زنده بودن یا زندگی

آدمیزاد در زندگی بیشتر از هر چیزی، به انگیزه احتیاج دارد... برای کار، برای پس انداز، برای تغییر، برای لاغری یا چاقی، برای ورزش، برای نوشتن، برای خواندن، رفتن، آمدن، دیدن، دیده شدن،...

مثلا اینکه حداقل 2 یا 3 ایده خوب برای شغل جانبی و کسب درآمد دارم و حتی قدمی برایشان بر نمی دارم... مثلا اینکه گاهی دلم نمیخواهد حتی از جلوی آینه هم بگذرم چه برسد به روی ترازوووو ... مثلا اینکه....

البته خوب به این موضوع که انگیزه آدم باید سلامت جسم و روح خودش و لذت بردن از زندگی جاری باشه آگاهم... ولی این انگیزه در ما متولدین و بزرگ شده های خاورمیانه، زیاد نقش و اثر پررنگی نداره...

ما یاد نگرفتیم از داشته های ساده و کوچک اما خوب و با ارزشمان لذت ببریم...

ما به زنده بودن راضی هستیم فقط.

سه بار هیچ .. دلم به یکبار هم نیست..

درسته از یه جایی به بعد روز تولد ِ آدم، فقط یه روز معمولی ه... مثل بقیه روزها...  حتی یک حجم عجیب خوشحالی و تبریک ها نمیتونه خوشحال ترت کنه و حتی کادوها و هدیه ها، شاید برای اینکه  تو مستقل شدی و به چیز خاصی احتیاج نداری.... 

 

هنوز هم خوب ها خوبند، مهربان ها مهربان، روزهای آفتابی روشن و تابستان دلگرم کننده و شفاف...

 

اما من دیگر آن دختربچه ای نیستم که بیست سالگی ام را سه بار جشن گرفتم.. سه بار.