نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی پدرم در همچین روزهایی رفت.. خوب یادم هست شب هفت پدرم رو قبل از عاشورا برگزار کردیم ، ده سال گذشته ، یادمه اصلا حال خوشی نداشتم ، سرمای اسفند و بی توجهی به لباس پوشیدن ها و حال نزار روحی ام باعث شده بود به بدترین شکل سرماخورده بودم.. شاید نه..حتما بدترین سرماخوردگی عمرم.. میدونم دیگه هرگز به چنان وضعی دچار نمی شم...

آنتی بیوتیک ها هر کدوم قد یه بند انگشت...

بگذریم..

هر قدر دسته جات عزاداری بیشتری جلوی خونه مون توقف می کرد و درگذشت پدرم رو تسلیت می گفت بیشتر مریض می شدم.. تا عصر تاسوعا که دیگه واقعا داغون بودم...

هوا تاریک شده بود به اصرار مادر و برادرم رفتیم بیمارستان.. سالن انتظار پر از آدم هایی بود با لباس های سیاه... یه فضای عجیب سنگینی از ریه ای خالی می شد و به ریه ی دیگری فرو می رفت..

پرسیدیم چرا انقدر شلوغه؟ گفتن یه دوقلو از شهرستان اومدن خونه پدر بزرگشون برای گذراندن تعطیلات و مراسم عزاداری... یه دو قلوی 7-8ساله... یه جفت پسر...

تو همین شلوغی هایی که همه مون خوب می شناسیم و درگیرشیم ، یه موتوری نتونسته کنترل کنه و بچه رو پرت کرده بیست متر اونور تر...

تمام فامیل  و همسایه هاشون اومده بودن بیمارستان...

منکه به زور روی پام بند شده بودم ، داشت سرم گیج می رفت ، یکهو در سالن باز شد و یه پیرمرد سیاه پوش با موهای سپید که فهمیدم پدربزرگ بچه هاست اومد وسط سالن و دستاشو برد بالا و با صدای بلند فریاد زد یــــــــا حسیـــــــــــن  و دو دستی توی سرش زد...

همین موقع همه جماعت 60-70 نفره که اونجا بودن با هم ناله زدند: یـــــــا حسیــــــــن و شروع کردند به زار زار گریه کردن...

و من ندونستم برای بی وفایی قلی که پرواز کرد می گریستند یا برای تنهایی قلی که مونده بود... یا برای صاحب عزای این روزها....

حال من رو تصور کنید که چطور روی زمین پخش شدم...

این روزها بیشتر دلگیر می شوم...

این روزها بیشتر دلم برای پدرم تنگ می شود...

این روزها بیشتر از موتورسواران سیاه پوش می ترسم...

این روزها بیشتر نگران بچه ها ی کوچک سرگردان در خیابان هایم...