مثلا اگر هجده ساله بودم

دارم به مرز عاشقی و دوست داشتن فکر میکنم.. کی میتونه ثابت کنه واقعا عاشقه! اگر کسی حاضر باشه خودش رو از پل عابر سر ملاصدرا بندازه وسط چمران، عاشق ه و عشقش رو به اثبات می رسونه؟!

یا اگر حاضر نباشه برای تو تا عابربانک سر کوچه بره، فقط بره.... یعنی عاشق نیست؟

دارم به مرز عاشقی و دوست داشتن فکر میکنم.. اصلا همونا که میگن دوست داشتن بهتر از عاشق بودن ه، یا فکر میکنند کلمه عشق ایجاد مسئولیت میکنه براشون! همونا چجوری میتونن ثابت کنن کدوم هستن و کدوم نیستن!

تا حالا شده ازینکه کسی عاشقتون نمیشه و خودش رو نه حالا از پل عابر پیاده سر ملاصدرا، بلکه از روی مبل جلوی تلویزیون تا جلوی عابربانک سرکوچه هم پرت نمیکنه، احساس سرخوردگی کرده باشید؟!!

بله؟

خب پس همدردی اینجانب را پذیرا باشید.

 

من در تلگرام:

https://telegram.me/darchin_e_chindar/281

:((

می توانم حدس بزنم یک دختر بیست دقیقه بلکه نیم ساعت در سرویس بهداشتی شرکت چه کار می کند! اما اصلا و ابدا نمی توانم حدس بزنم یک پسر بیشتر از نیم ساعت در دستشویی چه میکند! آنهم نه روزی یکبار، شاید سه بار در 9ساعت، بلکم بیشتر.. 

می دانم شعار است

زندگی همین است

یک شب پاییزی با خیال راحت سر روی بالش می گذاری و می خوابی و صبح، کمی زودتر از همیشه با صدای تلفنی برمی خیزی که خبر رفتن یک مادر را اطلاع می دهد.. یک مادر کجا می تواند برود؟ جز به بهشت..

آری، زندگی همین است، گاهی تمام تلاشمان را می کنیم که قلبی حتی شده برای چند روز بیشتر بتپد، اما اینجور چیز ها دست ما نیست، گاهی تمام اموالمان را به پای ساعتی بیشتر نفس کشیدن عزیزی می ریزیم که خداوند او را فرا خوانده..

می دانم شعار است، اما گاهی باید شعار داد تا در ذهن بماند، 

کاش از لحظه های بودن عزیزانمان بیشتر استفاده کنیم، با محبت، با لبخند، با هم نشینی، با شنیدن، با دیدن، با لمس،... 

کاش روزی نرسد که بگوییم، کاش آن روز صدایش کرده بودم، کاش بیشتر نشسته بودم، کاش خواسته اش را اجابت کرده بودم، کاش لیوان آب را با مهر بیشتری به دستش داده بودم ... 

 

من در تلگرام:

https://telegram.me/darchin_e_chindar/275

یک کافه دنج کافی ست تا

آخر هفته و خستگی یک هفته، از کار، از هر روز صبح زود بیدار شدن، از فشارهای مترو، از بعد از تاریکی به خانه برگشتن، از روزهای بی سبب ِ شنبه تا چهارشنبه...

آخر هفته شد و خستگی یک هفته بر دوشمان انباشته... حالا در دقیقه های آخر روزهای کاری، یک کافه دنج کافی ست تا همه خستگی مان به در شود، یک کافه دنج، یک میز کوچک، دو فنجان چای و دو برش کیک ساده، و یک «تو» آنسوی میزِ کوچکِ کافهِ دنجِ عصرِ امروز..

یک کافه دنج کافی ست تا خستگی همه این روزهای تاریک و سرد و فشرده و بی جان تمام شود در جانم.

من در تلگرام:

https://telegram.me/darchin_e_chindar/260

 

یه روز صبح، مثل امروز

به اجسام وابسته نباشیم. یعنی نباشیم بهتره، البته شاید وابستگی توصیف دقیق ش نباشه، ولی بهر صورت به اجسام دل نبندیم، باهاشون حرف نزنیم، براشون اسم نذاریم، ... 

یک روزی، بی سبب و با سبب، خودخواسته یا ناخواسته، از دستشون می دیم و دلمون میگیره... 

نه تنها به اجسام، بلکه به خیلی از آدم ها هم نباید عادت کرد، نباید وابسته شد، نباید دلبسته شد، آدم ها از اجسام سخت ترند، نمیشه برای رفتن و نرفتنشون تصمیم گرفت، نمیشه برای موندن و نموندن شون هم تصمیم گرفت، یکهو یک روز صبح چشم باز می کنیم، میبینیم کفشاشون تو جا کفشی نیست، از یه روز صبح دیگه هیچوقت سلام مون رو نمی خونن و جوابی نمی دن، یک روز صبح، هوا روشن میشه و میبینی م هنوز بیداریم و داریم مرورش می کنیم، خاطرات رو، حرف هارو، چت هارو، عکس هارو، یادگاری ها رو...

 

یه روز صبح، مثل امروز بیدار می شی و به جای خالی ش نگاهی میندازی و تک و تنها راه می افتی با پای پیاده، بعد حتی دیگه صدای غرغرو جر و بحث های زنونه تو واگن قطار هم به هوشت نمیاره...

 

من در تلگرام:

https://telegram.me/darchin_e_chindar/256

امان از روزهای صاف و صوف تکراری

پیش می آید روزهایی که زمان غنیمت می شود، هول هولکی بیدار می شویم، لباس یکم چروک شده مان را می پوشیم، موهایمان را انطور که باید و نباید سرهم میکنیم و کیف مان را بر می داریم و تا سوار ماشین شدیم می فهمیم عی دل غافل موبایلم جا ماند، کیف پولم جا ماند، جزوه ام جا ماند، تخقیق م جا ماند، کارت ورودم جا ماند...

ولی خب مهم آنجایی ست که باید برویم، گاهی پیاده نشده، و بر نمی گردیم تا جامانده را با خود برداریم، بر نمی گردیم تا فرق موهایمان را از راست به چپ برگردانیم، بر نمیگردیم تا به جای کتونی های رنگاوارنگمان، کفش های چرم به پا کنیم..

بر نمیگردیم و همانطور هول هولکی و شتله شلخته و کامل و ناقص می رویم تا برسیم به کسی، کسی که دیدنش برایمان با دیدن آدم های دیگر فرق دارد.... می رویم و به ست کتونی با شلوار پارچه ای مان می خندیم، به کیف خالی از پولمان میخندیم، به کلاسی که غیبت میخوریم میخندیم، به رییس ی که آنسوی خط عصبانی از تاخیر ماست می خندیم، ... می خندیم چون این روزهای هول هولکی با همه روزها فرق دارد و به همه روزها می ارزد...

اما ..

امان از روزهای سر ساعت، روزهای مرتب و صاف و صوف تکراری، روزهای بی خنده، روزهای بی تعجیل، روزهای هر روز دانشگاه، هر روز محل کار، هر روز باشگاه، هر روز خانه... 

 

من در تلگرام:

https://telegram.me/darchin_e_chindar/253

حرف اگر در دل بماند

این «حرف» چجور پدیده ایست که تاب ماندن در جای خودش را ندارد، چجور پدیده ایست که تولیدش یک لحظه در شبانه روز متوقف نمی شود...

هر چه در ذهن می گذرد، هر چه از چشم می گذرد، هرچه از گوش می گذرد، هر چه بر دل می گذرد، میخواهد که بر دهان جاری شود...

مگر دهان آدمیزاد چقدر ظرفیت دارد که تمام این ورودی ها را در خود نگه دارد و هضم کند و بروز ندهد..  حرف در دهان بماند و گفته نشود یا می گندد یا سرریز می شود، در ذهن بماند، سر می رود، میشود جنون، در چشم بماند، سر می رود می شود اشک، در گوش بماند، سر می رود، می شود بیماری،..

در دل اما بماند، می گندد، و بوی گندش جهانی را در بر می گیرد ... امان، امان از وقتی که حرف ها در دل بمانند و سر نروند و سر نروند و نروند و بگندند..

امان از دلی که حرف داشته باشد و دل دیگری برای شنیدنش نباشد.

 

https://telegram.me/darchin_e_chindar/250

فردا دوباره از نو...

مردها می توانند، ترک کنند و پشت سرشان را نگاه نکنند.. مردها می توانند، ببینند و جیک شان در نیاید، مردها می توانند رها کنند و بروند پی زندگی شان... 

ما اما هر روز عکس پروفایل ش را چک می کنیم، وارد صفحه اش می شویم، تمام چت های این چند ماه اخیر را می خوانیم، تا برسیم به جایی که ساکت شد، تا ببینیم چه رخ داده، به نتیجه نمی رسیم و فردا دوباره از نو.. هر از گاهی هم پیامی می فرستیم، جوابی نمی گیریم و فردا دوباره از نو.. دست به گریبان خدا می شویم، گریبان که چه عرض کنم، آویزان می شویم از در و دیوار بارگاهش، استغاثه، دعا، نذر، زیارت، گریه، گریه، گریه... خدا هم از آنجایی که مرد است، بهایی به دل دردمان نمی دهد و ما اما فردا دوباره از نو..

مردها هم می بینند، عکس پروفایل را، پیام های ارسالی را، پست ها و مطالب را، می بینند، می خوانند، می شنوند، تمام که شد، موبایل شان را می زنند به شارژ و سرشان را می گذارند روی بالش و می خوابند، و فردا دوباره از نو..

 

https://telegram.me/darchin_e_chindar/247