دود گرفته افکارم را
چه کسی می داند
اشک شوق است یا غصه!!

نکند همچون دلِ من مرز میان این هر دو را گم کرده باشد..
چه کسی می داند
اشک شوق است یا غصه!!

نکند همچون دلِ من مرز میان این هر دو را گم کرده باشد..
برف هم با من بازی نمی کند...

+این برف ِ روسیاه.. که با رد پایت هم دشمن است.
در کیف کوچک جیبی ام جا بدهم
تا هیچکس به بزرگی اش شک نکن..
فقط دو آرزو در من می ماند:
یک باغچه کوچک ، یک کتابخانه بزرگ
./
نه از نامت که مدام جاریست
نه از خیالت که وردی شده در میان لب ها
و نه از دشنام هایی که زیر زبانی به خود نثار می کنم از توهم گناه های مرتکب نشده ام..
از آب و غذا
شاید خلاص شود روزی؛
تو از من
من از خودم
و خودم از زندگی./

تیغ دارد تنش، چنگ دارد و دندان
بغل که میکند
درد می گیرد جانم..
..
مهربان نیست عشق ـت.
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچکس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است.
"گروس عبدالملکیان"
باید یک مرد پیدا شود بیاید در میان وسایلم بگردد و کنکاش کند، یک مداد سیاه بیرون بکشد، بتراشد تیز که شد و آماده ی نوشتن.. دستم بدهد و امر کند: بنویس.
بنویس تا نوشتن از یادت نرفته، بنویس تا کلمات ـت سخت تر ازین نگشته اند، بنویس تا واژه در دلت نمرده است، بنویس که من به تنهایی قد تمام مخاطب های داشته و نداشته ات می خوانمت، بنویس جانم، بنویس تا قلم هست و کاغذ بنویس، واج را واژه کن، لق لقه های ذهن را لغت. قلقلک بده کلمات را تا غلیان کنند سر بروند از تو و جاری شوند بر سطور موازی ِ این صفحه..
بنویس جانم؛ بنویس.
کسی باید باشد که ننوشته ها را بخواند و هزوارش ها را.
+با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو ، خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

سیمی که دست ها را به قلب متصل کرده بود اتصالی کرده انگار... جابجا شده با سیمی که به مغز کشیده اند...
دست هایم بی تقصیرند که مثل قبل نمی نویسند...
اشکال از جای دیگریست.

+بوسه هایت انار را می ترکاند...
نفس هایت سیب را می رساند....
آغوشت ابر را می باراند....
پاییزترینی تو !
حرفی هم برای گفتن....
تو هم که نخوانی ام، دیگر دلیلی برای نوشتنم نیست.
+ به معجزه اعتقاد دارید!! به شفا!! به خدا!! دعا کنید دوستانم.
+ من دیگر نیازی به تقویم ندارم وقتی مناسبت تمام روزهای من بی تویی است... :"نسرین وثوقی"
+++ دوستانم اگر چندروزیست در کامنت دونی هایتان نیستم ببخشید.. برمی گردم به زودی.
مگر نه اینکه مرا نفس ِخودت خواسته ای-خوانده ای -!!
بیا و ببین در این پاییزِ ِ غم آلود شهر...
نفس ِ نفس ـت بند آمده
از نداشتنت..

از کم داشتنت.
+ ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم /چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم /ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی / همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم.
در لحظه وصال سکوت می ماند و نگاه!!

+ شما هم اینطورید؟ "لذتي كه در فراق است ، در وصال نيست" ؟؟!!
++ توجه کنید: ناخدایی که نمیداند مقصدش کجاست، هر بادی برایش باد مخالف است.
مگر می شود
زنی عطر تو را بلعیده باشد و
عاشق ـت نشده باشد..
زنی را خوانده باشی و
شاعر ـت نشده باشد../

+مگر می شود تا ابد عاشقانه نوشت؟
و مگر می شود تا ابد عاشقانه ننوشت؟
+++ هجرت از تو
+ آنک.. + در بستر من + پس کو عدالتت!! + پابرهنه
و مرا ببخش، اگر که بی اجازه شاعرت شدم..
امانم بده
بال های من کوچک ـند هنوز
هنوز..

+ چه خوش است حال مرغي که قفس نديده باشد/ چه نکوتر آنکه مرغــي، ز قفـس پريده باشد
پـر و بـال ما بريدند و در قفـس گشـودند
چه رها، چه بسته مرغي، که پرش بريده باشد
+ اگر به تو پیله ام، قدری تحمل کن، پروانه خواهم شد.
تاکسیدرمی شده ام
از هر چه "دل" بنامند..

+ از چاک گریبان به دلی راه نکردیم. کار عجبی داشت جنون، آه نکردیم. دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت. این آینه را از نفس آگاه نکردیم. شعری زیبا از (بیدل)
جای خالی - ِ نبودن - ـت
در من

+ آتش عشق تو در جان خوشتر است / جان ز عشقت آتش افشان خوشتر است / هر كه خورد از جام عشقت قطره اي / تا قيامت مست و حيران خوشتر است... "حافظ"
+++ تمام لبخند های من با تو حقیقی ست و آن لبخند ها و نگاه آبنباتی تو...
که فهمیدم؛
من و تو ، ما نمی شود
من و او امــــا..

داغ ـش به دلم مانده..

+ کاش می توانستیم، تب و درد ِ کسی را که دوست داریم به جان خود بکشیم..
++ دلم یک کلبه می خواهد، در میان جنگل. که در گرمای تو از سرمای درختان در امان باشم. دلم یک کلبه می خواهد با تو.
+خانم یا عاقایی که خصوصی میذاری، آدرس نمی ذاری... سلامن علیکم. استفاده از مطالب این وبلاگ فقط و فقط با ارجاع و لینک به مطلب اصلی مجاز می باشد.
اینجوری:من از این مرد بیزارم.. از وبلاگِ "هزوارش خلقت"
و این: عطر سیب و : "کردن" ممنوع و حتا این: عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت
بنشینم بر تخت روان
بروی دستان برده های عریان
بگذرم از میان فرعون های مرده
.
.
برسم به تلاطم نیل
و شناور شوم در پناه خونخواران ِ ساحل ِ مصر

همه می دانند
برای مومیایی شدن و به ابد پیوستن
باید که از نیل گذشت.
+فانتزی من برای مرگ، گاهی البته.
+"حت شپ سوت" نام تنها زنیست که به مقام "فرعونی" رسید.
حرام است
بار ِغــم اتـ..
.
.
باید که ساقط شود این حال.

+ غم زمانه خورم یا فراق یار کشم/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم!
یک عاشقانه ی ارام
،
بیرون بکشم
این قلب را از این تابوت چوبی سنگین

و مروارید های سفید امانتی مادرم را
بروی تورها بدوزم
نقشه های زیادی کشیده ام برای این خودم و دلم
فقط ؛ یک "تو"
یک "تو" با نفس های مسیحایی کم دارم./
+نفس ت باران است، دل من تشنه ی باریدن ابر...
یک نردبان می خواهم ، بگذارم بروی بام، وقتی شب شد، ترسان و لرزان بروم بالا، دست دراز کنم و ستاره ی بختم را بردارم، بروبم گرد و غبار را از سر و رویش، خوب که نقره فام گشت و نورانی، باز بیآویزم بر سینه ی آسمان ..
و سیـــر تماشایش کنم تمام این شب هایی که ندارمت.

++دست من نیست، اگر دستام، فقط از تو می نویسه...
+ این بخت است یا بختک!!
نقطه، یعنی پایان.
سه نقطه، یعنی ادامه دارد...
نمی دانم؛
دونقطه، چگونه بلاتکلیفی ست بر گریبان این روزهایم..

+ گفتـــــی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم/ گفتـم ز تو دیـوانه تر دانی که پیــدا می کنم.
کاش این مهر
پایانِ مهر های دروغین باشد.
.jpg)
در مهــری که می رسد؛ مهریه ام کن اندکی از طلای برگ های پاییزی...
+ برگ از درخت وقتی زمین افتاد که گمان کرد طلاست.
هر وقت تقویم ده گئورورم روز پاسداشت شعر و ادب پارسی ، آذربایجانین بئوگ شاعرینن عجین ئولوب.. بیر ایستی گان منیم جانومدا جریان توتور...
محبتى اوْرکلردن قازدیریب کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا این خلق را به جان هم انداخته است دیو
باریشیغى بلشدیریب قانینا خود صلح را به خون آغشته ساخته است دیو
+صدای استاد، خان ننه اینجا
+ متن کامل منظومه حیدربابایه سلام(با ترجمه فارسی) اینجا
به مناسبت 27شهریور و روز بزرگداشت شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد محمد حسین شهریار، بزرگ شاعرِ آذربایجان.
آن چیزی که آدم ها برایش جان می دهند
عشق نیست
محبت است./

+ آنهایی که پا به پای قدم هایت جان نمی دهند، آنهـــا...
و گِل بگیرد
دهان این شاعر مسلک ِ بیچاره را
که نمی تواند
نمی تواند حرف دلش را بفهماند..
+ندارد، هیچ ندارد، هیــچ..
بعضی دردها را نمی شود نوشت، بعضی درد ها را نمی شود گفت، هرگز، هیچ کجا و با هیچکس، چه تلخ ست و چه غریب وقتی نمی دانی کجایی، چه باید بکنی، باید بروی؟ یا بایستی یا برگردی؟ که اینهمه روز را درست رفته ای؟ چه در انتظار توست؟ دل خودت را دریابی یا دل دیگران را؟ نمی دانی حسرت عمر رفته را بخوری؟ یا افسوس روزهای نیامده را.. نمی دانی قدم هایت را بشماری یا سربه هوا بروی؟ سخت بگیری به خودت یا سرخوش باشی با دلت!!
منتظر بمانی یا دل برداری از همه تعلقاتت!! بعضی دردها را نه می شود گفت، نه می شود کشید و نه می شود نواخت، دل خانه می خواهد، صاحبخانه می خواهد، دل آواره ی بلاتکلیف نباید... دلم سنگین شده است، شاید به مثابه یک کیسه سیمان بدبار، دلم بر بدنم سنگینی می کند، باید سبک کنم خودم را، باید از شر این دل، دل بلاتکلیفِ آواره خلاص شوم، نه فروش فوق العاده ای در کار نیست، باید معدوم شود، باید سینه ام از هر چه ندانستن و انتظار بی فرجام است تهی شود، یک جلاد می خواهم، یک جلاد حرفه ای، که بیاید بشکافد این سینه را، بردارد این دل را، سبک کند مرا، شاید پرواز بیاموزم یا حتا شنا کردن در آبهای آزاد را، که بروم، بی چمدان، بی سنگینی، بی کلید، بی آدرس، بی بازگشت.
| در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد | کس جای در این خانه ویرانه ندارد | |
| دل را به کف هر که دهم باز پس آرد | کس تاب نگهداری دیوانه ندارد | |
| در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست | آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد | |
| دل خانه عشقست خدا را به که گویم | کارایشی از عشق کس این خانه ندارد | |
| گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی | گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد | |
| در انجمن عقل فروشان ننهم پای | دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد | |
| تا چند کنی قصه اسکندر و دارا | ده روزه عمر این همه افسانه ندارد | |
| از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت | جز خون دل خویش به پیمانه ندارد |
که پارینه سنگی گذشته است
حتی نسل انسان هم گذشته است
اینک من مانده ام و تو و این حس عجیب و نامرئیِ بودنت..
بزودی این ارتباطات وایرلسی،
این امواجِ الکترومغناطیسی،
بسامد اشکِ مرا تا تو خواهد رساند.

+به محض اینکه حوصله کنم درباره ی قرار وبلاگی می نویسم.شاید جمعه بعدی 8شهریور. کافه ی... تهران.
نه نه
بی خیال ِ دخترکـــ ...
مردی را تصور کنید که آنسوی خیابان، پشت پنجره ای نیمه باز؛ سبز می شود
یکـ صبح./

+تا به من برسی، یک شهر عاشقت شده است.
خوش به حال ِ حلزون
../
![]()
+وﻗﺘﻲ دﺳﺘﺎم ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺎﺷﻪ. وﻗﺘﻲ ﺑـﺎﺷـﻢ ﻋـﺎﺷﻖ ﺗﻮ. ﻏﻴﺮ دل ﭼﻴﺰی ﻧﺪارم. ﻛﻪ ﺑـﺪوﻧـﻢ ﻻﻳـﻖ ﺗﻮ..
+++ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ.
آفریدهـ شدهـ اند
تا
روزگار مرا سیاهـ کنند
همچونـ چشمانـ ِ تو
دستـ مریزاد خدا..
دستـ مریزاد.

+سیاه چشمون قسم خوردی که جز مال من نباشی.. / هایده
هرچند هیچوقت کسی برای من قسم نخورد
++ ای که سیاه چشمات ، همرنگ روزگارم ، از دست تو چه روز و چه روزگاری دارم...!/ سیااوش قمیشی
خیابان بلندی باشم
و یا پس کوچه ای تنگ
مهم اینست
روزی یکبار از من گذر کنی..

+ برای مخاطب خاص: گوش بسپارِ: کاشکی / لیلا فروهر اینجا .. حتا اگر سبک مورد علاقه ی تو نباشد.
+ زندگی شاید خیابان بلندی است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.
سالهاست کسی نمی پرسد
درست می خوانی یا غلط!!

+مهم دلی ست که به پیشکش میآوریم ... مهم دل است. دلی که باور کردم و دلی که باید باور کند.
تنهایی هایم را در غارها
بر دیواره های سنگی
آدم می کشیدم.

+ امروز یک بلای بزرگ از سرم گذشت و بی شک مادرم پای قران نشسته بود...
+ دل قوی دار درین عرصه بی دادِ تمنا..
تا
صبرت سرآید
..

یعنی در حد زلیخا حتا..
+ما موى پريشانيم ما شانه نمى خواهيم..
+ ینی اگه بخوابم .. ۲ساعت دیگه بتوانم بیدار بشوم؟؟؟
و
روزهای گرسنگی و تشنگی.. افطار
..
زمان می گذرد
و دست و دل محرم می شوند
این قانون بقاست.
عبادت هایتان مقبولُ در بزنگاه رفت و آمدهای خورشید.. التماسٍ یاد.
امضا:靈感
من و تو هم ، ما می مانیم./

+ من به خواب های کوچک تو اعتماد داشتم
چشمهای عاشق تورا به یاد داشتم
میوزید عطر سیب
سمت خواب های ساده و نجیب
من به جستجوی تو
در هوای عطر و بوی تو
...
تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر میکنم.(متن دزدیست)
عشقی که از من و تو نطفه گرفته است

بانوی زیبایی خواهد شد
چنان که گیسویش از عرش
و دامنش از فرش
آسایش برباید./
ارزان که باشد
دل را می زند...
حتی من./
+ من حوای بی حواسی هستم که تو را جا می گذارم گاهی، سر یک خیابانی که نباید...
انگار شکسته بالم، میشه ببندی بالمو؟!!!
می برد مرا از یاد تو...

+ساحلی که غروبش تورا ندارد، جنگل باد :تیر
+در طالع بینی نوشته،متولدین تیر ماه،در شب های مهتابی(بالاخص زائرین ِ دریا)،عاشق ترند. عشق شان قل قل می کند.
گاهی دلم می خواهد دنیا به اندازه اتاقک یک اتومبیل کوچک باشد، انقدر کوچک که فقط منو تو در آن جا شویم، چرخ فرمان را در دست بگیری، هم حواست به مسیر باشد، هم مرا نگاه کنی، لبخند بزنی و آواز بخوانی، هر وقت خواستیم صدای موسیقی را بالا ببریم و هروقت صدای هم را خواستیم صدای موسیقی را پایین بیاوریم...
من فقط بنشینم کنار دست تو، حواسم به کمربند ایمنی ات باشد، به اینکه تشنه نشوی، گرسنه نشوی، خسته نشوی، زیبایی های جاده را نشانت بدهم، با تو هم صدا آواز بخوانم، لبخند بزنم و تو را تماشا کنم..

اگرهم لازم شود می ایستیم، با لبخند، باک بنزین را پر می کنیم، باد لاستیک هایمان را چک می کنیم ، نفس عمیقی می کشیم و دوباره به راه می افتیم.. فرمان را تو به دست بگیر، من حواسم به تو هست.
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وانهم
سکان رها کنم، به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم و استواری امن زمین را زیر پای خویش.
..........
مارگریت بیکل
ترجمه احمدشاملو
+چشماي منتظر به پيچ جاده دلهره هاي دل پاک و ساده پنجره ي باز و غروب پاييز نم نم بارون تو خيابون خيس..
+البته فانتزی ذهنم به اندازه عکس هم فانتزی نیست :تیر
+شهردار آینده تهران : اینجا
+این سایتم ببینید:اینجا
یا نه
نعنایی..
مزه دارد، عطر دارد ، طبیعی ترین افشره های جهان را در آن چکانده ام...
این جور که من تورا دوست می دارم، ذائقه ی هرکسی را می نوازد
گرم است و شیرین همچون همان کاپوچینو که میدانی..
یا نه
سرد است و تلخ
سرد است و تلخ مثل همان نوشیدنی، همان؛
که مرا گرم کرده بود و تورا شیرین..
این جور که من تورا دوست می دارم../
+ مهربون درخت عاشق، مست عطر نفسم بود.
+ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﺴﺘﻲ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻫﺸﻴﺎر. ﻟﺤﻈﻪﻫﺎي شبـُ ﺑﺎ ﺳﺘﺎره ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻴﻜنیــ.
حق، ناحق شده است
بیا و مصادره ام کن
مرا بازستان از خود ِ غاصب ِ ستمگرم./

من جز برای تو، حتا برای خود حلال و روا نیستم..
بلدم که چطور هوایت را داشته باشم.

+دربهشت و یا دور از آن حتا
+حتا در این روزهای ابرو بارانی؛جای تو گرم است اینجا در کنج سینه ی من...
همبستر من
خیال مردی ست
که هنوز دوست دارد مرا
مردی
که خیال باکره ام را به تعالی رساند از تحجر تنهایی ام
یک مرد که نیروی ماورای حضورش
مرا آبستن لبخند های گاه و بیگاه کردست..
آری اینک من آبستنم
و فارغ نخواهم شد ازین بار
مگر به کودکی خیالی با لبخندی تراشیده...
تا هر کس کودک خیال ام را دید، زمزمه سازد:
اصل با سند برابر است.
پ.ن: فردا شروع دوباره جریان زندگیست.. من دلم می خواهد زندگی ام زنده باشد.
پ.ن: هوا پس و پیش می شود (من در دانه های ریز حرف)
پ.ن: تا نیمه چرا ای دوست؟ لاجرعه مرا سرکش، من فلسفه ای دارم... (زمزمه ی این روزهایم..)
پ.ن: می ترسم،می ترسم روزی برسد که کسی تورا برای خودت دوست نداشته باشد و کسی مـــرا....
می میرم و زنده می شوم
با این رفتن و آمدن هایت...
یک خار اما باهزار فشار و آزار باز محکم در جایش می ماند..
من اما گویی
گلی هستم که خوار شمرده اندم.

+زن گلِ ماتمـ ـه
+گشت بلای جان ما، عشق بجان خریده ام
+++ یکی از زیباترین کلماتی که می شنوم، اینست: "آمیـــن"
تو سازت را بزن
من قول می دهم برایت برقصم
حتی با تمام سازهای مخالفت..

+ به امید بوسه ای بر لب موج ، می توان رقص کنان رفت به دنبال نسیم..
+مرا ببخش، اگر که بی اجازه شاعرت شدم..
قول بده
مرا در دلت هم جا بـ جا نکنی..

+من به زمین هم وفادارم، تو که...
+پس اگر راست گفته باشند و دل به دل راه دارد...... من و تو همسایه نیستیم. همخانه ایم.
-بدون تله سی و تله کابین ها-
از تمام بلندی ها صعود خواهم کرد...

+ گفتمش عشقت به دل افزون شده...
تلخی تو نمی رنجاندم
گرانترین شکلات های دنیا هم تلخند...
+ آنقدر دعایت می کنم تا برآورده شوی.همینه که هست ... چونه هم نزن....
++ اصلن امروز به انرژی های مثبتتون احتیاج دارمااا...
بس که تکرار نمودم،
فرمانبردار شدم..

امضاء: ملکه الی
ابتدایی که بودم ..سرکلاس مقنعه هامونو در می آوردیم.. موهای من از اول حالت دار بود و بلند بخاطر همین مامان همیشه پشت سرم می بافت و می بست.. ولی خب مقنعه که عقب و جلو می رفت فرفری های مو بهم می خورد و بالای سر نامرتب می شد.. همیشه به همکلاسی هایی که موهای لخت و کوتاه داشتند حسودی ام می شد... تا مقنعه شونو در می آوردن.. تل سرشونو جابجا می کردن..مرتب بنظر می رسیدند...
حالا خیلی سال گذشته..
بیست سال پیش برادرم برام اتوی مو سوغاتی آورد از فرنگ. بعد ازون سه تا اتوی مو داشتم.. موهای تازه شسته شده به خشکی که می ره..اتوی داغ رو روش می کشم تا اون چندتا پیچ و تاپ رو هم پنهون کنم.. به اختیار خودم بلند نگهشون می دارم.. هروقتم دلم نکشه میدمش دم قیچی..
اتوی داغ رو روی موهام می کشم تا اون چندتا پیچ و تاپ رو هم پنهون کنم.. کاش پیچ و تاب های دل هم به همین راحتی فرومی نشست.. کاش برای دغدغه ها و دلشوره ها هم اختراع ساده ای بود و با صرف هزینه ی کمی دل ها رو آروم می کرد.
چرا این روزها هیچ دلی آرامش نداره.. من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟ اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت. پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت؟
اگر کسی واقعا دل آرومی داره لطفا اعلام کنه .. خانواده ای رو از نگرانی دربیاره.
از علائم هشداردهنده اش اینکه:
در لایه ی زیرین پلکِ من خانه کرده ای.
تا چشم می زنم، دلم تنگ تر می شود.
پ.ن: چه چیزی بهتر از معاشرت های چشم تو چشمی؟
+ 11 هم تمام.
یه سفر باید رفت
تا فراسوی زمان
پشت اسطوره ی شب
در پس هسته ی جان
و در آیینه ی صبح
نور را نوش باید کرد
و در آغوشی امن
صوت را گوش باید کرد
و در اوج رسیدن با شور
ریه مان را پر و خالی بکنیم
با سر انگشتان خیال
نقش ِ نقاشی ِ قالی بکنیم
...( ۱۸/۲/۹۰)
علم ثابت کرده آلزایمر
در میان "زنان" شایع تر است.
بگذار تمام بدی هایت را اینگونه فراموش کنم؛ برگشت ناپذیر.(دانه های ریز حرف ۹/۱۱/۹۱)
به نماز آیات ایستاده ام
از وقتی دانستم:
گرفته ای...
ماه من./

پ.ن: تا آسمان راهی نیست... من ماه را در آغوش دارم.
ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد! معني خوشبختي ، بودن اندوه است...!
+این روزها جای خالی تو را در وبلاگستان چه کنم؟
+این متن اقتباسی ست از متنکی.. و کمی اندوهش، از او نیست.. از منست.
+دوستانم دل نگیرید.. بلاگفا امروز به سختی کد میده انگار....
+خوانش نمائید: لبخند های "جوون"(اینجا)
+ خوانش نمائید: عشق سیال(اینجا)
■ روسری یا توسری؟ مسئله این است..!
دیشب اما؛
چشمانم، غرق شدند
در اشک خود.

+امروز یه روز تازست... مگه نه؟
خواهم نشست و به آیینه شکسته ی دلم زل خواهم زد..
دیگر لب از لب نخواهم گشود..
و تا لبریز شدنِ این جام شعرهایم را سانسور خواهم کرد ..
دیگر دل به دل کسی نخواهم بست..
بگذار دل ها در تاب من بی تاب شوند..
دیگر دست روی دست خواهم گذاشت..
رنگی بر بومی نقشِ رود نخواهد کشید..
..
سیبی از شاخه ی پر بار عشق بر زمین می غلطد..
-ایزاک!؟
-خانم اجازه غایبند.
..
برای کشف هر سجده ای ، زمان بر زمین افتاده است..
ولی خدایی بر تارک آسمان تازیانه اش را با شوکران آب می دهد..
..
دیگر زندگی بوی زندگی ندارد.
زندگی ام را پس از مردگی ادامه خواهم داد..
-الهام!؟
-خانم اجازه ..غایبند.
(آرشیو 26بهمن 1389)
آری ، حریف خوبی بود، آن جانِ شیفته!
من خدا را به مبارزه می خوانم.
آخرین خط از جلد 1 "جان شیفته رومن رولان"
+قند صدايت مرا دچار كرده...
+قلب با این کوچکی دو اتاق دارد .. مگر می شود در خانه ای با یک اتاق زندگی کرد؟
+باز جانورهای تاکسی درمی شده پشت ویترین، لبخند می زنند چون فوریه در راه است...
+ عشق سیری چند؟خریداریم.(اینجا)
+ چهارم را هم بخوانید و نظر بدهید : اینجا
+اگر هنوز حوصله خواندن باقی مانده: دو قلموی بزرگ

می ترسم آنقدر آلوده ات شوم...
تا یک روز ِ مبادا، زوج و فردم کنی..

++ من زوجم و تو فرد.......... این یعنی تراژدیِ زندگی.
+آسمان هم دیگر به ما کام نمی دهد..
که نه می شود قورتش داد
و نه می خواهم که بالا بیاورمش
؛ گیر کرده ای اینجا
همینجا در گلوی من

سرفه نمی کنم مگر... مرگ مگر اثر کند.
آهای نقاش های این شهر
امروز..
"نفس عمیق" نکشید.
هرچند من هلیکوپتر نجات نیستم
آفتاب داغ هم نیستم.

اما "تو" ایمان داشته باش:
صدا کن مرا..
دوست دارم فردا در خانه خودم از خواب بیدار شوم، پا برهنه به راه بیافتم در خانه ای که دمایش را به دلم تنظیم می کنم، با همان لباس حریر بلند در خانه بچرخم، از پنجره سرک بکشم، به ماهی هایم سلام کنم، بنفشه ی افریقایی خانه را بیدار کنم... با همان لباس و پا برهنه برسم به آشپزخانه، ته مانده ی چایی که هنوز در لیوان گرم مانده را بردارم، بو بکشم، بنوشم، بازگردم به اتاق خواب، اتاق خوابی که پنجره اش رو به مشرق باز می شود، پرده های بی وزن را سرجایشان بنشانم، دستم را به زیر پتو بخزانم، هنوز گرمایت جاری باشد بروی بسترم، دراز بکشم و قبل ازینکه باز چشمانم سنگین شوند،یک پیام کوتاه برایت بفرستم: سلام عشقم، صبحت بخیر، جات اینجا پیش من، هنوز گرمه...
دوست دارم فردا در خانه تو، با گرمای بوسه ی پنهانی ات به وقت بیرون رفتنت از خانه بیدار شوم.
می چیدم
برای شب های سرد و ابری و تاریک زمستان..

کاش از آن لبخندهای بی دریغت و گرمای تن ِ تو
کمی پس انداز می کردم
برای
این روزها که دلسردم می کند، گرمای تو با دیگران..
کاش مرا هم باور کنی.
..
مرا که برای چیدن ستاره ی دلت، دستانم را دراز کرده ام.
سرمه ی چشم منست.

به انتظار دیدنِ تو...
که لبخند هایم را رمز دار می کردم..

و
بعد
رمز را به مزایده می گذاشتم،
معامله ای پایا پای... نه همچون یوسف در بازار کنعانیان...
تنها صداست که می ماند.
صدای تو هنوز زیر گوش من زمزمه می کند:
من فقط برای الی./

+ آی زندگی بچرخ تا بچرخیم.
منظومه های عاشقانه ی دنیا را بیهوده سراییده اند
من
و
تو
این روزها
حرف های کلمه نشده ی بسیاری را
بی هم
نشخوار می کنیم./ (1/9/91هزوارش خلقت)
رانندگی ات حرف نداره جیگر
گاز تو آشپزخونست
تو باید بشینی پشت ماشین لباسشویی
دنده نره تو چشمت
و زن هر روز در سکوت و تنهایی خود رانندگی یه کتی را تمرین می کند و از ساده ترین رفتارهای زنانه اش دور می شود. (28/8/91 هزوارش خلقت)
رد پای تو را پر نمی کند؛
این ردی که بر دلم گذاشتی./

+این پست را پشت پنجره اتاقتان بخوانید.
اکوستیک
از شکاف در نیمه باز، هاله ای از بخار بیرون می خزید.. دستی به نیاز از میان در بطرفم دراز شده بود، در دو قدمی اش دستم را دراز کردم و آن نرم و سپید را به دستش دادم.
حیف شد، من عاشق آواز های حمامی اویم.
برای دیدنت؛
سیاهی چشمانم تا انتهای سپیدی سر خورده است..
این طلوع است یا غروب؟
در افق نگاهم پدیدار می شوی یا در فلق فرو می روی...
جانا؟!(13آذر90)
من در دانه های ریز حرف...
... باش
ما سوای هم رسوا می شویم..
..پ.ن:دلم تُنگی ست که تاب ماهی بی قرار امروز را ندارد. دلم تَنگ است.
دهنی
ماگ سبز رنگم را می گیریم درون سینک، آب گرم را باز میکنم، مواظبم دستم نسوزد، به خیالم که ضد عفونی شد، می آورم بالا، جلوی نور خورشید می چرخانم و چشم ها را تلسکوپ می کنم، کاش می توانستم به بافت سنگی اش رسوخ کنم.. که نمی شود.
نوک دمپایی ام را روی پدال سطل فشار می دهم، درب باز میشود، دستم را از دور دراز می کنم، خداحافظ ماگ دوست داشتنی ام.
لیوان مورد علاقه ام پر از چای سبز کنار دستم
پنجره را باز می کنم
صندوق کوچک پر از گلهای سرخ را روی میزی در مسیر باد قرار می دهم
با سرانگشتانم قطرات آب را روی گلبرگ ها می چکانم
پرده های رقصنده در باد ، با عطر گل ها عشق بازی می کنند... گل هایی که تو برایم آوردی...
و عطر را در تمام خانه به اشتراک می گذارند..
لیوان را در دست می گیرم تا عطر و گرمایت را باهم تجسم کنم.
سیاهی پشت پلک هایم ،کمتر از سیاهی شب پشت پنجره نیست ، بیش هم نیست..:
چرا گل هایی که آوردی ؛ گارانتی ندارد؟ (آرشیو آذر 1390)
ب) تو در قلب من تا همیشه
ج) ما در قلب هم تا همیشه
د) من در قلب من، تو در قلب تو ، تا همیشه

شب بی چراغ
چراغ هایی هستند که دست می کشی روی تنشان و غول چراغ می آید بیرون ، غول می آید و دست به سینه مجسم می شود جلوی چشمانت و فرصتت می دهد تا آرزویی کنی تا برآورده ات کند به جادو... چراغ هایی هستند که شب ها را روشن می کنند، شب های تاریک را...
شب هایی هستند که برای روشن شدن چراغ نمی خواهند...
شب هایی هستند متفاوت، که دل را گره می زنند به خودش، دل را به دل... آنجاییکه فراموش می کنیم چه می خواهیم و خواستنی هایمان چیست... می رسد شبی که حتی دورترین آرزوهایمان را زنده و مرور کنیم.. شبی که پیشگام شیوه های نوین عرفان و روانشناسی ست در دعاهای دسته جمعی و برآورده شدن حاجات. شبی که در هیچ قصه و هزار و یکشبی نمی گنجد... می رسد شبی که مارا فرو ببرد در رویا، در آرزوها، در امید های تپنده..
گاهی منم
گاهی تویی
تو رمال
من شاعر
ما هیچکدام.

صدای دندان هایم را می شنوم.. مشت هایم را آنقدر محکم گره کرده ام که همه هشت ناخنم در کف دستم فرو رفته اند و گوشتش را به خون انداخته اند..پشت به پشت دیوار ، سرمای دیوار در تنم نشسته.. پاشنه ام را روی زمین می سرانم شاید بتوانم عقب تر بروم ولی دیوار سخت نگه ام داشته است. از شدت وحشت پلک نمی زنم، زبانم یک تکه چوب و دندان ها قفل.. در میان تمام وحشتم بوی نم کاهگل از همه طرف به مشام میرسد...بوی نمی که با بوی تازگی خون در هم آمیخته باشد..دلم می خواهد بینی ام هم مثل چشم و دهانم از عملکرد طبیعی باز می ایستاد..
ولی گوش هایم را تیز کرده ام ، تیز کرده ام تا اگر کوچکترین حرکتی داشت ، خبردار شوم..
پس حقیقت دارد که خانه شان در زیر زمین های متروکه و نمور است.. تمام قوای باقیمانده ام را جمع می کنم ،باید بگریزم.. چشم می گردانم..نوری در حرکت نیست.. چپ و راست خودم را چک می کنم که کجا ایستاده ام.. درست در زمانی که پایم را فقط یک وجب جلوتر می گذارم جیغی می کشد و در هنگام جست و خیز از روی پای دیگرم می خزد.
توجهی نمی کنم که این خزنده بی دم خود قربانی بوده یا جنایت کار است .. با تمام قدرت از پله ها بالا می دوم تا به نور برسم.(از آرشیو اینجا)
من در دانه های ریز حرف..
من در یک رب مانده..
گوش کنید: پرواز سیااوش قمیشی تقدیم به کسی که عاشق این خواننده است: اینجا
تمام زندگی ام
پوچ می شود
گُلِ من؛
دست های خالی ام پیش کشِ تو؛ پُرشان کن.

منیژه در میان جمع ایستاده بود و سعی می کرد تا بیش ازین اشک از چشمانش جاری نشود ولی فایده ای نداشت ، همه ی خانواده و فامیل جمع بودند. مریم و معصومه چنان هق هق کنان گریه می کردند و اشک تمام صورتشان را پوشانده بود که دل هر بیننده ای را می لرزاند. مجید هم نزدیکِ در ورودی به ستونی تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت و چشم از صورت خواهرش بر نمی داشت. مادر و خان ننه اش هم دل به دل هم داده بودند و در عین اینکه هم را دلداری می دادند تاب اشک نریختن هم نداشتند..
کسی زیر گوش منیژه می گفت: بسه دیگه گریه نکنی ها..
اما پدر ، مثل یک درخت تنومند و ریشه دار محکم ایستاده بود و برای خوشبختی دختر و دامادش دعا می خواند. دست عروس را گرفت و بدور سینی ای که روی زمین بود و درونش قندان و کاسه آب و نان و سکه بود هفت بار گردادند. دست هایشان را در دست هم گذاشت و برایشان هفت پسر و یک دختر و عمر با عزت و زندگی شادی ارزو کرد. (از آرشیو اینجا)
من در دانه های ریز حرف..
من در یک رب مانده..
که
می بافی؛ گیسوانم را

اگر جناب "تو" نبود این موها را از ته تراشیده بودم...
کتاب را بر می داشت و در مقابلم می گشود .. زل می زدم در چشمانش و دستم میان کتاب می لغزید .. چه فرقی می کرد اسکناس ده تومانی و یا اسکناس صد تومانی.. دست و قدمش خیر بود و یک ریالش برکت یک سال.. "فخر جهان" مادر بزرگ من بود. (از آرشیو اینجا)
پدرم که بود دوست نداشت موهای دخترش کوتاه بشه، پسر به قدر کافی داشت، دختر می خواست. بعد از رفتن پدرم بود که برای اولین بار موهامو کوتاه کردم...اونوقت ها چهارزانو می نشستم توی بالکن، جلو آفتاب، انگار طلا می ریخت رو موهام، مامان با حوصله شانه می زد و می بافت...
+گوش کنید: عاشق شدن با تو؛ هلن: اینجا
+عنوان،مصرعی از شعر معروف استاد بهروز یاسمی
که هر چه می خورم، تمام نمی شود
؛
غصه ات.
جرات ندارد در مقابل آیینه بیاستد، یک هفته ای هست که خودش را تماشا نکرده، با تمام دلهره اش سعی می کند در برابر آیینه قد علم کند... قلبش به شدت تپش گرفته، هراس عجیبی در وجودش نشسته، دهانش خشک شده، چشمانش هم دیگر اشکی ندارند، حس می کند زیر پوستش آتش روشن کرده اند، گر گرفته و دستانش می لرزد...
پانسمان را برداشته اند و درد و ترسش هم رخت بربسته ، اما این هراسِ تازه...
با چشمان بسته جلوی آینه ی قدی ِ جهیزیه اش می ایستد ، دکمه های لباسش را به سختی باز می کند و پیراهن آبی ساتن را از روی شانه هایش به زمین می سراند..
تمام شجاعتش را در مشت های عرق کرده اش گره می کند و آرام و لرزان چشم باز می کند.. اول به راست بدنش که سالم است و زیبا و آرام چشم می گرداند به چپ بدنش که دیگر زنانه نیست. (از آرشیو اینجا)
گوش کنید: نگاه تو، ستار؛ اینجا
عسل چشمانت را
در قهوه ی نگاه ِ من
بخیسان../

دیشب تا خود صبح نخوابیدم..
مگر می گذارد این شازده.. زیر چشمی ساعت را نگاه می کنم.. هنوز هفت نشده.. ولی او بیدار است.. سر و صدا نمی کند.. فقط گاهی با خودش حرف میزند.. تکان هایش را احساس می کنم که روی تشک موج می اندازد.. حس می کنم که باز به طرفم خیز برداشته.. ولی دوست ندارم به این زودی از خواب برخیزم.. وضعیت دشواریست.. با خود می اندیشم چطور زنانی هستند که دو سه تایشان را با هم دارند..
یک وقتی آرزوی همین بیداری های شبانه را داشتم... هرچند.. حالا هم خیلی..
انگشت هایش را حس می کنم که با یقه ی پیراهنم بازی می کنند.. دهانش را نزدیک صورتم آورده.. بویش را که حس می کنم وسوسه می شوم.. پلک هایم سنگین است ولی چشم هایم را باز می کنم؛ تیله های خاکستری چشمانش برق می زند.. آب از دهانش راه افتاده.. لب های خیسش را به گونه هایم می چسباند: ما ما.. مَ مَ (از آرشیو اینجا)
من در یک رب مانده..
من در دانه های ریز حرف..
با تو، عاشقی با یک نگاه رو تجربه کردم، اونوقت که تو ایستگاه اتوبوس وایساده بودیم و چشمامون به هم دوخته شده بود، همون روز که برای بار اول دستامو توی دستات قایم کرده بودی و گوش تا گوش اون پارک، اون پارک رو قدم می زدیم، اتوبوس که پر شد و جدا شدیم، دستام توی جیب های پالتوم گم شده بود، هرقدر دنبالشون می گشتم نبودن، وقتی نشستم روی صندلی توی دلم یه خبرایی بود، دیگه از اون ماهی کوچولوی توی تنگ سینه خبری نبود، یه مادیان وحشی جای قلبم یورتمه می رفت، دستمو روی قلبم گذاشته بودم و هاج و واج به چشمهات فکر می کردم، آروم نمی شد لامصب، تا اسمتو روی مونیتور کوچیک همراهم دیدم: دووستت دارم.
بنظرتون این یه خاطره است یا فقط یه قصه ست؟؟
/**/
ساعت نزدیک ۱۰ است و من پشت در خانه ات ایستاده ام.. زنگ می زنم.. دوباره زنگ می زنم.. سه باره.. حالا دارم نگران می شوم.. زنگ میزنم.. مبادا یادت رفته من میآیم و بیرون رفتی .. زنگ می زنم.. مبادا گوشهایت را پنبه گذاشتی و خوابیدی .. زنگ می زنم.. مبادا کسی پیش توست که نمی خواهی من ببینمش.. زنگ می زنم .. مبادا حالت خوش نیست و نمی توانی بلند شوی جواب ایفون را بدهی.. زنگ می زنم و تا حلق دوربین آیفون جلو می روم شاید مرا ببینی.. زنگ می زنم.. مبادا از بس در تلویزیون گفته شده تورا هم جو گاز گرفتگی برداشته.. کسی در دلم رخت شویی راه انداخته.. زنگ می زنم.. اگر حمام هم بودی تاحالا بیرون امده بودی..
شاید این بار آخر باشد که زنگ می زنم.. یعنی بروم؟(از آرشیو اینجا)
من در دانه های ریز حرف..
تمامِ قدم ها
باید که قلم شوند...
نمی دانم چطور باید شروع کنم.. دست تکان بدهم یا فقط نگاهشان کنم.. لبخند دلربا داشته باشم یا صورت التماس گونه.. ماشین های مدل بالا از لاین سرعت می گذرند.. و.. ماشین های مدل پایین زیاد مطمئن نیستند...
نه این بچه فوکولی خوب نیست.. برو آقا.
بعدی ترمز می کند.. زل می زنم در صورت "آقای" راننده.. زیادی پیر است.. انگاری می خواهد مرا ببلعد.. نه.
کاش کار دیگری از دستم بر می آمد.. ولی الان چاره ای ندارم.. عقب تر می روم و تکیه می کنم به تن یخ زده ی گاردریل.. زل می زنم به ماشین های در حال گذر.. به بوق هایشان گوش می سپارم و نگاه هایشان را مزمزه می کنم... آیا جنتلمنی در این شهر نیست تا در گرفتن پنچری مرا یاری کند؟! (از آرشیو اینجا)
من در دانه های ریز حرف..
ای ماه امشب فراخ تر بتاب.. مبادا شام غریبانِ پدری باشد... سیاهی این شب ها را شمع های کوچک ما تاب ندارند... ای ماه امشب فراخ تر بتاب، مبادا امشب دخترکی آسمانی از زمین سیلی بخورد... ای ماه امشب فراخ تر بتاب....
نه ای ماه؛ امشب متاب، مبادا بانویی معجر به سر نداشته باشد، در میان حرامیان...
ای ماه امشب من و تو بلاتکلیف تابیدن و نتابیدنیم...

پانزده آذر سال گذشته نوشته شد..
+معجزه نیست که تمام ظهر های عاشورا آفتابی و مطبوع است؟؟؟
+یاسینِ ما: این شمع ها واله عمه الی باشه، شمع تولد نیستا، شمعا برا خداست، آخه خدا رفته خونشون..می خواییم برا خدا دعا کنیم، اگه برا خدا دعا نکنیم ناراحت میشه...
می روم تا
گرم ترین رنگ از رنگین کمان را دستچین نمایم
رنگ های زندگی مرا به هوس می اندازند
اما با تو و برای تو ؛ فقط سرخم

... باقی رنگ ها را یک عصرِ برگریزِ سردِ پاییزی به حراج خواهم گذاشت./
ایده و بنمایه این شعرگونه از این دوستم بود. که من زدم کلا ترکوندمش.
من را امروز در یک رب مانده هم بخوانید.....