چایی ات را گرم بنوش و دعا کن

نمیتونم خودم رو درک کنم، چطور انقدر خوابم میاد، که ساعت یازده شده و تا حالا دو لیوان بزرگ چایی خوردم و اینا... ولی همچنان به شکل عجیبی خواب آلودم، نسکافه ندارم و فقط قهوه تلخ دارم... که حسش نیست.

گاهی صبح ها با وحشت و استرس اینکه مبادا پشت فرمون ماشین خوابم ببره کل مسیر رو طی میکنم... 

به این حالت می گن استراحت لازم، سفر لازم.... 

فرضن من، فرضن تو

سرم کمی درد می کند یک استامینوفن 500 بر می دارم و با همین ته مانده آب در بطری می بلعم.. 

حالا کمی منگی به سراغم آمده، شاید بگویید تو دیگر کی هستی با استامینوفن می روی فضا!! ولی خب من انقدر پاستوریزه هستم که با چای پررنگ هم به خوابی عمیق می روم چه برسد به داروهای شیمیایی..

تاثیرات این داروست یا واقعا این تو هستی که پشت پنجره می بینمت... روان به سوی میدان ونک...!

 

خدای من نه این تو هستی در خیابان و نه حتی این پنجره است... من دست هایم روی کیبورد خشکیده و چشم هایم همینجا بر مونیتور جا مانده، اما خودم با تو راهی میدان ونک شده ام...