خیلی خیلی خیلی خسته ام.. همین.
شاید ادامه دادن تنهاراه باشد اما اینگونه ادامه دادن چیزی نبود که من میخواستم... خدای بزرگ آسمانها و زمین گشایشی در حال و روز من قرار بده شاید یکروز آمدم و نوشتم: امروز بی نهایت شادم.
برای رفع تلخی پست پایینی...دو روز رفتم سفر و دو دست لباس تازه هم خریدم.
از اول سال تا اخر شهریور برای خودم چالش گذاشته بودم تا بر مصرف گرایی غلبه کنم ... هیچ لباس و وسیله ای نحریدم، هیچی.
هرسال چندین ماه این کار رو می کنم تا کمدم بی جهت سنگین نباشه.
گاهی از عمد شلخته و نادرست لباس میپوشم. تا به خودم ثابت کنم که دنیا و مردم و نگاهشان هیج است. وقتیکه دنیای درونم شلخته و نادرست است باید که با برون هم همگون شود.
مادرم می گوید چند روزیست حواست به خودت نیست، دست و پاهایت زخم می شوند و خودت را وزن نمی کنی و به دیوار خیره می شوی. به من هم که نمی گویی چه ات شده است!
می گویم هیچ. هیچ که بلایی به سرش نمی آید. پس نترس.
دردهایی در جهان هست که درد نیست ولی تمام شیره جان آدمی را می نوشد، تهی می کند از هرچه زندگی اش نامیده ایم. سلول های عصبی ام پیامی به مغز صادر نمی کنند اما از درد در خود میپیچم و اشک، اشک امانم را بریده است.
برای این درد باید تاریخ را ثبت کنم: به وقت یک مهر هزاروچهارصد و دو.