آدمیزاد است دلش
آدمیزاد است گاهی دلش می شکند... از صبوری زیادی، از مهربانی زیادی، از سازگاری زیادی، از کوتاه آمدن های زیادی، ...
آدمیزاد است دلش می شکند...
من در تلگرام:
https://telegram.me/darchin_e_chindar/313
آدمیزاد است گاهی دلش می شکند... از صبوری زیادی، از مهربانی زیادی، از سازگاری زیادی، از کوتاه آمدن های زیادی، ...
آدمیزاد است دلش می شکند...
من در تلگرام:
https://telegram.me/darchin_e_chindar/313
فقط همسفرم کاری براش پیش اومده،
شهر مقصد هم مشخص نیست
ولی دارم میرم، جور میشه، خدایا میدونم که هر روز وبلاگمو می خونی...
بعدن نوشت: خدایا میبینم که توام دیگه از وبلاگستان رفتی.... و نمی خونیمون.
علی آقا گفت هرکدوم رو می خواهید بردارید ببرید...
و ما خوشحال شدیم و امروز
علاوه بر دو خرمالو
(که حوصله ندارم عکسش را اپلود کنم باز بروید در استوری اینستا ببینید..)
با یک گلدان بزرگ حسن یوسف به خانه می رویم..
خیلی ادم ها هم همینجوری اند، خوبن، قشنگن، جالبن، اما اندازه ما نیستن... دست از سر این آدما برداریم.
-زیباتر از دیگران، در زمین و آسمان بانوی من شمایید.
آدم ها عجیبند، نه این رویشان مشخص است و اعتماد کردنی و نه آن رویشان... رو؟ بعضی ها هزار رو دارند، گاهی گمان میکنی مواد مخدری، چیزی مصرف می کنند که هر لحظه به رنگی هستند..
در برابر این رنگ به رنگ شدن ها چه باید کرد؟ چطور باید یک رنگ ماند و طاقت آورد؟
مثلا به همکاری که در گروه همکاران تهدید می کند و خشک و بداخلاق مثلا حق نداشته اش را طلب می کند و بلافاصله در خصوصی فدایت شوم و دوستت دارم و بوس بوس....
حق اش نیست بزنم بترکد!؟
آدم ها عجیبند، نه این رویشان مشخص است و نه آن رویشان...
به اندازه آن ماچ خوشحالی مادرم به دل نخواهد نشست...
که بی شک خوشحال ترین مردم است بر خوشحالی های من...
و با خودم متعهد شدم حتی بیشتر از قبل قانون رو و حریم دیگران رو (سواره یا پیاده) رعایت کنم...
+خدایا شکرت ازین مرحله گذشتیم.
ایستاده ایم در اتوبوس، مثل همیشه شلوغ است.. یک زن جوان با مادر میانسال و دختر 10ساله اش سوار می شوند.. مثل همه یک گوشه، یک میله را میگیرند و می ایستند..
در نیمه های راه یک صندلی خالی می شود، زن جوان بدون هیچ تاملی به دختر می گوید بنشین.. دختر بچه می پرسد تو چی؟ می گوید تو بشین.
کمی می گذرد، مادر بزرگ به زن جوان می گوید: لاقل خودت می نشستی که مادری..... و این جمله را دوبار تکرار می کند، خودت می نشستی که مادری....
خیلی ساده است، آن زن نه تنها خودش به مادرش و خیلی زن های میانسال دیگر اهمیتی نداده، بلکه به دخترش نیز یاد داده که به هیچکس بها ندهد حتی «مادرش»...
من در تلگرام:
تا می بینند یک دختر ترگل ورگل منتظر تاکسی است، می آیند بوق میزنند، و سوارت میکنند، بعد از کمتر از یک دقیقه که میفهند نخیر این یکی از آن یکی ها نیست و به واقع مسافری بیش نیست، اهل حرف و گپ و نیشخند نیست، بی سبب یا راه را اشتباهی می روند یا از ترافیک می نالند تا خودت پیاده بشوی...
بله خب پیاده می شویم و از خدایمان است که از شر آدم های بیمار گونه خلاص بشویم...
کاش کمپینی راه بیافتد با عنوان اینکه: هر دختر زیبایی، فاحشه نیست، هر زنی که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده، الاف و بیکار نیست، هر زن یک انسان است که حریم و حرمت دارد و باید با دیده احترام به او نگریست..
کاش بدانیم هوس مان را کجا و چطور باید کنترل و خرج کنیم!
من در تلگرام:
هوا یک جوری است که الان نباید اینجا نشسته باشم، باید سوار اتوبوس های تجریش باشم، بروم برسم به امامزاده، یک چادر صورتی گلدار سرم کنم، بعد از زیارت، بروم در بازارچه، زرشک تازه و گلابی های جنگلی بخرم، دور بزنم سوار خطی ها بشوم، بروم دربند، سوار تله سی شوم، آن بالا که پیاده شدم، بروم در رستوران همیشگی بنشینم رو به رودخانه، روی بالکن، همانطور که دارم یخ میزنم چای بخورم و با موبایلم صدتا عکس از طبیعت بگیرم و سرما که تنم را منجمد کرد جمع کنم و باز با تاکسی خطی ها برگردم تجریش و سوار بی آر تی بشوم، برگردم راه آهن... و بروم خانه.
من در تلگرام:
وقتی میگوییم تنهایی بد است، به این معنی نیست که چرا من قفل پشت در را می زنم یا چرا در را با کلید باز می کنم، این نیست که کسی نیست که موهایم را شانه بزند یا برایم لاک بزند، این نیست که چرا در اتاق پرو مانتو فروشی بلاتکلیف میمانم و کسی به دادم نمی رسد..
نه
وقتی می گوییم تنهایی بد است، به این معنی که وقتی یک اتفاقی برای آدم بیافتد ولی کسی نباشد تا برایش تعریف کنی، برای 20هزار تومان پول هاج و واج وسط خیابان بمانی و ذهنت به هیچکس نرسد که بتواند (که بخواهی..) به دادت برسد، بیمار و نزار باشی و کسی تا رسیدن به دکتر همراهی ات نکند، ...
تنهایی بد است وقتی یک اتفاق خوب بیافتد و کسی نباشد تا برایش تعریف کنی...
من در تلگرام:
در این بین از وسایل محبوب من «لاک ناخن های رنگی رنگی» من هستند.. که حتی وقتی تموم میشن، دلم نمیاد بندازمشون دور... طی تصمیم جدید رفتم و لاک هامو چک کردم، تقریبا ده تا شایدم بیشتر لاک کاملا خشک شده داشتم که مستقیم توی سطل انداختم..
روابط و معنویات زندگی هم همینجوریه، گاهی انقد بهشون عادت میکنیم که گمان نمیکنیم ممکنه خشک شده باشن، یا حتی با خودمون نمی گیم اینکه دیگه کاربردی نداره چرا باید نگهش دارم!!
دوست های آدم هم همینجوری هستند، هر از گاهی یک نگاهی بهشون بندازید ببینید، نکنه تزیینی و الکی رنگی باشن... نکنه از درون خشک شدن و ..
همیشه که نباید منتظر آمدن کسی شد برای گرم شدن، همیشه که نباید حسرت آغوش داشت، همیشه که نباید دست هایت را در جیب هایش تصور کنی، همیشه که نباید کسی باشد تا بالاپوشش را روی دوشت بیاندازد، همیشه که نباید به امید هاکردن کسی دست های یخ زده ات را منتظر بگذاری، همیشه که نباید حسرت یک ماگ بزرگ و داغ را به دل خودت بگذاری..
گاهی فقط کافیست، همت کنی #بخاری را از انباری بیرون بیاوری و با دقت نصب کنی و مراقب باشی گاز نشت نکند و لوله فلزی مونوکسید کربن را کامل و بی خطر از خانه بیرون ببرد...
گاهی فقط کافیست، همت کنی و بخاری را نصب کنی و شب های سرد و نمور پاییز را در کنارش چای بنوشی..
من در تلگرام:
چند خانم میانسال آنطرف سر نمیدانم چه چیزی بحث میکنند، خانمی که به گمانم دیگر از میانسالی اش گذشته میچرخد می آید اینطرف بایستد.. تعارف میزنم بیاید بنشیند قبول نمیکند، روبرویم می ایستد..
می گوید:
الان 97 سالمه، همشو تو این تهران بودم، اتوبوس سوار می شدیم 2شاهی، 4قرون...
میدونی الان چرا این وضعیته؟ انقدر شلوغه؟
من: چرا!
ادامه میده: از شوهراشونه، یا شوهر ندارن، یا شوهراشون عرضه ندارن، قدیم مردا میومدن خونه با یه بغل پر...
و ادامه می دهد..
من اما فقط به 97 سالگی ام فکر میکنم..
من در تلگرام:
مبادا به نداشتن ِ هم عادت کنیم!
مبادا دل گشاد کنی و هر چه بگذرد دلت برای من تنگ نشود... مبادا وقت خوردن نان های خامه ای جلوی چشمت ظاهر نشوم! مبادا این روزها، روز مبادا باشد..
میدانی چیست!
انار دل من رسیده است، دیر بچینی اش ترک میخورد، ترک بردارد رهگذرهای بیرون باغ را به هوس می اندازد.. کاش خرمالو بودم، گس و نشسته بر یک شاخه بلند... آنقدر بلند که حتی نگاه رهگذران به آن نمی رسید..
بر حسب اتفاق و خواست بی شک خداوند سه هفته ای میشه که با وسایل نقلیه عمومی آمد و شد می کنم.. همه راه ها رو امتحان کردم و همه مسیرها رو تست کردم... مثلا مترو ده دقیقه زودتر می رسم ولی به کمپوت شدن سر صبحش اصلا نمی ارزه.. و یا تاکسی خب اونم یه کم زودتر می رسم ولی خب خیلی گرونه، برای آدمی که 6بلکم 7ساله با وسیله شخصی خودش اومده و رفته، پول به تاکسی و خطی و گذری دادن بسیار دردناک است..
حالا سه چهار روزی هست یکی از مسیرهای رفت و برگشتم رو اتوبوس انتخاب کردم، برحسب شانس ممکنه یه صندلی خالی بهم برسه یا نه.. به شلوغی مترو نیست و هر روز هم تاخیر میخورم و در عین حال نسبتا ارزون حساب میشه.
وسایل نقلیه عمومی این ویژگی رو داره که بیشتر با آدم ها مواجهی، با خوبی ها یا بدی هاشون، بیشتر میشه زل زد به مردم و اونهایی که بلند بلند با هم یا با تلفن صحبت می کنند رو شنید... بیشتر میشه از عطر خوش کسی حظ کرد یا بی اختیار گوشه روسری رو به نوک بینی گرفت... از سرماخوردگی ترسید و گاهی حتی رغبت نکنی با دست های خودت در کیفت رو باز کنی بسکه کثیف میشه..
ولی من این روز ها بیشتر از همه به زن ها فکر میکنم.. مادری که بچه دوساله اش رو دوش گرفته و گوشه اتوبوس جایی گیر میاره برای خوراندن صبحانه به او، مادری که با یک زن غریبه درد دل میکنه که دخترم میخواد طلاق بگیره و برگرده بیاد و .. مادر سالمندی که چیتان پیتان کرده و 7صبح نمیدونم کجا داره میره.. دختر جوانی که چادر از سرش می کشه و تو کیف می ذاره و بعد مدام تو آینه نگاه میکنه و ماتیکش رو تمدید می کنه، زن جوانی که در نگاه اول خیلی ترگل ورگله و در نگاه دوم ناخن های شکسته و کثیف و نامرتب و داغون و نیمه لاک رفته اش مشمئزت می کنه، دختر جوانی که با ذوق زیادی درباره سومین سالگرد آشنایی اش با دوست پسرش حرف می زند، زنی که بچه ی در آغوشش هنوز باید شیر بخوره ولی شکمش تا زیر بینی اش بالا آمده..
زن های زیادی هستند که میتوان درباره شان صدها بلکم هزاران متن و مطلب نوشت و بی شک درد من درباره انتخاب مسیر رفت و آمدم با مترو یا تاکسی ارزش گرفتن وقت هیچ کدامتان را نداشت..
پس هندزفری را در گوشم می گذارم، در خود فرو می روم و بیش ازین مصدع اوقات شریفتون نمی شم..
اگر دختری را در اتوبوس یا تاکسی دیدید، که تلاش میکند خود را به پنجره برساند و سر روی شانه اش بگذارد، او منم..
من در تلگرام: