سلام

می دانم که خوب نیستی.. گویی شُکُوه سالیان دورت بی افق گشت و تیرگی صده های اخیر گریبانگیر اهالی ات. نور بودی و شجاعت.. اما گذشت.

گذشت و اینک ما هنوز نشسته ایم زانو به زانو  و گذاشته ایم دست روی دست و حسرت نداشتنت را می خوریم..

شِکوِه ام هست..

شِکوِه ام از گذشتگان نیست که از جهل گذشتند و ندانستند که چه چیز را ویران می کنند.. شِکوِه ام از دیروزیان نیست که دیروز گذشت.. هرچند بر گذشتگانمان.. ولی سخت گذشت.

شِکوه ام از اینک است.. از امروزیان.. از خودم.. از خانواده ام.. از دوستانم.. از همشهری هایم.. و از هم وطنانم.. از مرئوسان و از رئیسان. از همه.

وطنم.. امروزِ خرابت را بر من ببخش.. که آبادت نمی کنم حتی با کاشتن نهالی بر لب جوی.. که آبادت نمی کنم حتی با دستگیری از رفیقی.. که آبادت نمی کنم حتی با احترام به نان.. که آبادت نمی کنم با امانت داری .. که آبادت نمی کنم حتی با انجام صحیح وظیفه کارمندی.. که آبادت نمی کنم حتی با پاکیزه نگه داشتن مشتی آب.. که آبادت نمی کنم حتی با روشن کردن اجاقی.. که آبادت نمی کنم حتی  با شعری..ترانه ای..  که آبادت نمی کنم که هیچ.. که ویرانت می کنم.. و پرچم پاکیزه ات را بازیچه می کنم.. که تو را در محافل بزرگ ..کوچک می کنم. تورا با سنن و اداب غلط به نام دین و یا به نام ستیز با دین بی آبرو می کنم..

مگر اهمیت دارد دین شناسنامه ای ما چه باشد.. ما دیگر خدایی را قبول نداریم.. ما انسانیت را فراموش کرده ایم.. زنانگی و مردانگی را چه تفاوتی ست وقتی..

وطنم ببخش بر مردانت که صورت زنانه دارند و نه نشانی از دل شیر... ببخش بر زنانت که طاووسان خیابانند و  روباه خانه هایشان.. ببخش بر رئیسان که جیب هایشان بی حد عمیق است.. و ببخش بر مرئوسان که جیب های کوچکشان را از زیر میز لبریز می کنند.. ببخش بر کودکانی که در جام های جهانی طرفدار کشورهای همسایه اند.. ببخش بر ما.

وطن جانم.. زمانه ی مردان شجاع دل که خاکی پوشیدند و به نامت و از سر غیرت بر خون نشستند گذشت.. که اینک غیور مردان و صبور زنانت شب را با طلوع خورشید فیس بوک می گذرانند و روز را در غروب توئیتر آرام می گیرند.. خرده گیری من بر این تارنماها نیست که فی نفسه بهترین راه ارتباطی امروزند... که خرده گیری من بر راه و رسم رایج آنست میان دوستانم در این روزها... که تمام عرق وطنی شان غرق شدن مزاریست یا آتش بازی های کمرنگ شده.. که پیام ها و جملات قصارشان همه ی این دست مایه ها را از آب و نان واجب تر گردانیده... ولی تک تکشان ساعات کاریشان را به چت می گذرانند و به ورانداز عکس های خانوادگی یکدگر... و به گپ و گفت با تلفن اداره.. و سواری بر امکانات عمومی.. و برداشتن کلاه فروشنده و گذاشتن کلاهی بر سر خریدار.. چهار قطره آب که ببارد خیابان هایمان می شود دریاچه.. و سواره فراموش می کند غم خیس شدن پیاده را.. که اگر بخواهم از کاستی ها بگویم.. تا ابد باید بگویم..

بگذریم.. از احوال من خواسته باشی..من ای بدک نیستم.. هرچند که دبیران یادم داده اند که عالی باشم.. ولی نیستم.. خسته ام.. و دلم تنگ است برای نامت که آوازه جهان باشد از علم.. غرور.. سخاوت.. و از همه مهمتر پاکیزگی.

دلم تنگ است برای نفسی که سبک از ریه هایم بگذرد .. بی درد.... بی خون.. بی بغض.. دلم تنگ است برای پرواز گیسوانم در باد... که از نگاه نامردان در امان نیستم.

دلم تنگ است برای دوست داشتن های بی ریا .. بدون توقع ..بدون پز.. بدون کنایه..بدون دروغ.

دلم تنگ است برای آن لحظه ای که دستم در دست پسرانت و دخترانت بود و با هم می خواندیم: عمو زنجیر باف.. زنجیر منو بافتی؟  و ندانستیم که زنجیرهایی خواهند بافت بر دست ودلمان که دیده شدن برایمان عقده شود و دیده نشدن برایمان انتظار..


این سوژه تا روزی که دل تنگی هایمان بر جا باشد تکراری نخواهد شد.. دل تنگی هایی از خودم و خودمان.

پ.ن:بی شک تمام زمین ..تمام زمین وطن من است.