مثلا من دیشب...

پیش اومده تا به حال... طی یک حادثه ضربه ای بهتون وارد بشه.. ولی هیچ احساس درد و ناراحتی نکنید...

بعد از گذشت چند روز، تو یه لحظه که یکهو احساس دلتنگی و دلشکستگی و «شکست» میاد سراغتون، ببینید کل بدنتون درد می کنه؟ نگاه کنید ببینید کل بدنتون سیاه و کبود بوده و خبر نداشتید...

 

+زندگی میل چرخیدن ندارد، بیخودکی فقط مارا تاب می دهد...

مثل وبلاگ باشیم کاش

خوب نیست که هر وقت درد دارم در این خونه رو باز میکنم و توش می نویسم و غر می زنم به جونش و غر می زنم به جونتون...

خوب نیست که وقت شادی هام، وقت شادی هامون، سرخوشانه پی ِ خودم باشم و نباشم اینجا...

 

ولی

خوبه، خیلی خوبه که هنوز اینجا رو دارم، گمونم وبلاگ ها تنها عناصری در جهان هستند که رمز عبورشون دست خودمونه، تنها عناصری که به آدم خیانت نمی کنند.. تنها عناصری که میشه باهاشون مهربون نبود ولی بود، میشه رفت و هروقت دلت خواست برگشت... 

مادرم

چه هوا آلوده باشد و پر دود...

چه بارانی باشد و مه آلود...

 

او سخت نفس می کشد.. :/