دام ما دانه ندارد.
بعضی دردها را نمی شود نوشت، بعضی درد ها را نمی شود گفت، هرگز، هیچ کجا و با هیچکس، چه تلخ ست و چه غریب وقتی نمی دانی کجایی، چه باید بکنی، باید بروی؟ یا بایستی یا برگردی؟ که اینهمه روز را درست رفته ای؟ چه در انتظار توست؟ دل خودت را دریابی یا دل دیگران را؟ نمی دانی حسرت عمر رفته را بخوری؟ یا افسوس روزهای نیامده را.. نمی دانی قدم هایت را بشماری یا سربه هوا بروی؟ سخت بگیری به خودت یا سرخوش باشی با دلت!!
منتظر بمانی یا دل برداری از همه تعلقاتت!! بعضی دردها را نه می شود گفت، نه می شود کشید و نه می شود نواخت، دل خانه می خواهد، صاحبخانه می خواهد، دل آواره ی بلاتکلیف نباید... دلم سنگین شده است، شاید به مثابه یک کیسه سیمان بدبار، دلم بر بدنم سنگینی می کند، باید سبک کنم خودم را، باید از شر این دل، دل بلاتکلیفِ آواره خلاص شوم، نه فروش فوق العاده ای در کار نیست، باید معدوم شود، باید سینه ام از هر چه ندانستن و انتظار بی فرجام است تهی شود، یک جلاد می خواهم، یک جلاد حرفه ای، که بیاید بشکافد این سینه را، بردارد این دل را، سبک کند مرا، شاید پرواز بیاموزم یا حتا شنا کردن در آبهای آزاد را، که بروم، بی چمدان، بی سنگینی، بی کلید، بی آدرس، بی بازگشت.
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد | کس جای در این خانه ویرانه ندارد | |
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد | کس تاب نگهداری دیوانه ندارد | |
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست | آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد | |
دل خانه عشقست خدا را به که گویم | کارایشی از عشق کس این خانه ندارد | |
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی | گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد | |
در انجمن عقل فروشان ننهم پای | دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد | |
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا | ده روزه عمر این همه افسانه ندارد | |
از شاه و گدا هر که در این میکده ره یافت | جز خون دل خویش به پیمانه ندارد |