من و ماشین صد میلیونی ام

ما ایرانیان مردم مهم و ارزشمندی هستیم، همه کارمان شامل دریافت جایزه می شود، پول پس انداز کنیم ماشین های صد میلیونی نصیبمان می شود. ناهار پلو دم بذاریم، ماشین های صد میلیونی بهمان می دهند. در خورشتمان رب بزنیم ماشین های صد میلیونی سهم ماست. شام ماکارونی درست کنیم ماشین های صد میلیونی می دهندمان. ماکارانی را با سس بخوریم ماشین های صد میلیونی چکه می کند ازش. سس را با دستمال کاغذی پاک کنیم ماشین های صد میلیونی الک می شود روی کف خیابان. از شبکه خانگی فیلمی سریالی  گرفته و تماشا کنیم ماشین های صد میلیونی برایمان در نظر می گیرند. با دوستمان تلفنی زیاد حرف بزنیم هر هفته ماشین های صد میلیونی می فرستند جلوی خانه مان. طرفدار پرسپولیس باشیم یا استقلال ماشین های صد میلیونی حق مسلم ماست. از خودپرداز هر بانکی پول نقد کنیم یا پرداخت الکترونیکی کنیم ماشین های صد میلیونی شاملمان می شود. خلاصه که بزودی کودکانمان هر قدر پوشک بیشتری کثیف کنند ماشین های صد میلیونی بیشتری در خیابان و هم جواری مان خواهد رویید.

ما ایرانیان ماشااله دست به خاک و خاکستر بزنیم ماشین های صد میلیونی می ریزد در پارکینگ های خانه مان. همچین جامعه ی ساده انگار و خوب بازیچه بشویی هستیم ما.


او کارشناس روانشناسی ست

خانم ـی را می شناسم، بیش از ده سال است از مادر مبتلا به بیماری آلزایمر اش نگهداری می کند، خواهر و برادرهایش ازدواج کرده اند و این زن نزدیک چهل سالگی حتا یک شغل ثابت نمی تواند داشته باشد، جسته گریخته کار می کند و با حقوق اندک بیمه مادر می گذراند..

گه گاه برای کسانی مشابه خودش آموزش ِ مراقبت برگزار می کند

او فرصتی برای ادامه ی تحصیل نداشته، فراغ خاطر برای کنکور های سخت و پول کافی برای دانشگاه های آزاد.. او امکان ازدواج نداشته و حتا برای دلخوشی دیگران مجبور است طوری بروز دهد که علاقه ای به همسر و همسر داری ندارد.. او فرصت بی نهایت گشت و گذار و سفر هم ندارد که حتا برای یک ساعت بیرون از خانه بودن، برنامه ریزی جامع و دقیقی لازم دارد. صدای زیبایی دارد، می توانست گوینده رادیو یا دوبلور باشد، می توانست در گروه های موسیقی باشد، می توانست..

او در نگاه تمام کسانی که می شناسندش یک زن موفق است.

=

- اونوقتی که تو داشتی تو انشاراتی دانشگاه، جزوه کپی می کردی و با ماژیک های هایلایت رنگارنگ ـت تو کتابات نقاشی می کشیدی، من مادر شده بودم، خونواده داشتم و یک زندگی رو مدیریت می کردم.

+اونوقتی که تو روزی دویست و چهل و چهار بار پوشک بچه اتو بو می کشیدی و سعی می کردی قطره آهن رو درست در حلقش بچکونی، من تز دکتری مو ارائه می کردم.

*اونوقتی که شما دوتا خودتون رو وقف چشم و هم چشمی با دیگران در درس یا شوهر کردن کرده بودید، من عصرها برای خودم کتاب می خوندم، وبلاگ گردی می کردم، رستوران و کافه و تاتر و سینما می رفتم...


زن موفق کدام است،  نیایید بگویید تلفیقی ازین ها که موفقیت همزمان در همه شان اصلن آسان نیست.

زاییدی بابا

گاهی حواسمان نیست که چه می گوییم و با نفس خوبی ها چه می کنیم؟

اینکه لحظه ای درباره ی حرفهایی که می زنیم تفکر نمی کنیم و مدام هم افاضات گرانسنگمون رو تکرار می کنیم، خوب نیست. چه بهتر که حتا وقتی قراره به کسی فحش بدیم، ناسزا بگیم یا دست بندازیم حواسمون باشه که چی می گیم!!

در فرهنگی که هنوز مادر شدن ارزشمنده، در فرهنگی که حتا خیلی از ما زن ها جرات مادر شدن به شکل طبیعی رو نداریم، می ترسیم درد زیادی بکشیم یا هیکلمون بهم بخوره... مادر شدن بیش از پیش ارزشمنده.

اونوقت چطور بعضی ها از فعل زایمان، زایش و زاییدن به عنوان تمسخر و نحقیر برای آدم ها استفاده می کنند؟

همه ی ما یک روز زاییده شدیم، آیا زاینده ی ما کوچک و عملش دون شان انسانی و اجتماعی اش بوده؟؟

مواظب کلماتی که از دهانمون بیرون می آیند باشیم.


همه تان را با دل می خوانم... ولی کامنت ام نمیاد. :/

استغاثه طور..

گاهی دست به دعا بر می داری و اشک بر صورت و حزن و غم ات را به رخ خدا می کشی که ببین چه غمگینم و چطور دلت می آید که چنین کنی که من کوچکم و تو به آن بزرگی ، و به قول شاعر تو به آن بزرگی ایا آرزویی به این کوچکی نتوانی که برآورده سازی!!
و فرو می روی در خودت .. حکمت برآورده نشدن بعضی دعا ها چیست!! و آیا باید منتظر اتفاق بهتر ی بود!! که خدا بزرگ است و مهربان، که روزهای خوش و روان در زندگی کم نبوده..
و بیشتر فرو می روی که اگر بلافاصله بعد ازین دعا خواندن من، قرار بر اجابت باشد، من کیستم؟ مستجب الدعوی که می بایست زین پس کار و بار بگذارم و برای نیازمندان دعا کنم که خداوند به آن بزرگی ، من به این کوچکی را این گوشه ی اتاق محدودی از این کنج زندگی دیده و شنیده و برآورده!!!!
همه ی اینها ... چراکه نه... اوست که می بیند و می شنود... و گفتن و خواستن چیزی از ما کم نمیکند... چیزی از من کم نمی کند.

و خداوند است که جز رحمت برای عالمیان نفرستاده و نمی فرستد... این وعده ی الهی ست.
آمین.

+cent onze

آنجا ببر مرا که شرابم نبرده است

مهربان نیست

تیغ دارد تنش، چنگ دارد و دندان

بغل که میکند

درد می گیرد جانم..

..

مهربان نیست عشق ـت.


اینکه همه چیز در زندگی ما، مهیا نیست یعنی هنوز دلیلی برای تلاش و تکاپو و آرزو و امید وجود دارد. یعنی هنوز برای دعا خواندن و لحظه ای پیوستن به حق تعالی راهی هست..

یــ ـــاد نداد

آدم ها عجیبند.. نزدیک ترین موقعیت را هم بهشان داشته باشی، از یادت می برند هر وقت سرخوشند، فراموشت می کنند هر وقت دلشان بخواهد، از همین اتاق کناری، کنارت می گذارند از ذهن ـشان، اگر فریاد نکنی نمی شنوندت، اگر آرام و متین بگذری بی هیچ اصطحکاکی چنان می گذرند گویا هرگز نبوده ای، نبوده ای و نخواهی بود هیچ فردایی برای چشم در چشم شدن هایشان...


امسال؛ سال دلخوری من است از آدم ها، دانستم برای اینکه فراموش نشوی باید مدام خودت را به خاطر آدم ها بیاوری.

به خاطر آدم ها بیاوری حتا با بد بودن.

روز جهانی برادر 2

در سال نود خیلی خوشحال با مطالبی که در این وبلاگ می نوشتم برای روزها عنوان و نامگذاری شخصی انجام می دادم، مثل روز خودکار، روز ملی غرولند و کاملا اتفاقی در تاریخ 26 آذر سال نود روز جهانی برادر "اینجا" نوشتم.

همین امروز شنیدم و فهمیدم 17 دسامبر روز برادر هست در بعضی از کشور ها....:/ 


خوانش نمائید در وبلاگ همسایه: جنگ جهانی سوم را تو آغاز کن

باز کن، دوباره جمعش کن

چمون شده ما!! چقدر راحت حکم صادر می کنیم و به دیگران می گیم؛ خب جدا شید، خودتو راحت کن، چرا تحمل می کنی؟ تمومش کن، طلاق بگیر..

چرا نمی گیم؛ صبور باش، خودتو بساز، محبت کن، تغییر کن، خواستن توانستن است، دوباره شروع کن، تلاش کن زندگی تو از نو بساز، اینبار بهتر و محکم تر، تلاش کن، تلاش کن...

+قدیمی ها اهل تعمیر بودند نه تعویض... این عادت تعویضِ  وسایل، لباس، موبایل و کیف و کفش(که در واقع خیلی هاش قابل رفو،تعمیر و بازسازی اند)، به تعویض عشق و همسر و زندگی و اینها هم سوق پیدا کرده..

یک استثناء ام آرزوست

ترس ِ مادرم مرا می ترساند، مادرم می ترسد مبادا روزی برسد که من تنها بمانم. مبادا روزی زبانم لال او نباشد و من تنها باشم. مادرم سخت می ترسد ازینکه دردانه دخترش یک روزی در یک خانه ای تنها بخوابد و تنها بیدار شود. مادرم مدام مرا یادآور می شود به کم اهمیتی ِ منال ِ دنیا، که خودش از صفر شروع کرده بود، از یک اتاق 9متری در خانه ی عموی شوهرش، که اگر خدا بخواهد به آدمیزاد همه چیز می دهد در ازای تلاش. مادرم را در کودکی شوهر دادند ، 12سالش بود که عروس شد. مادرم در اولین فرصتی که جسم نحیفش به او داد مادر شد، بچه های زیادی به دنیا آورده، اما خداوند پدرم را زود از او گرفت، مادرم همیشه میگوید هفت پسر و هفت برادر داشته باشی به قدر حضور شوهر بداخلاق نیست. مادرم می خواهد با شمردن مزایای داشتن شوهر   به نداشتن ـش مرا ترغیب کند. مادرم می گوید نگران تنهایی او نباشم. مادرم گاهی از نیش و کنایه های دیگران می رنجد. مادرم گمان می کند من خیلی سخت گیرم، سخت گیرم به دارایی های کاندیدای مورد نظر، به ظاهرش، به تیپش. مادرم می گوید تو مهربانی و سازگار، مرد ها تو را روی سرشان می گذارند.
گاهی اما نگاهش می چرخد، می گوید به فکر آینده ات باش، پول هات رو حیف نکن، یک خانه ی کوچک بخر برای خودت که خیالت راحت باشد، برای آینده ات، برای فردا.



مادرم نمی داند، من به یک امنیت و آرامشی احتیاج دارم که این شوهر های ویترینی تضمینی برای بدست آوردنش نیستند. مادرم از آمار مردهای متاهلی که همچنان فیلشان در راه هندوستان اینطرف و آنطرف آواره است چقدر بالاست، خبر ندارد. مادر م از زن های شوهر داری که در چت روم ها دنبال چی و چی اند خبر ندارد. مادرم نمی داند از هر چهار دوست و آشنای من یکی جدا شده و دو تا جدایی عاطفی دارند. مادرم خودش را می بیند و خاله ها و عمه ها و چنتا از دوستانش را که در بدترین شرایط زندگی با خانواده های شوهرانشان ماندند و با بی پولی هم ساختند تا زندگی بنا شد، که شوهر ، خدایشان بود. مادرم مرد هایی را می شناسد همچون پدرم را و پدر بزرگ هایم را که تمام دغدغه هایشان خانواده بود. که اگر هم زن می خواستند پنهانی دوست دختر نداشتند بلکه می رفتند یک زن دیگر را می آوردند در خانه شان و شب هایشان را تقسیم می کردند میان دو یا سه زن و عقد بود و حق بچه داشتن و ...  مادرم هیچ از وضع تاهل(تاهل های بی تعهد) در جامعه امروزی نمی داند.



+ دلایل و ابعاد گسترده ای در این زمینه ها هست، قصد من پرداختن به همه آنها نبود.
+ بعد از وصل شدن به سیستم "ویچت" یک فردی که 8-9سال پیش ها با من آشنایی داشت و آنوقت ها ازدواج کرد روی خط آمد، یک پسر 5-6ساله دارد، اعتراف کرد که با یک زن مطلقه دیگر هم رابطه!! دارد .. اگر به رویش می خندیدم لابد می خواست با من هم به یاد قدیم ها یک دیداری تازه کند. این آدم از همان دسته ایست که 7صبح یک خط موبایل را در کشوی محل کارشان روشن می کنند تا 7شب که برسند خانه... نمی خواهم زن ها و دختر ها را مبرا کنم ولی آن بعدی که مرا از مردم می رنجاند این مرد هایند. که اعتماد کردن را برای ما تبدیل به کابوس کرده اند. اگر من 7-8سال پیش زن خانه ی همین مرد می شدم، الان همان کسی بودم که به او خیانت می شود. و کسی چه می داند بعدی و بعدی ها چه!!!
+ نجابت زن ها و مردهای واقعی را زیر سوال نمی برم. استثناء همیشه هست. مساله همینجاست که این پاک بودن ها و قابل اعتماد بودن ها به یک در هزار ها بدل شده...
++ گاهی گمان می کنم زمانه طوریست انگار دارد به همه ی زن ها خیانت می شود.
این روزها همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند

و طعم تنهایی را کشیده اند

پس کیست که این دنیا را به " گند " کشیـده است ?!
+مادر مرا ببخش اینجا

دلم بی تو خون ـه


اشک های من چیست در برابر اشک آن ماهی سیاه ِ کوچولو که دریای شوری شد و شناور کرد جهانی را در خود.

قرار بود یک ماهی آزاد باشم و شنا کنم در خلاف جریان رودها و به دریا برسم، اینک اما ماهی نیمه جانی هستم بر سطح آب های آلوده در یک دلتای متروکه، مشرف بر لجنزاری، همساده با قورباغه ها..

من باید دلفین سفیدی بودم در اقیانوس های جنوب که بازی روزانه ام قایم باشک با صیادان و ماهی گیران بود، نه یک ماهی پرورشی ِ تنبل در حوضچه ای بدقیافه در کناره ی جاده های شمالی..

من نیستم آنکه می خواستم، من نشدم آنچه می بایست. کدام ماهی، حق دارد محل تولد، محل زندگی، نحوه صید، نحوه طبخ و در نهایت خورنده اش را انتخاب کند!


+ نه شب عاشقانه ست.. نه رویا قشنگه، دلم بی تو تنگه.

+ اگر چیزی می نویسم فقط برای تخلیه ی مغزم از کلمات و لغات است، این نوشته ها ارزش قانونی ندارند.

++ قلبم مث گـوش مـاهی با مـوج مـوهات رفـیـقه
عشق من این تُنگ کوچیک، کوچیکه اما عمیقه
دریا واسـه کـشتی‌هایِ بی‌سرنـشین جـا نداره
پس من چـرا غـرق بــودم؟ تـهـران که دریـا نداره (همسایه -چاووشی)

نقص در سیستم فنی

دست هایم بی تقصیرند که چیزی نمی نویسند...

سیمی که دست ها را به قلب متصل کرده بود اتصالی کرده انگار... جابجا شده با سیمی که به مغز کشیده اند...

دست هایم بی تقصیرند که مثل قبل نمی نویسند...

اشکال از جای دیگریست.

+بوسه هایت انار را می ترکاند...
نفس هایت سیب را می رساند....
آغوشت ابر را می باراند....
پاییزترینی تو !

قلب شدگی

من همچون شاعران ِ معاصر در جنگ با تو و عشق ـت مغلوب نخواهم شد...

من بدون سنگر، بدون آر پی جی، بدون تیپ، بدون هوابرد، بدون لشگر، بدون خودروی زرهی، بدون سرنیزه و سپر...

..

.

با پای پیاده از مرز ِ سرزمین ِ سینه ات خواهم گذشت.. و در قلب تو مقلوب خواهم شد.

وسلام./

+ + برای مخاطب لبخندهایم. :)



و خدا پشت احساسِ دلم خوابیده..

ایمان

یعنی اینکه یقین داشته باشم خدایی هست که اجابتم نمی کند..

+ می روم در ایوان تا بپرسم از خود، زندگی یعنی چه؟... زندگی فهم ِ نفهمیدن هاست..

+دانه ی خشکیده زیر خاک ، خوب میداند که خورشید یعنی چه و باران چه نسبتی با زمین دارد...

زن بودن کمی جا گیر است ...

چرا زن ها همیشه یک کیف بزرگ با خودشان حمل می کنند؟

* زن ها اغلب موهای بلندی دارند که با یک یا چند گیره جمعش میکنند و این مدیریت گاهی دچار بحران می شود و گیسوان در زیر روسری یا مقنعه نافرمانی می کنند و نیاز به بازسازی بنیادین پیدا می کنند، خب اینجاست که نیاز به ژل و برس و تافت و شانه دم باریک و شانه پوش و اینها بروز می کند.. خب یک زن باید پیش بینی همچین لحظاتی را کرده باشد. البته پیش بینی یک گیره ی سر بعنوان زاپاس هم معقول است.(می دانید که یک دختر تمام عیار ایرانی است و آن برچ ایفل روی سرش)

* زن ها اغلب بخاطر وضعیت فیزیولوژی شان دچار کم خونی و افت فشار های روزانه می شوند، خب باید مدام قرص های آهن و مولتی ویتامین و شکلات و بیسکوییت و لقمه نان و پنیری در کیف خود داشته باشند.

+ قرص ژلوفن و پروفن

* زن ها اغلب دلبستگی هایی دارند که دوست دارند روزی هزار بار نگاهش کنند و تجدید خاطره کنند و برای همین باید همه جا و هر لحظه آن آویز ها و عروسک ها و قاب عکس ها و یادگاری ها را با خودشان داشته باشند.

* زن ها اغلب برای حس محافظه کاری شان، جدای فون بوک های موبایلشان شماره تلفن همه دوستانشان را در دفترچه ای می نویسند تا مبادا گم و گور شوند. زن ها اغلب یک دفترچه یادداشت دارند تا اگر لازم شد مارک و شماره ی ماتیک زنی دیگر را یادداشت کنند و یا شماره ی فلان آرایشگر را بگیرند یا کروکی جایی رابرای دوستشان ترسیم کنند، یا اگر از قطعه شعری خوششان آمد یادداشت کنند.

* خب خاصیت خودکار هم اینست که هر آن ممکن ست دیگر ننویسد، پس دست کم دو یا سه رنگ خودکار با رنگ های فانتزی و اکلیلی و روان نویس در کیف زن ها پیدا می شود.

* دو عدد موبایل و هندزفری(دست ازاد) و شارژر برای موبایل ها در کیف موجود و روتین است.

* از آنجایی که زن ها نمی توانند با دست آب بخورند پس در تمام لحظات بیرون از خانه برای حفظ بهداشت هم که شده یک لیوان کوچک در کیف می گذارند.

* و از طرفی چون که زن ها نمی توانند مثل مردها دستشان را با لباسشان خشک کنند پس یک بسته کوچک دستمال کاغذی باید همراه داشته باشند.

* یک آیینه (یکم کوچکتر از قدی) برای مرتب کردن موهای همچون کمند و البته چک کردن اینکه ریمل زیر چشم ها نریزد و ماتیک روی دندان ها ننشیند باید همراه یک زن باشد.

* یک زن باید همیشه معطر و خوشایند باشد پس همراه داشتن یک عطر، یک اسپری و یک خوشبوکننده هوا برای نشان دادن اشمئاز از حضور بعضی مردانِ بدبو... بلا مانع اشت.

* از طرفی ممکن است هر آن یکی از ناخن های فرنچ شده و زیبا به جایی گیر کرده و بشکند و برای ترمیم و صاف و صوف کاری اش باید یک ناخن گیر و سوهان ناخن در دسترس داشت.

+نخ و سوزن و سنجاق قفلی

* حالا اضافه کنید وسایل ضروری تری مثل دسته کلید(که یک عروسک نیم کیلویی به آن وصل است)، سوییچ ماشین(با یک عروسک نیم کیلویی دیگر)، احیانا فندک و در نهایت چند قلم ناقابل لوازم آرایش برای صرف بعد از ناهار یا شام (شامل کرم پودر، پنکک، سایه 12رنگ، رژگونه در 3رنگ، رژلب در 6 رنگ_مایع و جامد-،ریمل، خط چشم، مداد 12رنگ، موچین، قیچی، شوت سایه و رژگونه، کرم مرطوب کننده،لاک ناخن، تیغ ابرو و ...)+ دستمال مرطوب و آستون برای پاک کردن آرایش و لاک

+ یک بسته آدامس و لواشک لقمه ای

* در نهایت از آنجایی که پوشش ها رنگ امروزی و مدرن به خود گرفته اند، می دانید ساپورت ماهیت سفت و محکمی ندارد و در کوچکترین زبری زندگی محکوم به فناست، پس می بایست همیشه فکر یک عدد زاپاس در کیف بود.

* زن هایی هم هستند که تیپ های بسیار مشعوف کننده ای دارند و برای فرار های پیش بینی نشده از دست گشت های مرشد یک عدد چادر ملی یا عربی یا دست کم یک مانتوی کمی بلندتر و گشادتر از قبلی را در کیفشان حمل می کنند.

* همه ی اینها یکطرف سنگ ها و نگین های براق و چشم درآر روی کیف های مارک دار برای جز دادن دخترهای فامیل و همسایه یکطرف..

خب پر واضح است که یک مرد ! دست هایش را به زور در جیب های تنگ شلوار جینش جا می کند و همه شهر را زیر پا می گذارد(گز می کند) و یک زن همیشه یک کیف بزرگ با خودش حمل می کند.

+من خودم از جمله زنانی هستم که اگر بشود از جیب مانتو ام برای کمی پول و کلید استفاده می کنم و یا نهایتا یک کیف کوچک (بیشتر برای حفظ تیپ و کلاس) با خودم حمل می کنم ولی خب دلایل منطقی هم نوعانم را برای کتف های خسته و داغونشون درک می کنم.

+زنی که با آیینه قهر کرده است.

+اینجا

نفس ـم می گیرد در هوایی که نفس ـهای تو نیست

آسمان، ای فراخنای بی انتها

امانم بده

بال های من کوچک ـند هنوز

هنوز..

+ چه خوش است حال مرغي که قفس نديده باشد/ چه نکوتر آنکه مرغــي، ز قفـس پريده باشد

                             پـر و بـال ما بريدند و در قفـس گشـودند
                                                     چه رها، چه بسته مرغي، که پرش بريده باشد

+ اگر به تو پیله ام، قدری تحمل کن، پروانه خواهم شد.

رمز آلود و سرد

همچون "حت شپ سوت"

بنشینم بر تخت روان

بروی دستان برده های عریان

بگذرم از میان فرعون های مرده

.

.

برسم به تلاطم نیل

و شناور شوم در پناه خونخواران ِ ساحل ِ مصر

همه می دانند

برای مومیایی شدن و به ابد پیوستن

باید که از نیل گذشت.


+فانتزی من برای مرگ، گاهی البته.

+"حت شپ سوت" نام تنها زنیست که به مقام "فرعونی" رسید.

دست من نیس

یکی از راه های فعال  نگه داشتن مغز، استفاده از سمت کمتر فعال بدن است، مثلا اگر راست دست هستیم، باید که بیشتر از حد نرمال از سمت چپ بدنمان استفاده کنیم. این تمرین در کارهای بی نهایت ساده و به ظاهر پیش پا افتاده ی روزمره انجام می شود، مثل برس کشیدن موها و یا باز کردن درب..

بعضی آدم ها هم همینطورند، زیاد در تماس با ما نیستند یا در زمان حضور زیاد فعال به نظر نمی رسند ولی در کنه جریان، آدم های موثر و خواستنی ای هستند...

کشف این آدم ها سخت است مثل تایپ این متن با دست چپ، اما حفظ و ادامه دادنش در آینده به نفع ماست.


شما هم کامنتتان را با دست غیر غالبتان درج نمایید.

+این  اتفاق زمانی افتاد که من بجای حضور در مراسم خاکسپاری یک زن 90ساله، یک سطل اب و وایتکس برداشتم و .... در نهایت دست راستم از کار افتاد و حالا قدر چپی را بیشتر می دانم حتا..

قلب هایی که دوستشان داریم.

شاید محبوب ترین و صمیمی ترین دوست ما همین گوشی های دستی تلفن(موبایل) باشند، که لحظه ای از ما جدا نمی شوند و دست کم روزی یکبار آن را شارژ می کنیم، حتا اگر این دستگاه فرسوده باشد باز از هرچیزی برایمان مهم تر است، جا نمی گذاریمش، اگر از دستمان بیافتد روی زمین یا در حجمی آب، نگران می شویم و برایش هرکاری می کنیم تا دوباره نفس بکشد، ماهیت آپشن ها و مادیت دستگاه مطرح نیست، مهمترین خواستنی اش همان تکه کاغذ مستطیلی شکل نقره کوب است که فراوانی ارتباط ما را شکل می دهد..

به آدم های زندگی مان فکر کنیم همان هایی که اگر مویی از سرشان کم شود، جان می دهیم، همان ها که دانه ی اشکشان قلب مان را می شکند، همان ها که برای نفس شان زندگی می دهیم..

بیاییـــد؛

زیاد نه... روزی یکبار هم که شده، آدم های مهم زندگی مان را شارژ کنیم.

سبز، سرخ، نارنجی، زرد ..

 به برگ ها می اندیشم و به عاقبت آنها... هر برگی عمری دارد و تمام شدنیست.اما فرق می کند برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین بیافتی و خشک شوی و خرد شوی و از تو هیچ نماند و پایانت هیچ باشد.

برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین بیافتی اما ارزشمند باشی با دیگر برگ ها جمعتان کنند، بسوزانند و شب سرد پاییزی ای را بر کسانی گرم کنی.

برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین پای درخت خودت بیافتی، همانجا نرم نرمک به خاک برگردی و باز در بهار به جان ساقه های نو دمیده شوی.

برگی باشی که در سبز روزی، با دستی گلچین شوی و در گنجینه ای از خاطرات برای همیشه نگه داشته شوی.

به برگ ها می اندیشم و عاقبت آنها، که من دوست دارم از کدام برگ ها باشم و در واقع در حال تبدیل شدن به کدامیک از آن برگ هایم.


کاش برگ باشم

باد پاییزی بچرخاند مرا در آسمان، برقصاند مرا

خوب که خنک شدم باز به خاک تحویلم دهد.

+پاییز فصل ِ آرامش من نیست، ازآنجائیکه تابستان متعادل و دلچسبی نداشته ام ازین تغییر فصل و تغییر ساعات و تغییر حالات استقبال می کنم.

+ منتظر یم، منتظر قطرات نویدبخش آسمانی که بشویند غم های بجا مانده از ظهر های کش دار ِ  تابستانی..

طلا بر بـــاد

چند روزی بیش تا مهــــر نمانده است

کاش این مهر

پایانِ مهر های دروغین باشد.

در مهــری که می رسد؛ مهریه ام کن اندکی از طلای برگ های پاییزی...

+ برگ از درخت وقتی زمین افتاد که گمان کرد طلاست.

یئر گوئون ئوسته یازولوب ئادین..

بیر اینسان لار وار که دونیادان گئدیر بیر گوری ئاد دا گالمیر اونان. بیطرفدن ده بیر اینسان لار وار گوئی اوستونده یئر اوستونده ئادلاری یازولوب.. بیر اینسان لار وار الله ئوزی ئادلارون بئودور و ساخلیور..

هر وقت تقویم ده گئورورم روز پاسداشت شعر و ادب پارسی ، آذربایجانین بئوگ شاعرینن عجین ئولوب..  بیر ایستی گان منیم جانومدا جریان توتور...

حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم

محبتى اوْرکلردن قازدیریب‬ کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم

قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب‬ زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم‬

سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا‬ این خلق را به جان هم انداخته است دیو‬

باریشیغى بلشدیریب قانینا‬ خود صلح را  به خون آغشته ساخته است دیو‬


+صدای استاد، خان ننه اینجا

+ متن کامل منظومه حیدربابایه سلام(با ترجمه فارسی) اینجا


به مناسبت 27شهریور و روز بزرگداشت شعر و ادب پارسی و روز بزرگداشت استاد محمد حسین شهریار، بزرگ شاعرِ آذربایجان.


دوستانی را که می خوانم، در کوچه خوشبخت خودم لینک کردم، اگر کسی از دوستانم جا مانده خبرم کند.

بگو صیاد آزادم کنـــ ــد

کاش زندگی به سادگی ِ اتفاق ِ زیر باشد:

درب اتومات یک رستوران باز می شود، دو نفر وارد می شوند، پشت یک میز مشترک می نشینند، به نوبت دست هایشان را می شویند، دو جور غذای متفاوت سفارش می دهند، حتا به غذای هم ناخنک می زنند و از نوشابه های همدیگر می نوشند، سیر می شوند، یک نفر میز را حساب می کند و هر دو با لبخند از درب اتومات خارج می شوند.


زندگی یعنی در کنار لحظه های مشترک، لذت ها، سلیقه ها و علایق شخصی مان را حفظ کنیم، به عقاید هم احترام بگذاریم و همچنـــان لبـــــــخند بر لب داشته باشیم.


همیشه بی سبب طلب شدم، چه در سفرهای هرساله ی مشهد، چه غریبانه های زینب، چه لمسِ مسجد النبی و تماشای غروب های بقیع و چه وصالِ خانه ی خدا، همیشه ناخواسته طلب شدم، گاهی شک می کنم به حکمتش، به لیاقتم.
یکی از آرزوهای عجیب من که حتا شایدم در راس باشه، سفر نجف و کربلاست... برایم دعا کنید.

+ما در ره عشق تو اسیران بلاییم  کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم  بر ما نظری کن که درین شهر غریبیم  بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم / امشب دخيل پنجره فولاد مي شوم  در بيستون عشق تو فرهاد مي شوم / یا ضامن آهو! بگو صیاد آزادم کند  تا صحن آزادی شبی باشد پناهم یا رضا !

+یک جور هایی انگار امام رضا از خودمونه، فرق داره برام.. شمام همینطورید؟

از حیرتـ...

به یقین رسیده ام

آن چیزی که آدم ها برایش جان می دهند

عشق نیست

محبت است./

+ آنهایی که پا به پای قدم هایت جان نمی دهند، آنهـــا...

زیر مدار صفر درجه است

منجمد می کند

سوز دارد

نگاهی که از صورت من؛  چرخاندی به سوی او..

+دوستانم، این دوستمون رو در تکمیل پایان نامه اش یاری کنید :)

لطفا توجهتون رو بدید به بخش تکمیلی پست پایینی.. :)

مکر خوبان

زندگی قمار نیست

که همه را یکجا ببازیم

آن قصه ی "تک خال" هم فقط یک قصه است..

+ شما حاکم باش..

++من قمــــــار زندگی را مکر خوبان یافتم. طالعــــم فردوس بود و من بیابان یافتم. بخت خود را تا خدا رنگیــنه میدیدم ولی. از ســیه رنگ جفا این تیره بختان یافتم..

یکـ ـپنجرهـ امـ امروز

همچون شهر ممنوعه ی بجینگ در چین

در دلم معبد هایی ست ستودنی و نفوذ ناپذیر

با رنگ های زردِ امپراطور پسند و سرخ..

من

دلم نمی خواهد تخت جمشید باشد که هر تکه اش یک گوشه ی این دنیاست.


+شهر ممنوعه بزرگترین مجموعه کاخ باقیمانده در جهان است. (عرق ملی ام البته هنوز سر جاشه ؛) )

++من فقط عاشق اینم حرف قلبت رو بدونم..

+++این

شب های تنفس

پدر ـم همنام با یکی از صفات علی(ع) بود، یکی از آن نام هایی که این روزها بیشتر تکرار می شود. دل می لرزاند و انگار با یتیم شدن ِ کوفه من باز یتیم می شوم. می دانم و جسارت ندارم کسی را با شیر ِ عرب قیاس کنم، اما پدر ـم در نوع خودش و برای این روز گار مــرد بود، یک مــرد بزرگ..
برای جای خالی دلبستگانمان دعا کنیم، بخواهیم که آنها هم برای ما دعا کنند... دعای از فرش تا عرش کجا و دعای از عرشه تا عرش کجا!!

- پدر ـم، هنوز مرا یادت هست؟!
+...
-پدر یادگاری تو بر ما، همین افطاری ِ روز نوزدهم است، یازده سال گذشته، هنوز خانه بر جاست، افطاری برجاست و یادت...
+...
- پدر ـم، هر سال هراسی دارم از سال ِبعد، مبادا، مبادا سال آینده خانه تقس شده باشد، افطاری ِ نوزدهم بدل به مبلغی صدقه و کمک و یادتـ...
+...
- پدر بیا و دختر کوچولو یت را بنشان بروی پاهایت، دست بکش، بکش بروی موهایم... دختر نه ساله ات را یادت هست؟ آن سال که ماه مبارک با عید نوروز همزمان بود نه ساله شدم، یادت هست، کیف می کردی دخترت، شیر دختر بود... روزه به قضا نمی داد در همان هشت و خرده ای سالگی..
+...


همیشه با خودم می گفتم، روزه خوردن ربطی به بنیه ی ضعیف آدم ها ندارد، ریشه ی ایمان است که ضعیف و ضغیف تر می شود... امسال بیمار می شوم، تا عصر صیام و بعد هجوم دردها و ضعف ها... خدا نکناد که ایمانم ضعف کرده باشد. /برایم دعا کنید/

+ اَللّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ.

آهای مدعی ِ بندگی..

بالغ بر هفده ساعت گرسنگی و تشنگی را صبر می کنیم. محض رضای خدا مراقب زبان و گفتار و نگاه و حتی میمیک صورت و ابرو بالا انداختن و نیشخند و خیلی رفتارهای ریز و درشت دیگرمان هم باشیم. اول از همه با خودم هستم.

اینها را حذف کنیم، روزه در این هوای گرم و روزهای طولانی، ظلم مطلق است بر معده و روده و سلول های مغزی.

غوطه ور..

شب های تاریک سحر می شوند

و

روزهای گرسنگی و تشنگی.. افطار

..

زمان می گذرد

و دست و دل محرم می شوند

این قانون بقاست.

عبادت هایتان مقبولُ در بزنگاه رفت و آمدهای خورشید.. التماسٍ یاد.

امضا:靈感

پروپاگاندا

عشقِ من

بیا و با من ائتلاف کن./


ما بدون بیلبورد ها ، عاشقانه های ماندگار خواهیم نگاشت.


+ انتخاب سخت است.

+ ساحل خزر .. اوقات فراغت من و رستم: اینجا

دیروز عصر کجا بودم؟

بی تاب بودم بدانم نگاهِ خالق خانه مادربزرگ ِ کودکی من به کدام رنگ است، دل در سینه ام نبود بدانم پروراننده ی کپل و نارنجی چگونه زنی ست، ..

دیروز عصر بطور اتفاقی، از دفتر"مرضیه برومند" سر درآوردم..

نشستم روبرویش و او یک ساعت تمام گفت و گفت و گفت... او مهربان بود، کسی که بدجنس ترین شخصیت داستانهایش مخمل دوست داشتنی بوده چطور می توانست مهربان نباشد..

او دغدغه داشت، دغدغه ی یک خرس کشته شده و یک درخت خشکیده تـــــــا دغدغه ی کودکی تمام بچه های ایران زمین، او بزرگ است، محترم است، استاد است و دوست داشتنی، او جنس خود بودن و کودک درون را خوب می شناسد.. او قابل ستایش است، او برومندِ عرصه ی هنر هفتم است.

مخاطب را می شناسد، تلویزیون را درک می کند و قدر می داند، هم دل پر دارد و هم روحی حساس، ولی تمام شکستن ها او را از تلاش و خواستن و دویدن های بی توقف باز نمی دارد، او نخواهد نشست، او بزودی شهر موش های 2را کلید خواهد زد.

تمام ساعت های خوبی که همه ما در حیاط خانه ی مادربزرگ و در پی قایم شدن های زیزیزیگولو داشتیم ، تمام لبخند ها و ترس های کودکانه مان، تمام دلبستگی هایمان به آن قاب جادو در روزهای جنگ و بمباران.... ...

آرزو می کنم عمر ِ همچون صنوبرش آنقدر بلند باشد که فرزندان ما هم ، کمی از آن ساعت های خوب را نصیب خود کنند.

+این ملاقات به بهانه ی پخش نوروزی ِ داستان افسانه های ایرانی "آب پریا" بود.(سایت رسمی آب پریا اینجا)

++از دیگر بازیگران این مجموعه امیرحسین صدیق و هنگامه مفید هم به اصرار با ما ملاقات کردند.

بیایید لبخند پراکنی کنیم :)

نکند پسته گران شد، خنده هم سرگرانی کند با سفره های عیدمان!

بگذار غم عالم را بر سرمان بریزند، بگذار گرانی بیداد کند و سفره ها کوچک و کوچک تر شود، بگذار صبح هایمان را صف های بانک پر کند، بگذار ظهرهایمان را اخبار نشنیدنی و دوست نداشتنی ِ سیما مشغول کند، بگذار شب عید هرسال تشییع جنازه ی شادمانی مان باشد، بگذار دست به دست هم بدهند و جیب هایشان را مملو و پیچ صندلی هایشان را بالاتر ببرند...

مگر تمام این فشار ها و غصه های زندگی در همان ثانیه ی تحویل سال یک لبخند زیبا و آرام به روی تمام لب هایمان نمی شود! مگر لباس نوئی که با هزار بدبختی مهیا کرده ایم را بر تن طفلکانمان نمی پوشانیم با ذوق! مگر نقلی شیرین ، چایی تلخِ بغض هایمان را پایین نمی دهد!؟

بگذاریم یک گوشمان در باشد و یک گوشمان دروازه برای این اخبار تولیدی و پوششی و ارسالی و ...

بگذاریم همین دو روزه خنده مان خنجری بر دل سنگ بدخواهان باشد، آنانکه شادی ما را خریدار نیستند.

چگونه ازین روزهای دودی و ابری، عید بسازیم؟!    

از دو حالت خارج نیست:

1 تا می توانیم شادی کنیم و از کمترین فرصت های باقیمانده لذت ببریم. زندگی سخت هست، فقر هم هست ولی هنوز هم برای شاد بودن دلیل پیدا می شود..

2 تا می توانیم به دیگران کمک کنیم تا شاد باشند، اگر از دستمان بر میاید یک هدیه برای  فامیل یا همسایه یا بچه ها، خرج یک شامِ شبِ عیدِ نیازمندی، یک دست لباس برای نوزادی، عیادتی از بیمار و کهنسال و تنهایی، یک لحظه خنداندن مردم ایستاده در اتوبوس یا مترو، هدیه یک ماهی قرمز به کودکی که از دور تماشا می کند..

نگوییم نه که یک کار کوچک از هر کدام ما بر میآید، نگوییم خودمان گرفتاریم که برای شاد کردن مردم حتی وسایل و یا لباس دست دوم ما هم کافی ست،..

بیایید با لبخند زدن هامان و انتشار لبخند و انرژی های عیدانه، انتقاممان را از این زندگی سخت و این روزهای سیاه و این سایه های شوم بر این ملت بستانیم.

بیایید عید امسال لبخندی نو بر تن لب هایمان بپوشانیم تا کور شود هر آنکس که نتواند دید.


قدم اول همانا شاد کردن نزدیک ترین کسانی ست که با لبخند های ما زندگی می کنند.. در تبریک سال نو کسی را از قلم نیاندازید، شاید شما تنها تبریک گوینده ی او باشید :)

+بچه ها جونم، روز شمار عیدانه رو در "کوچه خوشبخت" خواهم نوشت، اگر دوست داشتید...

ش مثل هر شنبه

عجیب نیست؟

شنبه ها تمامی ندارند!..

چهار شنبه ی دیگر.. سال تمام می شود.

به سالی که گذشت می اندیشم و شنبه هایش.. به تمام اشتیاقم برای رسیدن تک تکِ شنبه ها

شنبه های با او و شنبه های بی او..

مهم رسیدنِ شنبه هاست..  هنوز هم.

 

+گاهی هنر این نیست..که در اب محیا شده شناگر قابلی باشی.. گاهی تفاوت در خودداری ِ توست.

+دلاکی سراغ داری دل آدمو بشوره؟

طلوع که می کنی...

آهای بهانه های عاشقانه که شب و روز مترصد حمله به این دل کوچک و شیشه گون من هستید... کمی ارامتر.

من به مالکیت اختصاصی قلب ها ایمان دارم.. اصلن اگر دلی را به نام کسی ثبت کردید... اگر چشم و هوش و حواستان را به اشتراک گذاشتید.. اگر برای تصاحب یک دقیقه ای لب هایتان برنده مزایده شد و آن را از آنِ خود کرد.. اگر روزهای زیادی را باهم گذراندید و نان و نمک خورده و سفره یکی شدید.... اگر هدیه های کوچک و بزرگ رد و بدل کردید و با تمام خیابان ها و آدم ها ، خاطرات مشترک ساختید.. اگر شوخی های خاصی بینتان بود که فقط خودتان را می خنداند... اگر تکیه کلام های مشترک پیدا کردید.. اگر و اگر مالکیت اختصاصی قلب تان را به "شخص خاصی" بخشیدید... 

از صدا کردن نامش خسته نشوید.. روی هم اسم های زیبا و با مزه بگذارید.. ریز ریز برای هم هدیه بخرید و دوست داشتنتان را یادآور شوید.. در برابر دیگران از او دفاع و تعریف و تمجید کنید.. اس ام اس ها و زنگ ها را دیر جواب ندهید.. تحت هیچ شرایطی خودتان را در معرض روابط تازه و مشکوک قرار ندهید.. عشق و احساس شریکتان را به امتحان نگذارید.. رازهای دوستی و محبتتان را  حتی به صمیمی ترین دوستانتان نگویید.. تا می توانید هم را سورپرایز کنید.. برای فوروارد کردن هیچ اس ام اس عاشقانه و عارفانه ای برای او خسیس بازی درنیاورید.. تجربه های جدید و دانسته های تازه تان درباره ی همه چیز را به اشتراک بگذارید.. هرگز و هرگز از گفتن احساس و نیازتان به هم کوتاهی نکنید...

آهای بهانه های عاشقانه که شب و روز مترصد حمله به این دل کوچک و شیشه گون من هستید... کمی ارامتر. من امشب برای این هجمه بهانه های عاشقانه ام هیچ دسترسی به "آن مخاطب خیلی خاصم" ندارم.. کمی ارامتر...لدفن.


+دیشب باران بارید.. مرا شست. تو اما هنوز چسبیده ای به دلم.

سرخی من از تو

یه سفر باید رفت

تا فراسوی زمان

پشت اسطوره ی شب

در پس هسته ی جان

و در آیینه ی صبح

نور را نوش باید کرد

و در آغوشی امن

صوت را گوش باید کرد

و در اوج رسیدن با شور

ریه مان را پر و خالی بکنیم

با سر انگشتان خیال

نقش ِ نقاشی ِ قالی بکنیم

...( ۱۸/۲/۹۰)


یاد

علم ثابت کرده آلزایمر

در میان "زنان" شایع تر است.

بگذار تمام بدی هایت را اینگونه فراموش کنم؛ برگشت ناپذیر.(دانه های ریز حرف ۹/۱۱/۹۱)

کاش یه زرافه ی ..

دیگر قدم از قدم بر نخواهم داشت..

خواهم نشست و به آیینه شکسته ی دلم زل خواهم زد..

دیگر لب از لب نخواهم گشود..

و تا لبریز شدنِ این جام شعرهایم را  سانسور خواهم کرد ..

دیگر دل به دل کسی نخواهم بست..

بگذار دل ها در تاب من بی تاب شوند..

دیگر دست روی دست خواهم گذاشت..

رنگی بر بومی نقشِ رود نخواهد کشید..

..

سیبی از شاخه ی پر بار عشق بر زمین می غلطد..

-ایزاک!؟             

-خانم اجازه غایبند.

..

برای کشف هر سجده ای ، زمان بر زمین افتاده است..

ولی خدایی بر تارک آسمان تازیانه اش را با شوکران آب می دهد..

..

دیگر زندگی بوی زندگی ندارد.

زندگی ام را پس از مردگی ادامه خواهم داد..

-الهام!؟

-خانم اجازه ..غایبند.

(آرشیو 26بهمن 1389)


آری ، حریف خوبی بود، آن جانِ شیفته!

من خدا را به مبارزه می خوانم.


آخرین خط از جلد 1 "جان شیفته رومن رولان"


+قند صدايت مرا دچار كرده...

+قلب با این کوچکی دو اتاق دارد .. مگر می شود در خانه ای با یک اتاق زندگی کرد؟

+باز جانورهای تاکسی درمی شده پشت ویترین، لبخند می زنند چون فوریه در راه است...

+ عشق سیری چند؟خریداریم.(اینجا)

+ چهارم را هم بخوانید و نظر بدهید : اینجا

+اگر هنوز حوصله خواندن باقی مانده: دو قلموی بزرگ


گوش کنید:

+شادا؛ قیصر؛ تو ماهی (اینجا)

+غمگینا؛ The Ways؛کلنجار (اینجا)

+عاشق شکسته ها؛ شادی امینی:تخت خواب( اینجا)

+ عاشقا؛ محسن چاووشی:مترو (اینجا)


مرا کیفیت چشم تو کافیست.

می ترسم

می ترسم آنقدر آلوده ات شوم...

تا یک روز ِ مبادا، زوج و فردم کنی..

++ من زوجم و تو فرد.......... این یعنی تراژدیِ زندگی.

+آسمان هم دیگر به ما کام نمی دهد..

عشقت تو حلــــقم..

تو از آن لقمه هایی هستی

که نه می شود قورتش داد

و نه می خواهم که بالا بیاورمش

؛ گیر کرده ای اینجا

همینجا در گلوی من

سرفه نمی کنم مگر... مرگ مگر اثر کند.


نـ کشـ ـمیر

آهای نقاش های این شهر

امروز..


"نفس عمیق" نکشید.

اسراف می شود گاهی..

کاش علم آنقدر پیشرفت می کرد

که لبخند هایم را رمز دار می کردم..


و

بعد

رمز را به مزایده می گذاشتم،

معامله ای پایا پای... نه همچون یوسف در بازار کنعانیان...

من آرزوی خیلی ها بودم اما...

راست گفته اند:

تنها صداست که می ماند.

صدای تو هنوز زیر گوش من زمزمه می کند:

من فقط برای الی./

+ آی زندگی بچرخ تا بچرخیم.


بـ کام

منظومه های عاشقانه ی دنیا را بیهوده سراییده اند

من

و

تو

این روزها

حرف های کلمه نشده ی بسیاری را

بی  هم

نشخوار می کنیم./ (1/9/91هزوارش خلقت)


جیگری که جیگر نمی ماند

رانندگی ات حرف نداره جیگر

گاز تو آشپزخونست

تو باید بشینی پشت ماشین لباسشویی

دنده نره تو چشمت

و زن هر روز در سکوت و  تنهایی خود رانندگی یه کتی را تمرین می کند و از ساده ترین رفتارهای زنانه اش دور می شود. (28/8/91 هزوارش خلقت)


+خدا هم مرد است./(14/9/89)

حک شده

برف، هر قدر هم که ببارد

رد پای تو را پر نمی کند؛

این ردی که بر دلم گذاشتی./

+این پست را پشت پنجره اتاقتان بخوانید.


اکوستیک

از شکاف در نیمه باز، هاله ای از بخار بیرون می خزید.. دستی به نیاز از میان در بطرفم دراز شده بود، در دو قدمی اش دستم را دراز کردم و آن نرم و سپید را به دستش دادم.

حیف شد، من عاشق آواز های حمامی اویم.


قبا قامت

برای دیدنت؛

سیاهی چشمانم تا انتهای سپیدی سر خورده است..

این طلوع است یا غروب؟

در افق نگاهم پدیدار می شوی یا در فلق فرو می روی...

جانا؟!(13آذر90)


من در دانه های ریز حرف...


+ ، ++ ، +++

+ گوش کنید: اولین قرار ؛گیتا (اینجا)(درست جلو همون کافه که نورش کمه، هنوزم اون گوشواری که بهم دادی گوشمه...)

++ گوش کنید: من باهات جورم؛ منصور (اینجا) ، (اصن اختصاصی برای تو)

+++ بیست و شش آذر، روز جهانی برادر (کلیک کنید)

با رمال شاعر است، با شاعر رمال، با هر دو هيچكدام با هرهيچكدام هر دو !

این ضرب المثل بالا

گاهی منم

گاهی تویی

تو رمال

من شاعر

ما هیچکدام.


شب بیست و چهارم

صدای دندان هایم را می شنوم.. مشت هایم را آنقدر محکم گره کرده ام که همه هشت ناخنم در کف دستم فرو رفته اند و گوشتش را به خون انداخته اند..پشت به پشت دیوار ، سرمای دیوار در تنم نشسته.. پاشنه ام را روی زمین می سرانم شاید بتوانم عقب تر بروم ولی دیوار سخت نگه ام داشته است. از شدت وحشت پلک نمی زنم، زبانم یک تکه چوب و دندان ها قفل.. در میان تمام وحشتم بوی نم کاهگل از همه طرف به مشام میرسد...بوی نمی که با بوی تازگی خون در هم آمیخته باشد..دلم می خواهد بینی ام هم مثل چشم و دهانم از عملکرد طبیعی باز می ایستاد..

ولی گوش هایم را تیز کرده ام ، تیز کرده ام تا اگر کوچکترین حرکتی داشت ، خبردار شوم..

پس حقیقت دارد که خانه شان در زیر زمین های متروکه و نمور است.. تمام قوای باقیمانده ام را جمع می کنم ،باید بگریزم.. چشم می گردانم..نوری در حرکت نیست.. چپ و راست خودم را چک می کنم که کجا ایستاده ام.. درست در زمانی که پایم را فقط یک وجب جلوتر می گذارم جیغی می کشد و در هنگام جست و خیز از روی پای دیگرم می خزد.

توجهی نمی کنم که این خزنده بی دم خود قربانی بوده یا جنایت کار است .. با تمام قدرت از پله ها بالا می دوم تا به نور برسم.(از آرشیو اینجا)

من در دانه های ریز حرف..

من در یک رب مانده..

گوش کنید: پرواز سیااوش قمیشی تقدیم به کسی که عاشق این خواننده است: اینجا

آي بي رنگ تر از آينــه يک لحظه بايست

می بافم؛ خیالت را

که

می بافی؛ گیسوانم را

اگر جناب "تو" نبود این موها را از ته تراشیده بودم...


برکت

کتاب را بر می داشت و در مقابلم می گشود .. زل می زدم در چشمانش و دستم میان کتاب می لغزید .. چه فرقی می کرد اسکناس ده تومانی و یا اسکناس صد تومانی.. دست و قدمش خیر بود و یک ریالش برکت یک سال.. "فخر جهان" مادر بزرگ من بود. (از آرشیو اینجا)

پدرم که بود دوست نداشت موهای دخترش کوتاه بشه، پسر به قدر کافی داشت، دختر می خواست. بعد از رفتن پدرم بود که برای اولین بار موهامو کوتاه کردم...اونوقت ها چهارزانو می نشستم توی بالکن، جلو آفتاب، انگار طلا می ریخت رو موهام، مامان با حوصله شانه می زد و می بافت...

+گوش کنید: عاشق شدن با تو؛ هلن: اینجا

+عنوان،مصرعی از شعر معروف استاد بهروز یاسمی

پرچم سفید؛ تسلیمم

پیله ها خوبند

از کرم ها، پروانه می سازند

ولی بعضی چیز ها بدپیله اند

مثل این سردرد ـی که این روزها امان از من بریده./

دست هایم در جیب های این پالتو گم شده..

در جاده ای که به تو نمی رسد

تمامِ قدم ها

باید که قلم شوند...


نرسیده به ونک

نمی دانم چطور باید شروع کنم.. دست تکان بدهم یا فقط نگاهشان کنم.. لبخند دلربا داشته باشم یا صورت التماس گونه.. ماشین های مدل بالا از لاین سرعت می گذرند.. و.. ماشین های مدل پایین زیاد مطمئن نیستند... 

نه این بچه فوکولی خوب نیست.. برو آقا.

بعدی ترمز می کند.. زل می زنم در صورت "آقای" راننده.. زیادی پیر است.. انگاری می خواهد مرا ببلعد.. نه.

کاش کار دیگری از دستم بر می آمد.. ولی الان چاره ای ندارم.. عقب تر می روم و تکیه می کنم به تن یخ زده ی گاردریل.. زل می زنم به ماشین های در حال گذر.. به بوق هایشان گوش می سپارم و نگاه هایشان را مزمزه می کنم... آیا جنتلمنی در این شهر نیست تا در گرفتن پنچری مرا یاری کند؟! (از آرشیو اینجا)


من در دانه های ریز حرف..


شام آخر شد..

ای ماه امشب فراخ تر بتاب.. مبادا شام غریبانِ پدری باشد... سیاهی این شب ها را شمع های کوچک ما تاب ندارند... ای ماه امشب فراخ تر بتاب، مبادا امشب دخترکی آسمانی از زمین سیلی بخورد... ای ماه امشب فراخ تر بتاب....

نه ای ماه؛ امشب متاب، مبادا بانویی معجر به سر نداشته باشد، در میان حرامیان...
ای ماه امشب من و تو بلاتکلیف تابیدن و نتابیدنیم...

پانزده آذر سال گذشته نوشته شد..

+معجزه نیست که تمام ظهر های عاشورا آفتابی و مطبوع است؟؟؟

+یاسینِ ما: این شمع ها واله عمه الی باشه، شمع تولد نیستا، شمعا برا خداست، آخه خدا رفته خونشون..می خواییم برا خدا دعا کنیم، اگه برا خدا دعا نکنیم ناراحت میشه...

نیاز به لمس و بوسه..

داشتن یک رابطه ...( منظورم از رابطه؛ همون برطرف کردن صِرف نیازِ جنسی است)... داشتن یک رابطه در طبیعی ترین شکل نمی تواند خالی از بوسه باشد.. برای بوسه تقدس و مقام خاصی قائلم، در ذهن من نمی گنجد برای رفع لحظه ای ِ یک نیاز به لمس و بوسه ی هر کسی تن داد..

حتی حیوانات برای تصاحب بهترین ها در جنس مقابلشان مبارزه می کنند، می جنگند و تلاش می کنند با زیباترین(به زعم خودشان)، قوی ترین و سالم ترین موردِ ممکن رابطه برقرار کنند... تا البته بتوانند فرزندان مانا تری رو تحویل جامعه ی حیوانی شان بدهند... چطور است که انسان، این حیوانِ عقل دار برای رفع جسمانی ترین نیازش از حیوانات هم، پست تر عمل می کند؟

نکند این کج سلیقگی ها محصول رشد علم در انسان باشد، علمی که احتمال بوجود آمدن فرزند را از بین می برد. به گمانم اگر این علم نبود ریشه خیانت ها هم انقدر گسترش نمی یافت!!!

حتی برای اینکه با کسی یکساعت در شهر قدم بزنی و بعد ازینکه با او شانه به شانه بودی، پشیمان نشوی باید دقت کنی (اتفاقی که شاید برای بسیاری از ما افتاده باشد..) چه برسد به انتخاب یک شریک برای عشق بازی.. نمی خواهم تحلیل مذهبی یا حتی جامعه شناسی بکنم که در هیچکدام کارشناس نیستم. ولی از دید یک انسان نگاه کنیم ببینیم باجسمی که روح ربوبیت را به امانت دارد چگونه باید رفتار کنیم...

با همین فرو رفتنِ بی حد انسان امروز ی در جسمانیتِ محض، کار به جایی می رسد که برای رفع نیاز به حیوانات، روبات ها، رفتارهای نامتعارف و عجیبی دست می زنند که... به انسانیت انسان ها شک می کنیم.

بنظرم هرقدر روح متعالی ست و شایسته ی احترام و رسیدگی (در خواندن و تفکر و همنشین ِ خوب و... ) ، جسم هم... چه با آب پاکیزه، چه با غذای حلال و چه با شریک جنسی ِ معقول و در شان خود باید که ستایش شود.

+ گوش کنید، آب و آتش؛ دنگ شو (اینجا)

+خوراک این روزهای من

من در یک رب مانده..

من در دانه های ریز حرف..

گریز

اینبار که از خانه به راه بیافتم، هیچ چیز را جا نخواهم گذاشت، نه شناسنامه ام را که تمام هویت منست و نه دفترچه بانک  را که تمام آن خرده پس اندازم در آن پنهانست، اینبار حتی آن بالش سبز کوچک را جایی در کوله پشتی ام جای خواهم داد و آلبوم عکس های هندی و کلکسیون عکس های سیبل جان را هرقدر هم که سنگینی کند برخواهم داشت.. این دفعه پاسپورت پدربزرگم را که زیارت مکه اش در سال1345 در آن ثبت شده را بر می دارم، یکجور میراث خانوادگی ست... و دستخط پدرم را، که ما را به خدا سپرد..

آمدنِ روزهای عزا را دوست ندارم، همین روزهای سیاه پوش بود که پدرم رفت، همین امروز و فردا بود... رفت و سیاه پوشی اش را برای ما گذاشت.

+اینم ببینید(+)

+گوش کنید: نشد؛ علی عبدلمالکی : اینجا

 ++قلی که دیگر دومی نداشت

سر خور

مدام می لرزد

می چرخد

می گردد

می دردد

باید کند و انداخت دور... باید بروم قصابی و یک نو اش را بخرم

یک سر نو...

من سر نخورم که سر گران‌ست
پاچه نخورم که استخوان‌ست
بریان نخورم که هم زیان‌ست
من نور خورم که قوت جان‌ست

"مولانا" شعر کامل اینجا

جانـ ـور

جانا

با تو جانـ ـدارم

بی تو

شئی هستم..

*** بی تو جسمم ، با تو جانم.

به یاد دیالوگ تاریخی شاهکار علی حاتمی: "مادر مرد از بس که جان ندارد..." خداوند همه ی مادر هارو برای ما سلامت نگه دارد.

+ گوش کنید: منو این رویا؛ جمشید:اینجا و  اینجا

خیانت

لعنتی، شب هایی که تو در کنارم نیستی

مثل دیشب؛

باز همخوابه ی روزگارِ دورم

کنار بالین من ست..

من این شب ها با پروفن(کلونازپام) می خوابم..


+آهنگ امروز همون پایینی...

پ.نوشت: دنیای عجیب و آزار دهنده ایست این وبلاگستان، بیش از گذشته از شناختن حقیقی چهره های پشت این نوشته ها می ترسم، تازگی ها دیده ام اینطرف و اونطرف با اسم و آدرس من کامنت گذاری شده، و یا کامنت های بی نام و نشانی را به نام من تعبیر کردند، خواستم همینجا بگم؛ذره ای هوش به خرج بدید و دست کم از سبک نوشتاری و ادبیات نوشته ها درباره شون اظهار نظر کنید، من با کسی خرده برده ندارم، اهل کامنت های مسلسلی و طولانی و تفصیلی و تشریحی و روح و روان کاوانه هم نیستم، هرگز، هرگزِ خدا هم بی نشانی برای کسی کامنت نمی ذارم، از کسی هم ترس ندارم که بخوام خودمو پشت هویت مجهولی پنهان کنم. خارج از ساعت اداری هم جایی کامنت نگذاشته و نمی گذارم. روش من اینست که اگر از کسی یا وبلاگی خوشم نیاد از لیست پاکش می کنم و بهش سر نمی زنم، اگرم بر حسب اتفاق گذرم بهش بیافته کامنت نمی ذارم براش. اگرم بذارم حتما با آدرس خودمه... هر چند یواش یواش به کامنت های آدرس دار هم مشکوک شدم من.

حتی در برابر  توهین، اهل سکوتم نه اینکه بخوام پشت و روی مردم باهاشون کل کنم..

ایراد بزرگ وبلاگ نویسی، اینکه اینجا شخصیت ها هویت و اکانت ندارند رو دستمایه ی تخریب آدم ها قرار ندیم، وجدان داشته باشیم.

+تو دلی

هوای ِ حوا
بی لیلی، بی مجنون
بدون عنوان(برای مخاطب خاصم)

اهلی نشدنی ها..

اگر تاهل با اهلی شدن ، هم خانواده است..

چگونه است؛

متاهل های ف.ا.ح.ش.ه از سر و کول ِ این شهر بالا می روند؟!

هرزگی، برهنه در آغوش دیگری آرمیدن نیست، گاهی مماس شدنِ نباید ِ ذهن هاست.

خاکستری ِ زمان

"زمان"

از اینهمه رفتن

به کجا می خواهد برسد؟

مگر نه اینکه هر رفتنی، رسیدنی دارد.../

***

زمان رنگ می بازد.........

از سپیدی به سیاهی یا از سیاهی به سپیدی..
نمی دانم./


گوش کنید: فردا تو راهه، بتی. آهنگ / موزیک ویدئو   ، تصویری اش بسیار زیباست.

نمی دونم چجوریاست، بلا استثنا هروقت وبگذر رو باز می کنم یه نفر با سرچ: شهر توت به اینجا رسیده، ینی هر روز خدا ...

ای شاه پناهم بده

می گویند باید بطلبد..

چه فاصله ای افتاده میان طلبیدنش

تا

آژانس هواپیمایی..


بنظرم صحن و سرای حرمش هم مثل بعضی روزهای بارانی، بدجوری دو نفره ست، یجور بدی همیشه حسرت یک حضور دو نفره رو مقابل ایوون طلاش داشتم.. از معدود جاهایی که پشت گرمی یک حضور در کنارم خالی ست..

به تعداد سالهای عمرم زیارتش کردم ولی انگار چندین و چند برابر این عدد ، زیارت کم دارم.

+امام رضا جان، عیدی امسال ما رفع دلتنگی مون باشه از دوریت..

هجو بشریت

زیر و رو کشیدن را خوب بلد شدی

یکی به زیر

و

یک پتو به رو

+یه قرار دخترونه مخصوص..کلیک کنید.

اعتقاد

یاد خواهم گرفت؛

... احضار روح   ـت را

حتی اگر مرا به جرم کلاهبرداری دستگیر کنند.


پ.ن: انتقاد از اسلام؛ بلی، انتقاد از پیامبر؛ هرگز.(ما در قرآنمان ، تمام ادیان و پیامبرانشان را گرامی می داریم.)

بارش شهابی آلفا در آسمان ایران خیلی پربار نیست

این نوشته ارزش خواندن ندارد وقت تلف نکنید، تمرین لازم شده ام ، شدید...

یادم می افتد مو به تنم سیخ می شود، آنروزها تا 3-4صبح هم که می چرخیدیم در نت، تا همان سه ثانیه مانده به خواب، روی صندلی چرخدار بودم و پشت میز، گردن شکسته، پاها ورم کرده، بعد باید بلند می شدیم با چشم بسته می رفتیم تا برسیم به بالش و آنوقت بود که می پرید این خواب لعنتی از سر...

حالا اما تا همون سه ثانیه ی آخر انلاینیم، چشم ها که گرم گرم شد، در جعبه جادو را می بندیم و اتاق را سراسر ظلمات در بر می گیرد و فقط کمی سر می خوریم پایین تر و تمام... خواب هفت پادشاه.

یک عالمه کارت اینترنت دارم از آنوقت ها، 20ساعته ، 5هزار تومان پول می دادم براشون... اگر اونهمه پول رو سکه خریده بودم اونوقت ها...

اما حالا تمام این مساحت خانه آنتن دارد، پر و پیمون...

اصلن من عاشق تکنولوژی ام، که حالا با من می آید در نشیمن، ولو می شود روی فرش و یکطرف تخمه آفتابگردان و آنطرف کتاب های نیم خوانده با کاغذ هایی در میانشان به نشان، آنطرف تر موبایلم، اینطرف تر من و بالش. حالا کمر راست نمی ماند که نماند، ستون مهره ها دلخور می شوند که بشوند، منم و هزاران صفحه خواندنی، نو و کهنه. منم و هزار آدم رنگارنگ، حقیقی و مجازی. منم منی که تنها نیستم. منی که در مساحت یک قالی لاکی رنگ 9متری فضا دارد برای اینکه با خودش تنها، زیر این سقف زندگی بگذراند، تعطیلات سپری کند، بیاموزد، بیاندوزد... همه ی اینها هست، در حالیکه یک چشمم به مادرم است در آشپزخانه و چشم دیگرم به دنیا و دوستانم.

این منم و دستی که دیگر مثل سابق به کیبورد نمی رود و حرف هایی که از همیشه سخت تر کلمه می شوند. نشد که بشود، نمی شود که شود.

+حالا اگر هم سر در نیاوردید، مشغول ذم به اید اگر خودتان را مجاب به کامنت کنید ؛)

پ.ن: اصن من عاشق ایرانم، واسه ایست بازرسی هاش، واسه اتوبان های دو طبقه اش، واسه قلیونای پرتقال-نعناش، واسه اجلاساش، واسه تخمه های آفتابگردونش، واسه بستنی سنتی هاش، واسه حلیم بادمجونش، واسه روابط خوب بین زن داداش -خواهر شوهراش، واسه قهرمانای المپیک و پارا المپیکش، واسه صف سینماهاش، واسه مساوی پرسپولیسش، واسه توزیع در شبکه سینمای خانگی اش، واسه کلاه قرمزیش، اصن همینجوری...(اصن برای کلیپ های فرهنگی ِ فوق العاده وزارت ورزش و جوانان)

PEACE ON EARTH

زمین

زمینِ من

زمینِ ایرانِ من

زمینِ آذربایجانِ من

سرزمینِ من

چه کسی قلبت را شکست!

...

زمین؛ با ما آشتی کن.

+یه روز یه ترکه ...

+آزربایجانیمز... تسلیت...

++نشانه های اینکه عاشق شده اید!

ایمیلی به دستم رسیده، گویا صدای مرحوم هایده است که جوشن کبیر میخونه، صداقت این موضوع رو نمی دونم ولی فایل بی نهایت زیباست، ارزش گوش کردن داره، هرکس خواست، آدرس ایمیل بذاره براش بفرستم.

(اگر گوش کردید، خودش بود، فاتحه یادتون نره، شاید وسیله ای باشه برای ترفیع مقام این بانو)

آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است...

خدایا شب قدر امسال

       یک تخفیف حسابی نصیبم کن

                از فروش های فوق العاده ی خوشبختی

                                          در سال پیش رو

خواجه ای* گفته: از آسمان کلاه می بارد، به شرط آن که سر فرود آرید.

خداوندا تو برای من ببار

من این پایین برایت سینه خیز می روم.

پروردگارا

اینجا را که می خوانی، رمز عبور ندارد

تنها که شدیم، جزئیات را خواهم گفت.




+با همین موضوع دوستان دیگر را بخوانید در (کوچه های بی قرار)

+سه گانه ای در شب(یک سال پیش در همین حال و هوا)

+در گروی خواستن(دعای دسته جمعی وبلاگی/ از دست ندهید)

+جارویی بلندتر از بهرام(دو سال پیش در بیداری های رمضان نوشته شد)

+التماس دعا./

*خواجه عبدا... انصاری

شامپو، تحریم، زن.

نمی دانم باید این متن را خطی و ساده بنویسم و یا طبق سابقه ی تاریخی اش و یا استنتاجی یا با پایان شگفت انگیز و یا با فلش بک های ریز و درشت. پس آنرا همانطوری می نویسم که در ذهن من کلید خورد.

1 در سال هایی که من هنوز مدرسه نمی رفتم و جنگ هم بود، طی یک سفر خاطره انگیز به کشور همسایه(می گوییم دوست و همسایه)ترکیه، یک دبه ی چهار لیتری شامپو خریده بودیم(انتظار نداشته باشید که اسم شامپو یادم باشه ولی صورتی بود یا سبز)، من موهایی داشتم که تا کمرم می رسید، موهای حالت دار و زیبایی که روشنی اش به قدری بود که در آفتاب می گفتند طلایی..

هر وقت که از حمام بیرون می آمدم، تا چند ساعت بعدش اگر کسی مرا می دید، بلا استثناء متوجه عطر و خاصیت متفاوت شامپویی که استفاده کرده ام میشد.

2 گزارش هفتگی، ترکیبی بود از تمام مواد غذایی که طی یک هفته در یخچال جمع شده و به روش هر مادری در ظهر جمعه ترکیب و میکس می شد و بی چک و چونه خورده می شد.

شامپو های خمره ای زرد و صورتی برای تمام خانواده جایشان را به یک کمد شامپو و کاندیشینر و پروتئینه و ... داده اند با نام های تجاری دهن پر کن ولی هرگز عطر یک شامپو لذت و پرسش مارا بر نمی انگیزاند.

اگر بر حسب اتفاق خانواده ای ظهر جمعه دور هم باشند، یا در رستوران غذا می خورند و یا هرکدامشان به سبک خودش سیر میشود، یکی با رژیم، یکی با پیتزا، یکی با مولتی ویتامین و نوشابه انرژی زا و یکی با قورمه سبزی.

مادر های ما، که کم هم بچه نداشتند، از 5صبح در صف نان بودند و بعد شیر و بعد صبحانه و بعدتر هر مادر دست بچه اکش رو می گرفت و تا مدرسه می برد و بچه ها در دو شیفت چرخشی درس می خواندند و خودشان به ذوق شخصی شان برای دفتر خط می کشیدند و حد و حدود مشخص می کردند.. مادر ها همیشه ی سال دو میل بافتنی دستشان بود و تابستان که می شد، روزهایی مثه همین روزها که درش هستیم هر روز از پشت یک خانه بوی پختگی و شوری گوجه ها(ی نمی دانم چرا فرنگی) در مشام عادی و جاری بود،که اگر نبود شک می کردیم،در حدی که یاد دارم پدر خودم شهریور که می شد یک وانت پر، گوجه می خرید.

مادر هایمان از صبح در رفت و آمد و بشور و بساب بودند و بیار و بپز. ولی هیچوقت بوی پیاز داغ نمی دادند. مادر هایی که به پسرشان فهمانده بودند ایستادن در صف نفت و کپسول گاز، عار نیست بلکه وظیفه است. تابستان که می شد دختر ها را می فرستادند کلاس خیاطی و اگر بجای آن چرخ های قدیمی یک کاچیران داشتی خوشبخت ترین عروس فامیل بودی. مادرهایمان در روستا کره را با ماشین لباس شویی دستی نمی گرفتند و بی شک "منوتو" و "پی ام سی" هم تماشا نمی کردند. شب ها می بافتند و می ریسیدند و روزها، کار و کار و کار....

دیشب که مادرم غذای دو شب پیش را با ترفندی عجیب چنان دوباره بار آورده بود که جایی برای اعتراض باقی نمانده بود یاد همه ی حرف های بالا افتادم. یاد تمام تاریخ، تاریخ بشریت که نمی شود گفت، تاریخ زنیت.

یاد زن های کشاورز، دامدار، زنها بعد از انقلاب های صنعتی، زن ها بعد از بروز پدیده ی تبلیغی فمنیسم(که حالا شک ندارم نقشه ای بوده از طرف جنس مقابل)، زن های پشت دار قالی، زن هایی که دستشان در  جیبشان بود و نگاهشان به طفل شان، زن هایی که دامن هایشان که کوتاه شد مجبور شدند زمین بگذارندش و "شلوار " بپوشند. زن هایی که شدند زن کارخانه و زن اداره، زن های که مادرانشان شدند نسل قورمه سبزی و پیاز داغ، زن های بزک شده ای که شدند عروسک ِ دستِ دیگران.

بلی این متن را یک زن می نویسد، زنی که می داند تاریخ را زن ها رقم زدند و به نام دیگران نوشته شد. نمی دانم از کجا بود که گم شدیم.

دوتا کتاب روانشناسی یا جامعه شناسی بخوانی و یا دو هزار تا، فرقی ندارد؛ نقش اصلی زن در ابتدای آفرینش بدنیا آوردن فرزند بود و صیانت از خانه، اما آن یکی جنس فقط شکارچی بود و شخم زن. زن نقش خودش را نه تنها حفظ کرده بلکه هزار تا هم رویش گذاشته، آن یکی جنس اما هنوز شب ها به آتش(تلویزیون) زل می زند و حتی دو کار ساده را با هم انجام نمی دهد.

امروز که آن زن مولد و همه چیزدان، شده کارمند روز و آشپز و خوابنده ی شب. چیزی انگار ازو کم شده است.

زن ِ جستجوگر ِ ماجراجوی، هر روز و هر سال و هر دوره رنگی گرفت و نقشی گرفت، چرخ زمین توپول موپول را تنهایی گرداند و بازی داد تا رسید به امروز.

آن یکی جنس(!) ولی هنوز و همیشه فقط شخم می زند و شکار می کند.

همه ی اینها را گفتم تا برسم به امروز، امروزی که ما تحریم شده ایم. تحریم شده ایم و از قحطی می ترسیم، حقوق  پایه ی دولتی مان 400هزار تومان(200دلار) است و خانواده های متوسطمان ماشین های 20میلیون تومانی سوار می شوند، کشوهای گنجه مان سکه های طلا یا دست کم رسید بانک مرکزی را خوابانده ایم و مدام در اتوبوس و تاکسی گله و شکایت می کنیم. همه مان نداریم ولی بازارها از حضور ما خالی نمی شوند. و همه اینها یعنی حضور زن شکل تازه ای گرفته است.

منهم به قدر شما به دنیای مدرن و مزه ی تازه اش علاقمندم، به تکنولوژی و دستگاه میوه خشک کن و اسپرسو و همه چیزهای اتوماتیک دل خوش ام. مربا کردن هر چه میوه در یخچال می ماند حوصله ام را سر می برد، به ظهور و بدعت تازه ی ماشین ظرفشوئی ایمان آورده ام. فضای سالن زیبایی حالم  را بهتر می کند و همه چیز را از قوطی های استرلیزه بیرون می آورم...

قرار نیست به عقب برگردیم، قرار نیست برگردیم و در پستو ها بیتوته کنیم، ولی فقط می خواهم یاد من و توی زن بماند، اگر قرار است دنیا به زندگی مان مزه دهد نباید منتظر بنشینیم تا کاری کنند، همانطور که مخلوق را تا امروز کشاندیم باید کشتی تاریخ و جغرافیا را سالم به ساحل برسانیم. کمی بیشتر حواسمان باشد. حالا که دستمان باز تر است و همه جا حضورمان بیشتر(کنکور و دانشگاه و جامعه)، باید با درایت خاص خودمان زندگی هامان را بسازیم. زندگی بدون چشم و هم چشمی، بدون حسادت، بدون فخر فروشی، که اینها پسندیده ی ذات خداوندگاری ما نیست.

مصرف گرایی این روزها، هر فکر کننده ای را نگران می کند، داشتن همزمان موبایل اندروید و تبلت و لپ تاب ضرورتی ندارد. خرید پیازداغ آماده و غذای نیم پخته، سودمند که نیست هیچ، مضر هم هست. اگر طلا گران است نخریم،طوری نمی شود. اگر گوجه گران می شود یک هفته دندان روی جگر بگذاریم، نمی دانم این ترس از گرسنه ماندن از کجا به جانمان افتاد، که بی شک وضع جیب ها و بازارهایمان از پیش بهتر است. هرچند دل هایمان نگران و روح مان نا آرام تر است.

آنوقت ها در یک خانه پدری از هر ستون به ستونی دیگر، پرده ای آویزان می کردند که می شد حجله ی عروس نو رسیده، حالا می رویم پول می دهیم به ربا، تا اجاره ی خانه 120متری فلان خیابانمان جور شود، 2نفر آدم 3اتاق خواب به چه کارش می آید! مانده ام بعضی ها با 1میلیون تومان حقوق چگونه می توانند1.200 قسط بپردازند...

پایانی؛ شروع که کردم، می خواستم بنویسم نسل زنانی که می توانستند در مقابل تحریم ها و سختی ها مقاومت کنند گذشته ولی حالا کمی شک دارم. اگر چه تحریم خوب نیست، منطقی و منصفانه نیست، حق ما از زندگی نیست ولی باید حواسمان را خوب جمع کنیم.

زندگی بدون آدم ها

همه ی زندگی که آدم هایش نیستند، گاهی یک محله، گاهی یک تکه زمین، گاهی یک تکه از آسمان، گاهی نمایی از یک شهر، گاهی یک پنجره، گاهی یک قالیچه، گاهی بشقاب های چینی، گاهی یک گل سر، گاهی چنتایی عکس، یک مزه، یک دمای خاص، یک بافت ساده، یک دستخط... گاهی اینها می شوند همدم ما و ما ناخواسته بهشان وابسته ایم و با تک تکشان عمر می گذرانیم.

گاهی در خانه ای که مهمانیم به یک تابلو چنان دل باخته ایم که بیش از صاحبخانه دلمان را تنگ می کند. گاهی جای خالی مادر بزرگی را با کاسه های چینی سرخ رنگش پر می کنیم. گاهی نمی دانیم از کی و کجا ولی دلمان بدجور بسته شده با یک رایحه. 

این همان انسان بودن است، بدون نام گذاری و به یاد سپردن این گاهی ها، با ایشان زندگی می کنیم، حس می کنیم و پرورش می دهیم.

به اشیاء، زمان ها، خاصیت ها، صفت ها و اثر ها عاری از خالقشان نگاه کنیم، عاری از هم زمانی شان با انسان های دیگر، عاری از وابستگی شان یا وجه مالکیتشان توسط دیگری..

برای من شاید یک عصر تابستانی، روبروی دریچه ی کولر آبی قدیمی مان، لذت بخش تر و خاطره انگیزتر از یک عالمه "با آدم ها بودن" باشد.

برای شما چه چیزی بدون حضور "انسانی" می تواند دلچسب باشد؟

شیفت alt

گاهی وقتی که داریم تایپ می کنیم، به کیبورد زل می زنیم که مثلا بدون غلط همه رو بزنیم و یهو سر بالا می آریم و می بینیم که هی وای من همش رو مثلا با حروف انگلیسی زدیم... همه زحمتا بی نتیجه...

گاهی وقتا زندگی مون رو هم می خواییم مثلا خیلی مرتب و طبق قواعد و قانون ها مدارا کنیم ولی یکهو سر بالا می کنیم که کلی زحمت هدر رفته..

بد نیست گهگاه بین کار(زندگی) سرمون رو بلند کنیم و به آینده(چشم انداز) و گذشته مون خوب نگاه کنیم، اگر نتیجه خوب نیست باید یه چیزایی رو تغییر بدیم، شاید حتی به راحتی ِ گرفتن شیفت alt باشه. ولی اگر زمان رو از دست بدیم باید همه چیز رو از نو، از صفر بسازیم.

شیرینی

دنیا، دنیای شیرین شیرینی ها و شیرینی دادن هاست، تولدمان شیرینی دارد، دندان درآوردنمان شیرینی دارد، مدرسه رفتنمان شیرینی دارد، کلاس اول تمام شد شیرینی، به سن تکلیف می رسیم شیرینی، ابتدایی تمام شیرینی، راهنمایی تمام شیرینی، بلوغ شیرینی، دیپلم شیرینی، دانشگاه شروع وتمام شیرینی، سربازی شیرینی، ناخن کاشتی شیرینی، گواهینامه شیرینی، ماشین خریدی شیرینی، خونه شیرینی، گوشی شیرینی، موهاتو کوتاه کردی شیرینی، نامزد کردی شیرینی، عروسی شیرینی، سالگرد شیرینی، بچه دار شدی شیرینی، بچه ات دندان درآورد شیرینی دارد، مدرسه رفت شیرینی دارد، کلاس اولش تمام شد شیرینی، به سن تکلیف می رسد شیرینی، ابتدایی تمام شیرینی، راهنمایی تمام شیرینی، دیپلم شیرینی، دانشگاه شروع وتمام شیرینی، سربازی شیرینی، گواهینامه شیرینی، ماشین خرید شیرینی، خانه بخرد شیرینی، نامزد کرد شیرینی، عروسی کند شیرینی، سالگرد عروسی اش شیرینی، بچه دار شود شیرینی...

وقت مردنمون هم ازمون شیرینی می خوان... حالا به یه شکل متفاوت.

من امتیاز می دهم.

دنیای این روزها، دنیای امتیاز دادن است... دنیای لایک زدن... غذا می خوریم امتیاز می دهیم... بازی می کنیم امتیاز می گیریم... مدرسه و دانشگاه نمره می گیریم...

میزان سنجش زندگی مان اعداد هستند، روزی 500 تا بازدید، 100تا کامنت، 1000تا لایک...

این روزها، روزهای عدد بازیست. بی خبر ازینکه کافیست فقط "خوب" باشیم.

پ.ن: چشات از جنس مرغوبه، ...

گوجه نباش

بعضی دوستی ها مثل گوجه سبز می مونند،وقتی شروع می شوند آدم ذوق زده می شود.. بعد که چنتاشو پشت سرهم می خوری، دندونات گس میشه و یواش یواش دل درد می گیری و آخر سر هم سردیت میشه...

بعضی دوستی ها مثل گوجه سبز می مونند، شروع خوب و هیجان انگیزی دارند ولی در ادامه...

نمی خوانمتان

امسال اما... نقدینگی ام و بن های کتاب هدیه گرفته شده ام را برنمی دارم که راه بیافتم در مترو و خیابان بهشتی و مصلای تهران، که پایم تاول بزند و تشنگی و آفتاب سوختگی ام سه روز بعدتر درمان شود و از کت و کول بیافتم از بس کیسه های سنگین مملو از کاغذ را با خود اینطرف و آنطرف بکشم...

که چی؟ که جو روشنفکری مرا در بر گرفته و اگر هوای مملو از ذرات کاغذ را تنفس نکنم یک پای زندگی ام لنگ باشد و آی فلان کتاب خارجکی را بخواهم با تخفیف و شانس پیدا کنم که دیگر تا سال بعد همچین شانسی نخواهم داشت....

نه، امسال نمی خواهم خودم را قاطی کنم با مردم کتاب نخوان و جو گیر شهر، که روز روزش یک صفحه را تا انتها نمی خوانند...

پ.ن:قرار ما در طول سال در کتابفروشی های شهر..

آسمون غرومبه

نور می آید ، صدا می آید، برق می آید و رعد می آید.. می روم و می نشینم روی صندلی پلاستیکی در بالکن و زل می زنم به آسمان شب، آرزو می کنم کسی از کوچه ما گذر نکند، که یک دست تاپ و شلوار خانگی به تن دارم و دوست ندارم از جایم جم بخورم. باران که باریدن می گیرد غرق می شوم در عطر خاک، این درخت ها که با من بزرگ شده اند چه قدی کشیده اند ، حتی تا وسط کوچه را هم نمی بینم.

باران می خورد به دست هایم و به پاهایم ، از لذت این ذرات می پیچم به خود...

آن روزها پشت این نرده ها، کوچه از نگاه من راه راه بود، محکم می گرفتم و قد می کشیدم تا نوک انگشتان پایم، شاید از بالا ببینم، بی خط، بی راه...

شنیدم آن سری خانه های یک و نیم طبقه ی روبرو را با هم خواهند ریخت و باهم خواهند ساخت، لابد چهار طبقه، که آن روز نه دیگر آفتاب را خواهم دید و نه اسمان باران خیز بهار را..

آن روزها می دانستم در  آن خانه های یک و نیم طبقه ی روبرو صبحانه چه می خورند؟ ناهار چه می خورند؟ کدام شبکه از آن دو شبکه را تماشا می کنند! حتی پرده ای نبود چه رسد به سنگ و سیمان و آجر، میانمان...

می خواهم با زاویه ی نود درجه ای سرم را بالا بگردانم و آنقدر فرو روم در آسمان، تا کشف کنم که کدام قطره از کجای آسمان می چکد...

نور می آید، صدا می آید، برق می آید و رعد می آید..و من می اندیشم وقتی نور قبل از صدا می آید و وقتی برق قبل از رعد سر می زند، ما چرا می گوییم؛ رعد و برق؟


+یک رب مانده ی من

آرامش

آرام که می شویم.. هیچ طوفانی از جنس باد و خاک و آب و آتش نمی لرزاند ما را... ضرورتی ندارد ریشه مان را محکم تر در خاک فرو کنیم... کافیست گاهی به سازهای زندگی برقصیم..

آرامش

پ.ن: گاهی دلمان یه جای دنج دارد و تکیه می دهد به دلی...

خراب رفاقت

خراب مرامتم که منو ازون پیامک ها و  ایمیل های  فورواردی ات محروم نمی کنی ولی یه "چطوری" رو خودت تایپ نمی کنی بفرستی!     خراب مرامتم که تا منو می بینی می گی چی داری بلوتوث کن بیاد ولی همیشه بلوتوث دلت خاموشه!      خراب مرامتم که هر وقت می خای بری خرید و هیشکی پایه ی الکی چرخیدنات نیست زحمت می کشی و زنگ می زنی به من ولی هربار من ازت می خام جایی منو تنها نذاری یه بهانه ای داری برای فرار!      خراب مرامتم که تولد نگیری تا سال به سال جلو فک و فامیل و دوست و رفیق از ما کادو نگیری سالت سال نمیشه ولی کادوی ما رو از فلان حراجی و با بهمان کاغذ می پیچی و دستمون می دی! خراب مرامتم رفیق...!

دوست های به همین بدی که گفتم کم نیستند ولی دوستای خوب هم ... کم نیستند.. که گاهی همان پیامک های فورواردی شان چنان به موقع است و به دل می شیند که نگو...

خراب رفاقت

می رقصیدم

اگر عمر دوباره داشتم.. بیشتر ورزش می کردم .. فیلم می دیدم.. کتاب می خواندم.. مهمانی می رفتم .. چایی می نوشیدم و شیرینی های خامه ای می خوردم.. به ماهیگیری می رفتم.. مادرم را و پدرم را بیشتر در آغوش می کشیدم.. با بچه های بیشتری دوست می شدم.. حیوانات بیشتری در خانه نگه می داشتم .. بیشتر شهر بازی می رفتم  .. گلدان های بیشتری در اطرافم جمع می کردم.. هدیه های بیشتری میدادم.. وقت  بیشتری برای درس خواندن می گذاشتم و در انتخاب رشته دقت می کردم.. شب های بیشتری تا صبح بیدار می نشستم.. زبان ها و لهجه های زیادی رو یاد می گرفتم.. پیام های صلح آمیز بیشتری را به مردم می فرستادم.. و بیشتر و بیشتر می رقصیدم.

miraghsam

نفس در قفس

جایی خوانده بودم..اغلب تمام تلاش ما برای بدست آوردن یک رابطه تنها باعث می شود زندانبان قلبی باشیم که دوستش داریم...

براستی که تنظیم هر رابطه ای (نه تنها عشق و عاشقی) طوری که آزادی ها و حدود فردی درست رعایت شوند و تفاوت آنها را خوب بفهمیم بسیار سخت است.. نه اینکه شدنی نباشد نه... ولی سخت است.

پرنده ام غصه نخور

قفس جای بدی نیست

اینجا

برای نگهداری توست از چنگال عقاب ها..

 

شبیه نیستیم

در بین میلیاردها نفر در جهان..بیشتر از همه شبیه خودمان هستیم. هر کس حتی در میزان فشار دادن دکمه " اینتر" شبیه خودشه و ویژگی های خودش رو داره...

پس اینکه بخواهیم دنبال کسی باشیم که دو درصد هم شبیه ما باشه..تلاش بیهودست و اینهم که بخواهیم آدم هارو تغییر بدیم شدنی نیست.

بهتره با همین آدم های معمولی شبیه و غیر شبیه مان در تخت زندگی نشسته و به پشتی زمان تکیه کنیم و یک قوری چای دشلمه با نبات بنوشیم  و اخرش هم یک قلیون پرتقال-نعنا ی دونفره.

 

ghelyoon

دومین جشنواره وب فجر

سی وِب بلورین سال 13۹۰ از طرف هیئت داوران دومین جشنواره ی وبفجر اهدا می شود به ترتیب به خانم ها و آقایان :

1.بخش وبلاگی

وبلاگ گروهی سال: یه رب مانده

کامنت گذار سال: نگاه

عنوان وبلاگ سال: شاهگل خراسان

پست سال: افشاگری/ پست ده شخصیت کارتونی آقای صفرونیم با تشکر ازگوگولی های مرجان/معماران هم می نویسند

با تشکر ویژه از هدیه ی ویژه ی فاخته /دیوانه نامه
 

فیلتر سال: حرفهایی که به سختی کلمه می شوند...

قرار وبلاگی سال: جام موشک کاغذی

رونمایی سال: بهروز مخاطب خاموش

حرکت سال: کافه کوه

مسافر سال: تنهایی

 

 

2 بخش عمومی کشوری
 

افتضاح  تلویزیونی سال : مرد ۳زنه

سوتی سال :  رنگین کمان/خاله سارا

بی ادبی سال:شیث و نصرتی

سورپرایز سال : دستگیری هواپیمای جاسوسی ار کیو ۱۰۷

بازی سال: برد پرسپولیس / دربی ۷۴

عدد سال: 3000 میلیارد

جدایی سال: سیمین دانشور

آهنگ سال: حق با توست /25باند

برنامه ماهواره ای سال: آکادمی گوگوش

برنامه تلویزیونی سال : خنده بازار


قتل سال: روح الله داداشی

غیرت و امنیت سال تواما: حادثه پل مدیریت

جایزه ی سال: اسکار فرهادی

محبوب سال: نادر  و سیمین

انتصاب سال: رویانیان به مدیرعاملی پرسپولیس

حرکت سال: اختلاس

 عکس سال: گلشیفته

تعطیلی سال: خانه سینما

صعود سال: قیمت سکه و طلا و دلار

 

و وبنمای طلایی در بخش بین الملل اهدا می شود به:

خشن سال: معمر قذافی (۲سال پیاپی)

جنبش سال: وال استریت

لنگر گاه سال: تنگه هرمز

بیداری سال: کشورهای اسلامی 

فقید سال : استیو جابز

العجب سال: شبکه نمایش

شی ء سال : ای پد

 

و

ضرب المثل سال:................ آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

شما دوستان مهربانم هم می توانید منتخب های خودتون رو که ممکنه من فراموش کرده باشم  اعلام کنید.

نخستین جشنواره وب فجر

+یه رب مانده به ده امشب فراموش نشود.

 

من و ورق ورقشان...

کنکاش می کنم میان کتاب هایم... و می رسم به اولین کتابی که خودم با دستان خودم خریده بودم... قشنگترین قصه های دنیا... می لولم میان آن روزها و تمام  روزهایی که بعد از آن در کتاب فروشی ها سپری کردم.. چرخیدم میان قفسه ها و ورق زدم و سر آخر قیمت را خواندم و گذاشتم زیر بغلم و براه افتادم .... در راه ورق زدمشان و خط به خط شان را بلعیدم تا به خانه برسم... شب ها با تمام خستگی تا به پایان نرسیدن قصه پلک بر هم نگذاشتم ... کتاب که به صفحه آخر رسید... تاریخ و امضا گذاشتم  پایش..

حالا وقت خانه تکانی که میشود و قرار بر گردگیری قفسه ها... با دیدن جلد ها سفر می کنم تا دورترین روزها و سر در میاورم در دورترین احساس ها.. یادداشت ها، حتی خودکاری خاص که با آن چیزکی نوشته شده، کارتی، نشانه ی کتابی،کاغذی.. هرچیزی می تواند غرق کند مرا در خودم..

باز هم و هنوز تفرج و دلخوشی ِ من چرخیدن و گشتن در کتاب فروشی هاست... با این تفاوت که کتاب هایی که امروز مرا اغناء می کند هم گرانترند و هم صفحاتشان بیشتر... دیگر با یک کتاب به خانه بر نمی گردم...

ولی افسوس که وقت و انرژی ام برای خواندن کمتر و کمتر می شود...

تُنگ بلور ، تَنگ دلت


من که همزاد ماهی ها هستم.. شنا بلد نیستم.. ولی دست و پا که میزنم در جریان رود جاری می شوم.. جاری تر از همیشه.. سرم را که از زیر آب بیرون می کشم.. گیسوانم چنان بروی گردن می نشینند گویی مرا از ازل ماهی تراشیدند.. آب آب گویان می روم تا برسم به سرچشمه...

عید هم که باشد به تنگی بلوری ، تَنگ دلتان جا خوش می کنم و مهمان تیک تاک ساعت هایتان می شوم...

خوش تر از همه روزی بود که حوض های فیروزه تان خانه ی من بود... در آغوش موزائیک های کوچک... زیر نور آفتاب و مهتابتان.. شریک وضوی صبحدمان و هم بازی حیای گربه ها بودم..

اینک اما ..مرا بروی دلتان جا دهید... همین گوشه ... همین کنار.

ماهی تنگ بلور

+عروسی محال

+و امشب یک رب مانده تا 10

انسان نخ نما

آفرینش ..هزاران سال است کهنه نمی شود.. همانقدر که چین و چروک کوهها بیشتر می شود از طرفی گدازه های نونوار  از راه می رسند و پوست زمین عوض می شود. درخت های هزار ساله گوشه کنار زمین سال به سال برگ های کهنه را با جوانه های تازه جایگزین می کنند و رخت نویی به تن می کنند.

این میان آنچه باقی می ماند.. انسان است.. به روز نمی شود..تازه نیست.. گرم نیست.. سرد است و فلزی... با مدارها و ای سی های بی جان.. با رنگ های مصنوعی.. از خاک نیست.. از آب نیست.. از آتش است.. نزدیک نیست.. دور است.. لمس کردنی نیست.. موج است.. در جمع نیست.. تنهاست.. جٍرم نیست.. صداست.. زائیده نمی شود.. کاشته می شود.. بارور نمی شود... استرچ می شود.. کش می آید.. نرم نیست.. سخت است.. دل ندارد.. با شارژ و شارژر کار می کند.. رها نیست.. متصل است..

انسان است و زل زدن بیست و چهار ساعته به آتش شبانه اش .. در تلویزیون.. موبایل.. ماهواره.. کامپیوتر.. پی اس پی..  آتشی که با یک متر و نیم سیم سیاهرنگ وصل می شود به منبع مولد رعد وبرق تا روشن بماند..

انسان نو نمی شود.. نخ نما شده.. قالیچه نیست.. بی بها شده.

ensane nakh nama

+ قدقد / + بشتابید چونکه  یک رب مانده / +این پست اختصاصی 

باشیم یا نباشیم

 بهار که از راه می رسد

فرقی ندارد به یاد بیاوریم یا نه

شکوفه ها ی رنگین چشمها را نوازش خواهند کرد

فرقی ندارد حواسمان باشد یا نه

خورشید عمود بر زمین خواهد تابید و چشمه خواهد جوشید

فرقی ندارد تقویم را نگاه کنیم یا نه

زمین هزار باره زنده می شود تادست مایه ای باشد برای یادآوری عشق هامان

بهار از راه می رسد و  فقط کافیست یادمان باشد اگر خاطره ای در ذهن دوستی ابری بود ، این ما هستیم که باید آفتاب عشق درونمان به عزیزترین هایمان خاموش نشود.

عشق انسانی

با رویش دوباره ی زمین عشق برویانیم.

معقود

:عروس خانم برای بار سوم می پرسم؛ آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائمی آقای "نادر" در بیاورم؟

سیمین: با اجازه ی بزرگتر ها، بـــــــــــــله.

میان  رسیدن و نرسیدن  به اسکار، فقط همین یک کلمه فاصله است.

 

+امشب یک رب مانده  به ۱۰

حال زمین خوب است و

آروغ می زند .. می گوییم زلزله ... دوش می گیرد.. می گوییم باران .. بغض می کند.. می گوییم گرگ و میش.. می رقصد می گوییم گردباد.. آواز می خواند ..می گوییم رعد و برق.. صورتش را می شوید سونامی... وایت پارتی می گیرد برف و بهمن..  هالوین می گیرد برگ ریز پاییزی..  آتش بازی راه می اندازد  شهاب باران ..

رودها جاری اند و دریاها شور.. درخت ها پس از سبزی .. سرخ می شوند و باز از نو ... ماهی های آزاد آنقدر می روند تا ماهی آزاد دیگری بسازند..

حال زمین خوب است و حال زمین خوب است

حال ما چند نفر هم خوب است..  ما همچون ماهی های آزاد.. جاری و زایا.. زین پس برای بیشتر باهم بودن.. اینجا با حسی متفاوت.

اگر قصد خرید دارید.. بشتابید ..چون فقط  یک رب مانده..

گرگ نباش.

چشم می گذارم.. می شمارم.. یک تا...... هفت.. هشت.. ... بیام؟ بر می گردم و دنبالت می گردم.. سخت است یافتن تو میان اینهمه تیر و تخته.. بو می کشم.. سخت است یافتنت میان اینهمه رایحه.. گوش می دهم.. دقیق تر.. می شنوم.. صدای نفس هایت را.. هنوز یاد نگرفته ای که وقتی هیجان زده ای از بینی نفس بکشی.. نزدیک که میشوم.. صدای خنده ات هم در می آمیزد با عطر فضا و فرار می کنی.. دستم به تو نمی رسد ..مثل یک گربه می گریزی و می چسبی به دیوار و سک سک...

نه من می گذارم بگریزی و برسی به دیوار و سک سک...

اینبار که هیچ.. هزار بار هم که پیدایت کنم و بگویم نوبت توست چشم بگذاری .. زیر بار نمی روی .. تو گرگ نمی شوی..

تا من عمه ی توام... گرگ بودن را یادت نخواهم داد.

پ.ن:برای یاسین َم که سومین سال تحویل خود را در پیش دارد.

تو هم زیبایی!

نمی دانم چقدر اهل مد هستید.. منکه زیاد اهلش نیستم.. اما به شکل خاصی عاشق سالن های مد هستم.. نه اینکه حالا نام تمام سالن ها و طراحانشون رو از بحر باشم ها.. نه. اما زل زدن به مانکن هایی که انگار برپایه علم سلولهای بنیادی شبیه سازی شده اند برام لذت بخشه.. زل می زنم به کت واک* و به ترکیب ها و رنگ ها دل می بازم.

بی شک هر کسی حداقل چند دقیقه ای حتی کم.. تصویری رو که مد نظر منست دیده...

مادل هایی که از اقصی نقاط دنیا .. شرق شرق و غرب غرب و جنوب و شمال جهان به شهرهای بزرگی مثل لندن و پاریس و نیویورک می آیند و زندگی ساده و بی زرق و برقشون رو با رنگ و نور جلا میدهند...

اغلبشون مادلینگ رو سکوی پرتابی برای هالیوودی شدن می دانند...

شاید بیش از نیمی از این نمایش ها ی لباس قابل استفاده برای خیابان ها و مهمانی ها نباشه(حتی با ملاک های کاملا غرب گرایانه)

دنیای عجیبیست..مملو از رقابت  و برد و باخت و نقل و انتقال پول...

دربین تمام این بلبشو ها  گاهی  یک شوی لباس مربوط به محصولات فصل مارک ها و برند های بزرگ دنیا ست و گاهی فقط یک طراح می خواهد خودش را مطرح کند..

"جان گالینو /John Galliano" طراح جوانی که در میان اینهمه شلوغی ، سیاق خاص و متفاوتی دارد.. او فقط لباس طراحی نمی کند بلکه آنقدر به پیام رسانی توجه دارد که ارزش نمایش هایش با تئاتر های بزرگ دنیا برابری می کند.

جان گالینو

او همیشه با توجه به یک موضوع خاص کار میکند.. مثلا ویژگی جغرافیایی یا فرهنگی یا زمانی...مثل  الهام گرفتن از لباس کولی ها یا بودا یا دوره زمانی ۱۳۰۰ میلادی..،پرندگان ،گل ها، سیرک یا رقص یا مثلا با الهام از یک شخصیت خاص مثل چارلی چاپلین یا ...

جان گالینو

"جان" همیشه به کلاه ها. آرایش صورت و مو ها و حرکت ها بیش از حد توجه می کند... در حدی که کل فلسفه اون موضوع خاص رو به مخاطب و بیننده القاء می کند. و البته تخصصش در طراحی و ایجاد فضاو دکور...مثل اصطبل،سیرک، باغ گل، یا قصر های مصر باستان...

جان گالینو

در میان تمام این افکار متفاوت یک نمایشی داشت که بسیار نظر من رو جلب کرد..

* به جای استفاده از مادل های زیبا و خوش اندام و یکدست.. ترکیب های عجیبی را راه انداخته بود.. مثلا افرادی با قد زیر ۱۲۰سانتی یا خیلی بلند... پیرمردها و پیر زن ها .. یا چاقی های غیر متعارف در زن یا مرد..   و هر کدام ازین مادل ها درحالیکه لباس زیبا و مناسبی بر تن کرده بود با یک مادل زیبا از جنس مخالف به روی سن می آمد...

هدف "جان" این بود که زیبایی و بهره مندی از آن ، برای همه ست.. و هر ویژگی خاص ظاهری مانعی برای  برخورداری از توجهات جامعه نیست..

نگاه متفاوتش واقعا ستودنی ست..

مهم نیست به چه کاری مشغولیم.. مهم اینست که بهترین استفاده رو از موقعیت و جایگاهمون برای ارتقاء بخشیدن به مقام انسان ها داشته باشیم.

پ.ن: خودتان می دانید از درج عکس و اطلاعات ریز بیشتر معذوریم.

*کت واک :شیوه ای از حرکت کردن و راه رفتن است که مخصوص مدل های لباس است؛ هنگامی که برای نشان دادن لباسی که پوشیده اند از انتهای سن به روی...

و البته گاهی به همان سن یا سکوی مخصوص راه رفتن مانکن ها هم گفته می شود.

شُکُوه ِ شِکوِه

سلام

می دانم که خوب نیستی.. گویی شُکُوه سالیان دورت بی افق گشت و تیرگی صده های اخیر گریبانگیر اهالی ات. نور بودی و شجاعت.. اما گذشت.

دلم تنگ است برای آن لحظه ای که دستم در دست پسرانت و دخترانت بود و با هم می خواندیم: عمو زنجیر باف.. زنجیر منو بافتی؟  و ندانستیم که زنجیرهایی خواهند بافت بر دست ودلمان که دیده شدن برایمان عقده شود و دیده نشدن برایمان انتظار..


لطفا متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید.

ادامه نوشته

من و ک ک

من گمان می کردم کوه همین دربند است تا امامزاده ابراهیمش.. یا همین درکه تا جائیکه پاهایم خسته شود.. یا توچال تا جایی که تله کابین مرا ببرد و بیاورد.

یا خیلی دورتر می شد زاگرس و سبلان و شیرپلا و اورست و دنا و آلپ و موش کوهستان و خانه پدربزرگ هایدی و دورتریش کوهسنگی و شاید کوه قاف..

و تمام کوههای زندگی ام را با کتانی های مارک دارم و کوله ی دوره دانشگاهم  و البته به عادت اردوهای زمان مدرسه با یک عالمه خوراکی فتح می کردم.

بی خبر از اینکه در جهان هزاران کوه زیبا بر استقامت زمین می افزاید و آدم هایی که با استقامتشان سخت ترین کوهها را در می نوردند.. کسانی که با سنگ دوستند و با آب دوستند و با برف دوستند و با آسمان دوستند و حتی با گرگ های کوهستان هم دوستند...

کسانی که به قول خودشان در کافه شان دود همه جا را فرا نگرفته و تریپشان اصلا هم هنری نیست.. و از همه مهم تر شاید اینکه اهل لرزیدن نیستند...

کسانی که به رشته ی ورزشی شان عشق می ورزند وبا آن زندگی می کنند... و معتقدند کوهنوردی شاید همان تمرین زندگی باشد در شرایط سخت..

و اینگونه شد که در کافه کوهشان دانستم مرام کوهنوردی شاید این باشد که کاپشنشان را به دیگری عاریه بدهند و شاید غذایشان را با دیگران تقس کنند و دیگر و دیگر.. شرحی بیش ازین جایز نیست.. باید می بودید و خود می چشیدید..

اینم یه عکس دزدی از اهالی کافه

+۱ مٌسکِن از کجا می فهمه ما کجامون درد می کنه؟

+۲ اگر سیبیل نمی گذارید لااقل ابرو برندارید.

 

لبی سرخ و پاهایی بر رکاب ثروت

چقدر این روزها می خوانیم و می شنویم که مثلا زنی در حالیکه ماتیک قرمزش را پاک می کرد از ماشین گرون قیمت قرمز رنگ پیاده شد و برای خرید داروهای مادر پیرش به داروخانه رفت. یا زنی دیگر  پالتوی قرمز رنگش رو از پشت ویلچر فرزند معلولش برداشت و در حالیکه بچه اش را به همسایه می سپرد رفت تا..

طبق عادت جوگیری رایج ما ایرانی ها حتی درباره این آدم ها و شغلشان بی تفکر و یکطرفه قضاوت می کنیم.

چرا باید کسی که نیاز مالی دارد به انجام چنین کار سخیفی تن بدهد؟ فقر و گرسنگی و بیماری دلایل محکمی نیستند برای اینکه سریعترین و آسانترین راه را انتخاب کنند.

سوالی که در ذهن من ایجاد میشود :اینکه این "زن "ها چرا کار نمی کنند؟ چرا کارگری نمی کنند؟

چرا مثلا نمی روند توی مترو فروشندگی کنند؟ چونکه خستگی داره و ریسکش هم زیاده؟ یا مثل زنی که میشناختم غذا درست نمی کنند و در شرکت ها و واحدهای تجاری پاساژ ها بفروشند؟ جونکه کمی افت کلاس ایجاد میشه!

بله خب چه کاری آسان تر ازین که شیک و پیک کنی  و سوار ماشین های گرون قیمت شده و غذاهای گرون بخوری و پس از خوابیدن با یک مرد "پولدار" که شاید ویژگی و خواست طبیعی یک زن باشه پول هم بگیری  و بعد بری خونه...

بی شک در تمام دنیا پول زایی لب های سرخ یک زن بیش از توان جسمی اوست برای کارهای معمولی..

کاری به این بحث ها ندارم که هر خانه ای توالتی هم می خواهد ...که باشد.  ولی خودشان بپذیرند که شغلشان است و بخاطر ویژگی هایش انتخابش کرده اند نه اینکه توجیه کنند.....شایدم خودشان پذیرفتند ولی جو روشنفکری و مخالفت با شرایط موجود نمیگذارد دیگران بپذیرند.

ظاهرا طرفداری ازین جور ادما و توجیه رفتارشون با عنوان "فقر" مثل بعضی عادت های پان ایرانیسمِ مدرن بدجوری رایج شده... منظور از باستان دوستان مدرن  آدم هایی ست که کمبودهایشان را با ربط دادن عاشورا و کریسمس و همه چیز در دنیا به ایران باستان جبران می کنند.

منکر بعضی رسوم زیبا و عادات خوب در ایران باستان نیستم... ولی ذره ای به روی مبارکمان نمی آوریم که الان چه هستیم... نشسته ایم و برای هر اتفاق خوب و بدی در دنیا یک معادل آریایی رو می کنیم که چه شود... چه کسی خریدار این حرفهای ماست به جز خودمان؟؟!! که سایت ها و ایمیل ها و اس ام اس هایمان همه عرق ِ خفن باستان پرستی مان را نشان می دهد.. بیش از هزار سال از آن دوران دوریم و ...

در نهایت هیچ وقت در دوران باستان هم از یک زن بدکاره طرفداری نمی کردند ولی حالا چرا.. این کار را می کنند.

بحث من فرای جنسیت و چیستی ِ ماجراست.

پ.ن:با پوزش از مخاطبان کوچه خوشبخت/نمایش این پست در اون یک اشتباه لپی بود.

این مال من است.

حس مالکیت عجب حس عجیبیست...

دخترها را دیده اید در اوان نامزدی یا دوستی شان چطور سفت و محکم بازوی آقایشان را در خیابان می چسبند و در چشم های دختران خانواده رجبی زل می زنند! که یعنی :این (یگانه مرد ِ عالم هستی) مال من است.

و یا مردهایی را دیده اید که مثلا ماشین نو می کنند  و دو سه هفته ی اول هر بار قبل از سوار شدن ۴۰دقیقه شیشه هایش را دستمال می کشند و تا آقای رجبی همسایه را در ۳کیلومتری می بینند می خواهند حتی شده با بی سیم یه سلامی عرض کنند! که یعنی: این (ماشین خوشگله) مال من است.

یا در ادارات وقتی که رتبه و مقامشان تغییر میکند تا ۹صبح بر چارچوب درب اتاق جدیدشان تکیه می کنند برای سلام و احوال پرسی با اقایان رجبی! که یعنی :این (منصب) مال من است.

همین سه روزی که نبودیم، دل یاسین ۳ساله ی برادرم آنقدر برایم تنگ شده بود که می رفته بیرون از درب ، در کوچه می ایستاده و فریاد می زده: عمه الی ِ خودم چرا از مشهد نیومدی، از سر کارت بیا خونه ی ما...

شما درباره مالکیت چه چیزی آنقدر مصرید که شاید یک روزی بخواهید بروید و برایش در کوچه فریاد بکشید؟

پ.ن: با تشکر از خانواده رجبی!

پ.ن۲:تو خود همان یاسمنی که آبروی چمنی..

حباب روی آب

او زنی ست درآستانه ی چهل سالگی، یادم هست جزو زیباترین های فامیل و دوست و آشنا بود.. با آن چشم و ابرویش... و خالی که همیشه میکاشت گوشه راست لبش.. خواستگار هم داشت..

این دختر ترک را دادند به یک پسر شمالی.. عقد کنانشان در خانه ما ، چقدر آدم آمد و رفت.. چه ارکستری آوردند.. چه گروه مفصلی آمد برای تزیین سفره عقد و در و دیوار...

عروسی شان را هم یادم هست.. که در مه و سنگینی بهمن رفتیم تا قائم شهر.. که عجیب درختان شمال هرگز خشک و بی بار نیستند...

یادم هست یک جلیقه دامن جیر مشکی پوشیده بودم با بلوز پفی سفید... بزن و برقصی برپا بود... به رسم خودشان زن و مرد درهم.... که چه پذیرایی می کردند و ما که خیلی کوچک بودیم ولی بهگفته ی دخترهای بزرگتر چه داماد خوش تیپی...

پرتقال هایی که از درختان حیاط خودشان می چیدند هم یادم هست.. شب ها قبل از خواب در رختخواب می خوردیم...

عروسی گذشت..

دختر زیبای فامیل 3ماه بود به انتظار مادر شدن نشسته بود... خبر رسید..

خبر پر کشیدن داماد... آری... دخترک با بچه ای در شکم بیوه شد... گویی سرطانی در جان دامادش بوده از قبل که تابش را نیاورد...

دختر سری نداشت تا میان حرف و حدیث همسایه ها بلند کند... تا فارغ شدن در خانه ی ما ماند... قرار بر اینکه فرزند را بدهد و جوانی اش را بخرد... تا روی طفل را دید... که شاید کاش نمی دید... از بخشیدن پسرش منصرف شد..

پسر حالا هفده سال دارد... مردی شده برای خودش ولی مادر صبح ها دورادور او را تا مدرسه و از مدرسه به خانه مشایعت می کند.. که هنوز به تنها حمام کردن او حاضر نیست.. که هنوز غذای او با بقیه فرق دارد.. که ...

آن مادر بیوه شده ، هیچ کجا نمی رود، هیچ کار خاصی نمی کند ، استرس و جامعه گریزی اورا به افسردگی نزدیک کرده.

او از دار دنیا فقط مادر است... و دیگر هیچ.

همه ی اینها در حالیست که وقتی آن زن و مرد شمالی برای پسرشان می آمدند خواستگاری از بیماری اش خبر داشند و تمام امید های یک دختر جوان را برای رسیدن به مطامع شخصی (داشتن یک نشانه از پسرشان) سوزاندند.

حباب

همچون انــــــار خون دل خویش میخورمـ    /    غمــ پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیستـــ

پ.ن:ازینکه "زن" جماعت دوست دارد مدام همدردی بشنود و تایید شود، بیزارم.

به تقدیر اعتباری نیست.

باید کمربندم را محکم ببندم.. این موشک با نیروی اکسیژن مایع در سه مرحله از اتمسفر خارج خواهد شد..یعنی امیدواریم اینطور باشد.. اگر موشک در خانه منفجر نشود..اگر موشک سرعت لازم را تا رسیدن به ارتفاعی که جاذبه زمین کم شود حفظ کند.. اگر در مدار قرار بگیرد ..

زندگی را می گویم.. معلوم نیست انسان را کدام سو بکشد.. یا در مسیری که برایش آرزوها داریم و برنامه ریزی می کنیم چه اتفاقی بیافتد.. در کدام مرحله پیش برنده ها از کار خواهند افتاد.. اوم.. برای ادامه تحصیل.. برای یادگیری ها.. برای اشتغال.. برای حفظ سلامتی.. برای زیباتر بودن.. باید انگیزه های معتبر تری برای زندگی و کارهایمان داشته باشیم...

فقط خواستم بگم:این روزها برای روند ساده ی زندگی هم دلخوشی ندارم...

پدیده ای بنام وبلاگ

قهرمان کُش پروری