ایوانِ تماشا
ایوان، نماد ِتماشاست..
ایوانِ خانه ما اما، در ازدحام کوچه خوشبخت گم شده است..
ایوانِ خانه ما اما، در ازدحام کوچه خوشبخت گم شده است..
مرا ببر و بنشان در همان ایوانِ کودکی ام، آنجا که چهارزانو نشسته، لغات قرمز رنگ را چهاربار، چهاربار مینوشتم...
مرا ببر به آن ایوانی که هرشب، ساعت هفت و سی دقیقه، از آن بالا نگاه میکردم تا آن مرد با آن کت و شلوار های سورمه ای رنگش از راه برسد... آن مرد در جیب هایش شکلات های میوه ای داشت، همان شکلات هایی که سالهاست در هیچ شکلات خوری ای، حتی لمسشان نمیکنم..
مرا ببر به هفت سالگی، به نه سالگی، به سیزده سالگی،...
مرا ببر به ایوان و بنشان به تماشا..
مرا ببر و خوشبختی کوچه را بازگردان.
دست نوشته های #الهام_محمودی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۶ ساعت 8:23 توسط الیماه
|
زندگی خیلی عجیبه غریبه ها...