دوستش نداری؟
بدترین حسی که می شود به یک زن جوان داد اینست که دوست داشتنِ او را به یک زن متاهلِ زشتِ وراج بفروشی.
پیش می آید گاهی یک رابطه، یک شروع خوب و هیجان انگیز دارد و یک بدنه دلچسب و دوست داشتنی و یک پایان! نه پایان ندارد، برای تمام شدن یک رابطه باید کات داد، باید خداحافظی کرد، باید پرچم را پایین کشید...
در غیراینصورت آدمی از کجا می داند که تمام شده؟ در غیراینصورت ماه ها، هفته ها، روزها منتظر میمانی... آنقدر منتظر میمانی و چشم میدوزی به آمدنش، به نیامدنش... آنقدرد منتظر میمانی که تمام خوبی ها، هیجان ها، دوست داشتنی ها رنگ میبازند، دیگر دلت برایش نمی تپد، دلت درد می گیرد از یادش...
شاید یک روزِ بهاری و بارانی که از خواب بیدار شدی، تصمیم بگیری که برای خودت آتش بس اعلام کنی، بروی پرچم را پایین بیاوری، نام سیو شده پروفایلش را به نام و نام خانوادگی اش تغییر دهی، عکسش را نگاه کنی و یک کلام بگویی: خداحافظ..
28فروردین 1396
مرا ببر و بنشان در همان ایوانِ کودکی ام، آنجا که چهارزانو نشسته، لغات قرمز رنگ را چهاربار، چهاربار مینوشتم...
مرا ببر به آن ایوانی که هرشب، ساعت هفت و سی دقیقه، از آن بالا نگاه میکردم تا آن مرد با آن کت و شلوار های سورمه ای رنگش از راه برسد... آن مرد در جیب هایش شکلات های میوه ای داشت، همان شکلات هایی که سالهاست در هیچ شکلات خوری ای، حتی لمسشان نمیکنم..
مرا ببر به هفت سالگی، به نه سالگی، به سیزده سالگی،...
مرا ببر به ایوان و بنشان به تماشا..
مرا ببر و خوشبختی کوچه را بازگردان.
دست نوشته های #الهام_محمودی
یکی از چالش های اصلی زندگی «انتخاب» است،
مادرت را بیشتر دوس داری یا پدرت را؟
بستنی قیفی میخوری یا بستنی لیوانی؟
میری رشته تجربی یا فنی حرفه ای؟
دانشگاه چه رشته ای رو انتخاب میکنی؟
موهام رو روشن کنم یا تیره؟
دوستی م رو با تو ادامه بدم یا نه!
کدوم مقصد رو برای سفر انتخاب کنیم؟
بمونم یا برم؟
این ماشین یا اون یکی ؟ خونه تو این محله خوبه یا اون یکی خیابون؟ این مورد توپول و سفید و کوتاه برا ازدواج مناسب تره یا اون یکی سبزه و باریک و بلند؟
اما چالش اجتماعی انتخاب، کمی پیچیده تر ازین هاست، نه تنها به خودت فکر میکنی بلکه به نسل های بعد از خودت، به هموطنانت در همه جای دنیا، به وجهه کشورت در نگاه مردم، به گذشته، به آینده، به جیب های خالی، به جیب های پر! به سر های خالی به کله های پوک، به ادم های کوتاه با سایه های بلند، به ادم های خشن، به آدم های زیادی مطیع، به آدم های سرکش.... به همه اینها باید فکر کرد.
چالش اجتماعی انتخاب کمی پیچیده تر ازین حرف هاست .. آدم دچار دوگانگی ست یا به جایی رسیده که بودن یا نبودنش، حرفش، انتخابش هیچ تاثیری بر هیچ اتفاقی ندارد، که این انتخاب نکردن، خود، انتخابِ بزرگی ست....
یا به نگاهی می رسیم که تصمیم میگیریم موثر باشیم، پس با تمام چراها و چگونگی ها و کیستی ها و چیستی ها و باید و نباید ها کلنجار می رویم.
راحت تر بگویم؟ اینکه انتخاب ما از رای دادن و رای ندادن، رای ندادن هم باشد انتخاب خیلی سختی ست، و اگر انتخابِ ما رای دادن باشد، خیلی سخت تر...
آدمی گاهی دوست ندارد بعضی حرف ها را باور کند؛ از قبل انتخاب شده، همه اش بازیست تا مارا پای صندوق بکشانند، این با قبلی فرقی ندارد، همه شان سراپا یک کرباسند، آدمی دوست ندارد درباره وطنش این حرف ها را باور کند...
من ترجیح می دهم که باور کنم آن نقطه کوچکی که سیاه میکنم، میتواند بر روح ِ حاکم بر شهرم تاثیر بگذارد.. من میخواهم باور کنم او را که انتخاب خواهم کرد، یک ذره، فقط یک ذره از دیگری بهتر است و گامی برای هوای خوزستان، برای طوفان های شن در سیستان، برای سیلاب های آذربایجان، برای زمین لرزه های خراسان بر خواهد داشت...
کاش یک #کمپین راه بیاندازیم با این شعار: درست انتخاب کنیم.
دست نوشته های #الهام_محمودی
من اما از طلوع تا غروب، اخبار را از یک گوش گرفته و از گوش دیگرم در میکنم، بی دغدغه وقت میگذرانم، موزیک گوش میکنم، فیلم میبینم، چای مینوشم، شاید مهلت چندانی نداشته باشم، روزها را خوووب زندگی میکنم،...
هوا که تاریک میشود، مینشینم به شمارش... امشب چند کودک یتیم مانده اند؟ چند مادر در فقدان جگرگوشه هایشان تا صبح شیون میکنند؟ چند جان در میان گل و لای مدفون شده است؟ چند چشم بسته مانده؟ چند دهان خاک آلود است؟ چند "دوستت دارم"، نگفته باقی مانده؟
امشب و گویی در این سرزمین ِبلاخیز، هرشب شام غريبان است...
اشک امان نمیدهد و اینست برنامه مدون ِغروب تا طلوع...
برای دل های نا آرام ِ هموطنانمان در #آذربایجان دعا کنیم.
دست نوشته های #الهام_محمودی
من گمان میکنم یک چهارشنبه، یک اتفاقی میافته، یه سیب میخوره توی سرم، یک نوری تو حباب بالای سرم روشن میشه، یک نفر بهم تنه میزنه، یک جایی پام میپیچه و ...، یک ستاره تو آسمون جون میگیره، یک خبری از رسانه میشنوم، یک تلفن بهم میزنن، یک در باز میشه...
نمیدونم چه اتفاقی، فقط میدونم یک اتفاقی رخ میده و اون روز یک #چهارشنبه است و یک در از هزاران در باغ بهشت به روی من باز میشه...
شماهم مثل من فکر میکنید ؟
دست نوشته های #الهام_محمودی
در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/389
ماه رجب برای من بیشتر از آرامش، التهاب و دلشوره به ارمغان ميآورد ...
#پدر سالهاست رفته، اما رفتنش تمام نمی شود، ماضی استمراری است رفتنش:
...به صورت پیوسته ادامه دارد و هر لحظه تکرار می شود.
مگر پدرها تمام می شوند؟
دست نوشته های #الهام_محمودی
در کانال: دارچین چین دار
🙋🏻♂️سلام / میبینم که میخواهید یه قرار وبلاگی راه بندازید!
به یاد قدیم ها، به دور از قهرها و آشتی ها، فقط و فقط به قصد مرور خاطرات خوب و احوال پرسی از دوستان قدیم دوباره دور هم جمع خواهیم شد...
قرار وبلاگی یا وبلاگستانی... نامش هرچه باشد دیگر خبری از وبلاگ ها و بلاگر ها نیست، فقط ما هستیم که باقیمانده ایم و ذره ای دوستی و یک عالمه خاطره...
پس به هر کدوم از دوستان قدیمی که دسترسی دارید خبر بدید، از دیدن همه خوشحال می شیم، ...
🤔کجا؟ (برای اطلاع کامنت بذارید)
🤷🏻♀️چه وقت؟ سه شنبه 22فروردین (🌹تعطیل ه🌹) / ساعت 15
شاید گرفتارید، یا کمی مشغله دارید ولی خب جابجایی برنامه و هماهنگی با بقیه خیلی سخته پس لطفا هماهنگ بشید..
✅نکته: این دعوت نامه از طرف شخص خاصی نیست، فقط تعدادی از دوستان قدیمی دوست دارند دیداری تازه کنند، پس تا نیم ساعت منتظرتون میمونیم، دیر نکنید...
زندگی یک خط ممتد ِباریک است..
مثل کش های یک سانتی.. سفت بگیری کش مياد و کشنده است، حتی رد ش روی بدن میمونه... شل بگیری، میافته و آبروت رو هم میبره... میافته و میندازدت زمین..
این حرفها ربطی به حال دیشب من نداره، رد گم کنی ه، مثلا من دارم درباره زندگی نظریه های فيلسوفانه میپردازونم...
دست نوشته های #الهام_محمودی
الان هنوز ساعت 9 نشده، من از همه اون غرولند ها شرمنده که نیستم هیچ، خوشحالم هستم، اما پشیمونم که چرا غرِ اون آدم فیلان رو به مادرم زدم!؟ چرا سر صبحی؟! چرا آخه!؟
درست شو دخترم، درست شو...
#روزشمار
دست نوشته های #الهام_محمودی
عنقریب است که شروع کنی به تایپ و با یک کلمه، یک جمله، یک خط، یک بیت شعر، یک ارسالِ نبایدی تمام مقاومتِ روزها و هفته ها و ماه هایت را به فنا بدهی..
سختی ها را پشت سر گذاشته ای، داری به رفتنش، به نداشتنش، به نبودنش، به جای خالی اش، به بی معرفتی اش خو میکنی، یک ارسالِ نبایدی تمام مقاومتِ روزها و هفته ها و ماه هایت را به فنا میدهد.
راست گفته اند ساعت از 12 شب که گذشت، آدم دلش رقیق میشود.. ولی باید دید و خواند و شنید و مرور کرد و گریست و گریست و شکست و درهم ریخت و اما مقاومت کرد.
کسی که به آسانی ترک ت کرده را، اگر شده با تمام سختی ها و دردهای ت، اگر شده با مرگ ت بااااید که تَرک کنی..
دست نوشته های #الهام_محمودی
و در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/377
قرار نیست با رسیدن روزهای خنک و بارانی و سبز، کسی یکهو عاشق و شیفته و در بند لبخندِ من شود..
قرار نیست هیچ اتفاق خاص و متفاوت و یکهویی ای بیافتد... روزها ادامه همند، لحظه ها در پی هم می آیند و تنها چیزی که فرق کرده لباس سبز درختان است و شاید یکی دو تکه از لباس های من در کمد تازه شده اند..
نه یک منجی در راه است، نه معجزه، نه هیچ... فقط گذر... زندگی در گذر است و تنها دستاوردش ماهی یکی، دو ماهی یکی دوتا موی سپید بیشتر است...
تمرین کنیم، تمرین کنیم تا اگر شده فقط برای دقایقی کوتاه، زندگی را متوقف کنیم، آنجایی که می خواهیم، آنجایی که دوستش داریم، در کنار آنهایی که خاطرشان برایمان عزیز است، در همانجایی که روحمان را پرواز می دهد.. دست زندگی را بگیریم و بنشانیم، تا نفسی تازه کند.
در کانال: https://t.me/darchin_e_chindar/373