صدای خش خشش در گوشم نوید صبحی دگر را دارد، کسی خیلی زودتر از من بیدار شده تا صدای "زندگی جریان دارد" را در گوش خیابان های شهر زمزمه کند.

پدرم کارمند شرکت هما بود، پنج و نیم صبح سوار سرویس میشد و هفت و سی دقیقه شب با جیب های پر از شکلات به خانه میرسید. در آخر با 130هزار تومان در ماه بازنشسته شد و حالا حقوق دریافتی به 500 اسکناس هزار تومانی هم نمیرسد.

جوانکی مسئول محله ماست که صورتی بسیار شبیه به بهرام رادان دارد، با قد نه چندان بلند. شاید خودش انقدر ها با دقت در آیینه فرو نرفته که این شباهت را بشناسد. شاید بهرام را نمیشناسد. شاید هم میداند ولی انرا دلیل بر در خانه نشستن نمی انگارد.

نمیدانم تجهیزات کار یک پزشک پیچیده تر است یا تجهیزات کار یک مهندس نفت!! ولی او یک دست لباس ساده دارد و یک چوبدست که تبدیل به جارو شده است. جارویی که از قد بهرام بلندتر است.

قبل از اذان صبح که ما تند و تند غذا و چای و سالاد و میوه را می لنباندیم، او کارش به پایان میرسید..

قبل از صدای موذن جلوی پنجره میروم باآرامش جلوی خانه ها و زیر تمام ماشین ها را جارو میکشد.

انگار شهر را از هر چه نا پاکی ست می روبد.

صورت بهرامی اش از بالا مشخص نیست. سر به زیر دارد یا دقت در کار؟! نمیدانم.

چشمانم را میبندم و به صدای خش خش دل می دهم. سالهاست این صدا نوید زنده بودن در هر صبح را برایم ارمغان دارد. ولی صاحبان صدا سال به سال بلکه ماه به ماه جایگزین میشوند. یکی پیر است و شبیه انوشیروان ارجمند با موهایی بلندتر ، یکی هم زیر بیست سال است و ... همین بهرام خودمان.

لباسش برق میزند ، نه از ساتن و مخمل و زری دوزی و قیطان... از نوار شبرنگی که چشمم را تنگ میکند.

خانواده ای را میشناختم که پدرشان شبیه پرویز پرستویی بود و از همین لباسها داشت ولی "وقتی همه خواب بودیم" به ضرب ناهماهنگ یک ضارب گریزپای از دنیا رفت و چهار دختر و یک پسرش ماندند با مادری که تا سالگرد پدر هم تحمل نکرد و به آسمان شتافت.

بحثم ، بحثِ لباس نیست با نوارهایِ چشم تنگ کنِ بی فایده.

با شیطان شش و بش میکنم که نماز را ادا کنم یا به قضایش بسنده؟! هنوز به نتیجه نرسیده ایم که صدای "زندگی جریان دارد" به گوشم می رسد،. بهرام خواب مانده و با تاخیر و بخاطرِ تاخیر با تعجیل ، خش خش ناهماهنگی در گوش جانم میریزد.

او بیدار است ، من زنده.

به قد کوتاهش، به محله بعدیش، به حقوق بازنشستگی اش ، به بازیگر بعدی این صحنه زندگی ، به تمام اینها می اندیشم و از زیر پتو که از وزشِ بادِ کولر مثل برف سرد شده سرک میکشم.

گوشه پنجره و سرِِ پایینِ بهرام که وظیفه شناسی اش با سابقه اش رابطه عکس داشت. من و گرمایِ تندی که از اسفالت سیاهِ خیابان تا طبقه دوم پرواز میکند ....

حوصله ام از اینهمه کلنجار سر میرود. اینطور پیچ در پیچ که حرف کلمه شد نه من دانستم ، نه تو و نه بهرام.


پ.ن1: هما:هواپیمایی ملی ایران، فرودگاه مهر اباد.

پ.ن2: علامت سوال و علامت تعجب چه ارجحیتی به هم دارند؟ چرا کی اول باشه، ؟! و یا !؟ ، کدام درست است و چرا؟

پ.ن3: انقدر الکی تعطیل کردند و کردند تا روی ما معترضین بی چشم و رو کم شد.

پ.ن4: خبرنگاری برای نسل بشر ضروری تر است یا بهرام بودن؟   

                                /به تغییر شغل می اندیشم،تو هم بیاندیش./