دوستش نداری؟

زندگی فقط همانجایی که مطمئن میشوی، دیگر دوستش نداری...

 

دست نوشته های #الهام_محمودی

خیانت

بدترین حسی که می شود به یک زن جوان داد اینست که دوست داشتنِ او را به یک زن متاهلِ زشتِ وراج بفروشی.

دست نوشته های #الهام_محمودی

خداحافظ

پیش می آید گاهی یک رابطه، یک شروع خوب و هیجان انگیز دارد و یک بدنه دلچسب و دوست داشتنی و یک پایان! نه پایان ندارد، برای تمام شدن یک رابطه باید کات داد، باید خداحافظی کرد، باید پرچم را پایین کشید...

در غیراینصورت آدمی از کجا می داند که تمام شده؟ در غیراینصورت ماه ها، هفته ها، روزها منتظر میمانی... آنقدر منتظر میمانی و چشم میدوزی به آمدنش، به نیامدنش... آنقدرد منتظر میمانی که تمام خوبی ها، هیجان ها، دوست داشتنی ها رنگ میبازند، دیگر دلت برایش نمی تپد، دلت درد می گیرد از یادش...

شاید یک روزِ بهاری و بارانی که از خواب بیدار شدی، تصمیم بگیری که برای خودت آتش بس اعلام کنی، بروی پرچم را پایین بیاوری، نام سیو شده پروفایلش را به نام و نام خانوادگی اش تغییر دهی، عکسش را نگاه کنی و یک کلام بگویی: خداحافظ..

 

28فروردین 1396

دست نوشته های #الهام_محمودی

ایوانِ تماشا

ایوان، نماد ِتماشاست..
ایوانِ خانه ما اما، در ازدحام کوچه خوشبخت گم شده است..

مرا ببر و بنشان در همان ایوانِ کودکی ام، آنجا که چهارزانو نشسته، لغات قرمز رنگ را چهاربار، چهاربار مینوشتم...

مرا ببر به آن ایوانی که هرشب، ساعت هفت و سی دقیقه، از آن بالا نگاه میکردم تا آن مرد با آن کت و شلوار های سورمه ای رنگش از راه برسد... آن مرد در جیب هایش شکلات های میوه ای داشت، همان شکلات هایی که سالهاست در هیچ شکلات خوری ای، حتی لمسشان نمیکنم..

مرا ببر به هفت سالگی، به نه سالگی، به سیزده سالگی،...
مرا ببر به ایوان و بنشان به تماشا..

مرا ببر و خوشبختی کوچه را بازگردان.

دست نوشته های #الهام_محمودی

انتخاب کنیم

یکی از چالش های اصلی زندگی «انتخاب» است،

مادرت را بیشتر دوس داری یا پدرت را؟

بستنی قیفی میخوری یا بستنی لیوانی؟

میری رشته تجربی یا فنی حرفه ای؟

دانشگاه چه رشته ای رو انتخاب میکنی؟

موهام رو روشن کنم یا تیره؟

دوستی م رو با تو ادامه بدم یا نه!

کدوم مقصد رو برای سفر انتخاب کنیم؟

بمونم یا برم؟

این ماشین یا اون یکی ؟ خونه تو این محله خوبه یا اون یکی خیابون؟ این مورد توپول و سفید و کوتاه برا ازدواج مناسب تره یا اون یکی سبزه و باریک و بلند؟

 

اما چالش اجتماعی انتخاب، کمی پیچیده تر ازین هاست، نه تنها به خودت فکر میکنی بلکه به نسل های بعد از خودت، به هموطنانت در همه جای دنیا، به وجهه کشورت در نگاه مردم، به گذشته، به آینده، به جیب های خالی، به جیب های پر! به سر های خالی به کله های پوک، به ادم های کوتاه با سایه های بلند، به ادم های خشن، به آدم های زیادی مطیع، به آدم های سرکش.... به همه اینها باید فکر کرد.

چالش اجتماعی انتخاب کمی پیچیده تر ازین حرف هاست .. آدم دچار دوگانگی ست یا به جایی رسیده که بودن یا نبودنش، حرفش، انتخابش هیچ تاثیری بر هیچ اتفاقی ندارد، که این انتخاب نکردن، خود، انتخابِ بزرگی ست....

یا به نگاهی می رسیم که تصمیم میگیریم موثر باشیم، پس با تمام چراها و چگونگی ها و کیستی ها و چیستی ها و باید و نباید ها کلنجار می رویم.

راحت تر بگویم؟ اینکه انتخاب ما از رای دادن و رای ندادن، رای ندادن هم باشد انتخاب خیلی سختی ست، و اگر انتخابِ ما رای دادن باشد، خیلی سخت تر...

آدمی گاهی دوست ندارد بعضی حرف ها را باور کند؛ از قبل انتخاب شده، همه اش بازیست تا مارا پای صندوق بکشانند، این با قبلی فرقی ندارد، همه شان سراپا یک کرباسند، آدمی دوست ندارد درباره وطنش این حرف ها را باور کند...

من ترجیح می دهم که باور کنم آن نقطه کوچکی که سیاه میکنم، میتواند بر روح ِ حاکم بر شهرم تاثیر بگذارد.. من میخواهم باور کنم او را که انتخاب خواهم کرد، یک ذره، فقط یک ذره از دیگری بهتر است و گامی برای هوای خوزستان، برای طوفان های شن در سیستان، برای سیلاب های آذربایجان، برای زمین لرزه های خراسان بر خواهد داشت...

کاش یک #کمپین راه بیاندازیم با این شعار: درست انتخاب کنیم.

 

دست نوشته های #الهام_محمودی

#آذربایجان

اخبار تلخ، از چپ و از راست می رسند، زلزله، سیلاب، حریق انبار شرکت کروز، آمار بالای مرگ و میر در میان جوان ها...

من اما از طلوع تا غروب، اخبار را از یک گوش گرفته و از گوش دیگرم در میکنم، بی دغدغه وقت میگذرانم، موزیک گوش میکنم، فیلم میبینم، چای مینوشم، شاید مهلت چندانی نداشته باشم، روزها را خوووب زندگی میکنم،...

هوا که تاریک میشود، مینشینم به شمارش... امشب چند کودک یتیم مانده اند؟ چند مادر در فقدان جگرگوشه هایشان تا صبح شیون میکنند؟ چند جان در میان گل و لای مدفون شده است؟ چند چشم بسته مانده؟ چند دهان خاک آلود است؟ چند "دوستت دارم"، نگفته باقی مانده؟

امشب و گویی در این سرزمین ِبلاخیز، هرشب شام غريبان است...
اشک امان نمیدهد و اینست برنامه مدون ِغروب تا طلوع...

برای دل های نا آرام ِ هموطنانمان در #آذربایجان دعا کنیم.

دست نوشته های #الهام_محمودی

چهارشنبه

شماهم مثل من فکر میکنید یک روز درِ باغ بهشت به روتون باز میشه؟

من گمان میکنم یک چهارشنبه، یک اتفاقی میافته، یه سیب میخوره توی سرم، یک نوری تو حباب بالای سرم روشن میشه، یک نفر بهم تنه میزنه، یک جایی پام میپیچه و ...، یک ستاره تو آسمون جون میگیره، یک خبری از رسانه میشنوم، یک تلفن بهم میزنن، یک در باز میشه...
نمیدونم چه اتفاقی، فقط میدونم یک اتفاقی رخ میده و اون روز یک #چهارشنبه است و یک در از هزاران در باغ بهشت به روی من باز میشه...
شماهم مثل من فکر میکنید ؟

دست نوشته های #الهام_محمودی

 

در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/389

احمدی نژادی ها و کلانتری سال ۱۳۴۲


در بین روحانیون قدیمی عده ای بودند که در ماجرای پانزده خرداد ۱۳۴۲ دستگیر شده بودند. تقریبا اکثر آنها درگذشته اند.
من از سنین نو جوانی به تناسب رفت وآمد هایی که در خانه پدری مان صورت میگرفت، در حاشیه گعده هایی که بزرگترها داشتند، پای صحبت های خیلی از آنان نشسته بودم.
در آن ایام بعد از قیام امام خمیني خیلی از روحانیون در تهران دستگیر شده بودند. اینها مجموعه های متفاوتی بودند. درهم دستگیر کرده بودند. روحانی و روحانی نما. بعضی از آنها بعدها ادامه دادند و خیلی ها هم به زندگی عادی برگشتند و موقع پیروزی انقلاب آن کارنامه چند ماهه را هی به رخ جامعه میکشاندند و از منافع انقلاب هم بی بهره نماندند و بعضی از همان ها هم بعد انقلاب کارشان به دادگاه آن هم از نوع ویژه روحانیتش افتاد.این موضوع خودجای بحث مستقلی دارد.
به دلیل اینکه نه رژیم خیلی مستحکم بود ونه مبارزه این روحانیون خیلی جدی و نه شناخت حکومت از روحانیت زیادبود ، آنها را درهم گرفته بودند، به دلیل وجود آدم های با مزه و شوخ طبع در میان زندانیان روحانی، محفل گرمی در زندان درست شده بود. هفته گذشته با یکی از باقیماندگان روحانیونی که در جریان پانزده خرداد زندان بودند دیدار داشتم. بسیار خوش مجلس و خوش مزه بود.
تعریف می کرد یکی از روحانیون روستاهای اطراف تهران وقتی شنیده بود که هر کس در ماجرای پانزده خرداد اسم امام خمینی را روی منبر برده است، دستگیر شده، شال وکلاه کرده بود و آمده بود تهران. به این گمان که الان تمام کلانتری ها اسم و عکس او را دارند و منتظر دستگیری اش هستند. به اولین کلانتری که رسید، رفت جلو و گفت اسم من فلانی است.پاسبان دم در محل نگذاشت. رفت دم در کلانتری دوم، چند بار رد شد، کسی به او نگاه نکرد.
جلوتر رفت. باز پاسبان دم در اعتنایی نکرد. این بار رفت جلو، صدایش را بلند کرد و داد وفریاد کرد. رییس کلانتری که از پشت در ناظر بود، پنجره را باز کرد و به پاسبان گفت آقای روحانی روستایی رابه اتاق او راهنمایی کنند. وقتی وارد اتاق رییس کلانتری شد، گفت من فلانی ام. گفت خوب فرمایش. گفت من. فلاني ام و توضیح داد که من باید زندان باشم. من هم مثل بقیه از حوادث ۱۵ خرداد حمایت کردم. اهل فلان روستا بودم.
یادتان رفته سراغ من بیایید. رییس کلانتری لبخندی زد و گفت خوشبختانه اسم شما تو لیست نیست. این روحانی ساده دل گفت امکان نداره. من را باید زندانی کنید. دوستانم را گرفته اید. آبرویی برای من باقی نمی ماند اگر بدون دستگیری برگردم روستا. رییس کلانتری گفت لابد آنها به اعلیحضرت اهانتی کرده اند، رفته اند زندان.خوشبختانه از شما گزارشی نیامده. شیخ قبول نکرد.
همان جا جلو رییس کلانتری صدایش را بلند کرد و هرچه بد وبیراه و فحش بود نثار اعلیحضرت کرد. گفت حالا قبوله؟ رییس کلانتری پاسبان را صدا زد و گفت حاج آقا را راهنمایی کنید بیرون.دستش را گرفتند تا او را به بیرون هدایتش کنند،
در بین راه اتاق رییس کلانتری و دم در،همچنان به اعلیحضرت بد و بیراه می گفت. به این امید که شاید نظرشان عوض شود و او را به زندان ببرند. آخر هم مجبور شد دست از پا درازتر، سوار اتوبوس شود و به روستا برگردد.
اسم این ستون حرف تو حرف است. آدمیزاد است. یاد اتفاقات انتخاباتی اخیر و آقای احمدی نژاد و بقایی و مشایی افتادم.
کارهایشان در این ایام بی تناسب با این ماجرای روحانی روستایی آن سال ها نیست. سه نفری گل کاری می کنند. با رفتارهای ویژه. یکی میگوید من درختم. دیگری ریشه می شود. به گمان اینکه تنیجرها را جذب کنند، بازار دست به دست شدن و لبخند زدن می شود.
به آقای خاتمی نامه می نویسند که اصلاح طلبی مورد نظر ما پیشرفته تر از اصلاح طلبی شما بوده است و خود را از اصولگرایان جدا می کنند. نه اصولگرایان و نه اصلاح طلبان به این امر توجهی نمی کنند.
آقای احمدی نژاد در خوزستان سخنرانی ای می کند که به سختی علیه دکتر روحانی بود و البته از جملاتی استفاده می کند که برداشت شود علیه رهبری صحبت کرده است و بعد خودش توضیح می دهد که منظورم رهبری نبوده است. باز هم توجه کسی جلب نمی شود. می دانید همسایه معروف ما ماهواره دارد. بی بی سی یا بقول قدیمی ها رادیو لندن اعلام می کرد که اگرچه آقای احمدی نژاد اعلام کرده است که منظورش رهبری نیست و علیه رییس جمهور حرف زده است، اما با توجه به سوابق آقای رییس جمهور سابق ایشان بدش نمیاد که از جملاتی استفاده کند که جمعی علیه رهبری تلقی کنند. باز هم کسی جدی نمی گیرد.
دست به تهدید می زند که اگر بقایی رد صلاحیت شودبرنامه هایی داریم، سیستم های امنیتی که در مورد این تهدید ها خیلی حساس هستند، به روی خودشان نمی آورند.
گمان میکنم تا حالا معلوم شده است که نه در بازی مردم ونه در بازی حکومت احمدی نژاد جایی ندارد. خیلی از جلو کلانتری ها ردنشوند. خبری نیست.
از کانال سيدمحمدعلي ابطحي : @abtahi

عجب از رجب

ماه رجب برای من بیشتر از آرامش، التهاب و دلشوره به ارمغان ميآورد ...

 

#پدر سالهاست رفته، اما رفتنش تمام نمی شود، ماضی استمراری است رفتنش:

...به صورت پیوسته ادامه دارد و هر لحظه تکرار می شود.

 

مگر پدرها تمام می شوند؟

 

دست نوشته های #الهام_محمودی

 

در کانال: دارچین چین دار

محض اطلاع عده ای

این پیام در تلگرام به من رسیده/ اگر از دوستان قدیمی که خودشون میدونن کسی اینجارو میخونه/ کامنت بذاره.. 

 

🙋🏻‍♂️سلام / میبینم که میخواهید یه قرار وبلاگی راه بندازید!
به یاد قدیم ها، به دور از قهرها و آشتی ها، فقط و فقط به قصد مرور خاطرات خوب و احوال پرسی از دوستان قدیم دوباره دور هم جمع خواهیم شد...
قرار وبلاگی یا وبلاگستانی... نامش هرچه باشد دیگر خبری از وبلاگ ها و بلاگر ها نیست، فقط ما هستیم که باقیمانده ایم و ذره ای دوستی و یک عالمه خاطره...
پس به هر کدوم از دوستان قدیمی که دسترسی دارید خبر بدید، از دیدن همه خوشحال می شیم، ...

🤔کجا؟ (برای اطلاع کامنت بذارید)

🤷🏻‍♀️چه وقت؟ سه شنبه 22فروردین (🌹تعطیل ه🌹) / ساعت 15

شاید گرفتارید، یا کمی مشغله دارید ولی خب جابجایی برنامه و هماهنگی با بقیه خیلی سخته پس لطفا هماهنگ بشید..

✅نکته: این دعوت نامه از طرف شخص خاصی نیست، فقط تعدادی از دوستان قدیمی دوست دارند دیداری تازه کنند، پس تا نیم ساعت منتظرتون میمونیم، دیر نکنید...

زندگی چیست؟

زندگی افت و خیز نیست...

زندگی یک خط ممتد ِباریک است..

مثل کش های یک سانتی.. سفت بگیری کش مياد و کشنده است، حتی رد ش روی بدن میمونه... شل بگیری، میافته و آبروت رو هم میبره... میافته و میندازدت زمین..

این حرفها ربطی به حال دیشب من نداره، رد گم کنی ه، مثلا من دارم درباره زندگی نظریه های فيلسوفانه میپردازونم...

دست نوشته های #الهام_محمودی

16فروردین 1396

صبح امروز رو با غرغر شروع کردم، تمام مسیر هم به زمین و زمان و تمامِ هزار راننده ای که جلوتر از من بودن و به شهرداری با این آسفالت خیابونش، به اونیکه رو زمین زباله ریخت، به اونیکه خیلیی آهسته از عرض خیابون رد می شد، به اونیکه نذاشت در آسانسور زود بسته شه، به همه، به همه غر زدم..

الان هنوز ساعت 9 نشده، من از همه اون غرولند ها شرمنده که نیستم هیچ، خوشحالم هستم، اما پشیمونم که چرا غرِ اون آدم فیلان رو به مادرم زدم!؟ چرا سر صبحی؟! چرا آخه!؟

درست شو دخترم، درست شو...

#روزشمار
دست نوشته های #الهام_محمودی

راست گفته اند

راست گفته اند ساعت از 12 شب که گذشت، آدم دلش رقیق میشود.. خواندن چهارتا پیام، دیدن سه تا عکس، مرور یک خاطره، فکر و خیال، می کُشد دل آدمی را...

عنقریب است که شروع کنی به تایپ و با یک کلمه، یک جمله، یک خط، یک بیت شعر، یک ارسالِ نبایدی تمام مقاومتِ روزها و هفته ها و ماه هایت را به فنا بدهی.. 

سختی ها را پشت سر گذاشته ای، داری به رفتنش، به نداشتنش، به نبودنش، به جای خالی اش، به بی معرفتی اش خو میکنی، یک ارسالِ نبایدی تمام مقاومتِ روزها و هفته ها و ماه هایت را به فنا میدهد.

راست گفته اند ساعت از 12 شب که گذشت، آدم دلش رقیق میشود.. ولی باید دید و خواند و شنید و مرور کرد و گریست و گریست و شکست و درهم ریخت و اما مقاومت کرد.

کسی که به آسانی ترک ت کرده را، اگر شده با تمام سختی ها و دردهای ت، اگر شده با مرگ ت بااااید که تَرک کنی..

دست نوشته های #الهام_محمودی

 

و در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/377

مثلا فردای سیزدهم

قرار نیست سال که نو شد، فردای تعطیلات شغل من تغییر کرده باشد، قرار نیست در بهار چشمهای من از عسلی به آبی دریایی تغییر رنگ داده باشد، قرار نیست فردای تعطیلات من به جای کارشناس فلان رشته، دکترای بهمان رشته را در کف داشته باشم..

قرار نیست با رسیدن روزهای خنک و بارانی و سبز، کسی یکهو عاشق و شیفته و در بند لبخندِ من شود.. 

 

قرار نیست هیچ اتفاق خاص و متفاوت و یکهویی ای بیافتد... روزها ادامه همند، لحظه ها در پی هم می آیند و تنها چیزی که فرق کرده لباس سبز درختان است و شاید یکی دو تکه از لباس های من در کمد تازه شده اند..

نه یک منجی در راه است، نه معجزه، نه هیچ... فقط گذر... زندگی در گذر است و تنها دستاوردش ماهی یکی، دو ماهی یکی دوتا موی سپید بیشتر است... 

تمرین کنیم، تمرین کنیم تا اگر شده فقط برای دقایقی کوتاه، زندگی را متوقف کنیم، آنجایی که می خواهیم، آنجایی که دوستش داریم، در کنار آنهایی که خاطرشان برایمان عزیز است، در همانجایی که روحمان را پرواز می دهد.. دست زندگی را بگیریم و بنشانیم، تا نفسی تازه کند.

 

در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/373