاطبان کوچه خوشبخت/نمایش این پست در اون یک اشتباه لپی بود.
او زنی ست درآستانه ی چهل سالگی، یادم هست جزو زیباترین های فامیل و دوست و آشنا بود.. با آن چشم و ابرویش... و خالی که همیشه میکاشت گوشه راست لبش.. خواستگار هم داشت..
این دختر ترک را دادند به یک پسر شمالی.. عقد کنانشان در خانه ما ، چقدر آدم آمد و رفت.. چه ارکستری آوردند.. چه گروه مفصلی آمد برای تزیین سفره عقد و در و دیوار...
عروسی شان را هم یادم هست.. که در مه و سنگینی بهمن رفتیم تا قائم شهر.. که عجیب درختان شمال هرگز خشک و بی بار نیستند...
یادم هست یک جلیقه دامن جیر مشکی پوشیده بودم با بلوز پفی سفید... بزن و برقصی برپا بود... به رسم خودشان زن و مرد درهم.... که چه پذیرایی می کردند و ما که خیلی کوچک بودیم ولی بهگفته ی دخترهای بزرگتر چه داماد خوش تیپی...
پرتقال هایی که از درختان حیاط خودشان می چیدند هم یادم هست.. شب ها قبل از خواب در رختخواب می خوردیم...
عروسی گذشت..
دختر زیبای فامیل 3ماه بود به انتظار مادر شدن نشسته بود... خبر رسید..
خبر پر کشیدن داماد... آری... دخترک با بچه ای در شکم بیوه شد... گویی سرطانی در جان دامادش بوده از قبل که تابش را نیاورد...
دختر سری نداشت تا میان حرف و حدیث همسایه ها بلند کند... تا فارغ شدن در خانه ی ما ماند... قرار بر اینکه فرزند را بدهد و جوانی اش را بخرد... تا روی طفل را دید... که شاید کاش نمی دید... از بخشیدن پسرش منصرف شد..
پسر حالا هفده سال دارد... مردی شده برای خودش ولی مادر صبح ها دورادور او را تا مدرسه و از مدرسه به خانه مشایعت می کند.. که هنوز به تنها حمام کردن او حاضر نیست.. که هنوز غذای او با بقیه فرق دارد.. که ...
آن مادر بیوه شده ، هیچ کجا نمی رود، هیچ کار خاصی نمی کند ، استرس و جامعه گریزی اورا به افسردگی نزدیک کرده.
او از دار دنیا فقط مادر است... و دیگر هیچ.
همه ی اینها در حالیست که وقتی آن زن و مرد شمالی برای پسرشان می آمدند خواستگاری از بیماری اش خبر داشند و تمام امید های یک دختر جوان را برای رسیدن به مطامع شخصی (داشتن یک نشانه از پسرشان) سوزاندند.

همچون انــــــار خون دل خویش میخورمـ / غمــ پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیستـــ
پ.ن:ازینکه "زن" جماعت دوست دارد مدام همدردی بشنود و تایید شود، بیزارم.