اي ترسو

بعضي ها جرات ندارن تو چشم آدم نگاه كنند و حرفشونو بزنند، يه غلط اضافه ميكنند و بعد پاكش ميكنند، اغلب "زن ها"ي حسود اينطورند.

عاشقانه در خانه شیخ بهایی

فراموشت نخواهم کرد.

باید پستی بنویسم و تقدیمت کنم بزودی... آری استاد دلم از فراموشی ات سخت گرفته است...

قرار نبود فراموشم کنی... قرار نبود فراموشمان کنی.. قرار نبود سوژه ها را فراموش کنی که هیچ... قرار نبود تر که سوژه اخباری باشی...

بغض گلویم را فشرد.. باید در برابر خانواده ات سخت می نشستم که فرو نریزند...

دو روز است می اندیشم چه بهتر که فراموش کنی... جهان بسی از خوشی تهی گشته...

برای" استادم که خبرنگاری نوین " بود...

و این روزها کت و شلوار و بارانی شیکش را می پوشد مثل همیشه... و  می نشیند تا ... تا...

تا یادش نیاید که روزنامه و دانشگاه و مرکز تحقیقات دیگر او را نمی خواهد...

دلم از آلزایمر بدجوری گرفته.

الف تا ی

صبر کن جوجه ام جا مانده است

پاییز

می شمارم یک به یک

چند حرف آخرت را

رو به آخر می رود گویا این الفبا

الف... دال... لام.... ی

به گوشم می رسد این صدای آشنا: نقطه، قلم ها بر غلاف ، برگه ها بالا..

و فردا آزمونی دیگر است.


درباره یلدا همین پست سال گذشته را بخوانید: ضیافت عاشقانه /خورشیدی که دوسش داریم

من و حس هفتم

راننده ای  که بی موقع ترمز گرفت ، یک مرد بود . راننده ای که از پشت سر سوار ماشین منِ بیچاره شده ، یک مرد بود. سرباز راهنمائی و رانندگی مرد است. افسر کروکی بکش یک مرد است. مامور خسارت در محل بیمه هم مرد است. برادرم که به داد من می رسد تا بتوانم ماشین را حرکت دهم یک مرد است.

این مرد بازار اجتماعی ،صبح شنبه گریبانگیرم شد.. بعد که رفتم سر کار برای بیش از 10 نفر تمام جزئیات را تعریف کردم. بعد هم در خانه و برای دیگر دوستانم...

به شب نزدیک می شدم و لحظه به لحظه حالم بدتر می شد... تا اینکه تنها شدم ، چند دقیقه به روزی که بر من گذشته بود فکر کردم، چقدر ترسیده بودم ، نه به معنی کلمه وحشت کرده بودم ، قند خونم افتاده بود و لرزیده بودم ولی برای اینکه در میان اینهمه نمادهای مردانگی کوچک نشوم ، حتی بغض نکرده بودم و با شجاعت بارها آن لحظه را تکرار کرده بودم. ناگهان از درون فرو ریختم چون من یک زنم.. زن ها مثل ماهی می مانند که با تلنگری به تنگ بلورشان می شکنند ، بارها بغض کردم و اشک ریختم و در تنهایی ام از ترس دوباره ی گذشتن از آن گذرگاه با خود کلنجار رفتم... در حالی که از درد گردن و ستون فقرات صاف نمی شدم و کلیپس نازنینم شکسته بود و برای مهار گیسوانم بلاتکلیف بودم ، گیسوانی که مرا از این مرد ها متمایز می سازد...

صبح که شد ، دوباره نقاب زنِ شجاع دل را به صورت زدم و سعی کردم با صدای موزیک حافظه ی یک روزه ام را تحریم کنم...

دلم می خواست فریاد بزنم: می خواهم گریه کنم، امانم بدهید.


لیوان مورد علاقه ام پر از چای سبز کنار دستم

پنجره را باز می کنم

صندوق کوچک پر از گلهای سرخ را روی میزی در مسیر باد قرار می دهم

با سرانگشتانم قطرات آب را روی گلبرگ ها می چکانم

پرده های رقصنده در باد ، با عطر گل ها عشق بازی می کنند... گل هایی که تو برایم آوردی...

و عطر را در تمام خانه به اشتراک می گذارند..

لیوان را در دست می گیرم تا عطر و گرمایت را باهم تجسم کنم.

سیاهی پشت پلک هایم ،کمتر از سیاهی شب پشت پنجره نیست ، بیش هم نیست..:

چرا گل هایی که آوردی ؛ گارانتی ندارد؟


بعد نوشت: از میان هزاران مرد جورواجور ، شاید فقط یکی برای زنی صندوق گل بفرستد...

بعد ِ بعد نوشت: روی صندلی داغ و ولرم هم نخواهیم نشست.

بعدِ بعدِ بعد نوشت:شانس آوردید نمی خواستم  پی نوشتی بنویسم...


شام غریبانی که شام آخر شد..

ای ماه امشب فراخ تر بتاب.. مبادا شام غریبان پدری باشد... آخر سیاهی این شب ها را شمع های کوچک ما تاب ندارند... ای ماه امشب فراخ تر بتاب ، مبادا امشب دخترکی آسمانی از زمین سیلی بخورد... ای ماه امشب فراخ تر بتاب....

نه ای ماه امشب نتاب ، مبادا بانویی معجر به سر نداشته باشد در میان حرامیان...

ای ماه امشب من و تو بلاتکلیف تابیدن و نتابیدنیم...


+ آن روی سکه

قلی که دیگر دومی نداشت

نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی پدرم در همچین روزهایی رفت.. خوب یادم هست شب هفت پدرم رو قبل از عاشورا برگزار کردیم ، ده سال گذشته ، یادمه اصلا حال خوشی نداشتم ، سرمای اسفند و بی توجهی به لباس پوشیدن ها و حال نزار روحی ام باعث شده بود به بدترین شکل سرماخورده بودم.. شاید نه..حتما بدترین سرماخوردگی عمرم.. میدونم دیگه هرگز به چنان وضعی دچار نمی شم...

آنتی بیوتیک ها هر کدوم قد یه بند انگشت...

بگذریم..

هر قدر دسته جات عزاداری بیشتری جلوی خونه مون توقف می کرد و درگذشت پدرم رو تسلیت می گفت بیشتر مریض می شدم.. تا عصر تاسوعا که دیگه واقعا داغون بودم...

هوا تاریک شده بود به اصرار مادر و برادرم رفتیم بیمارستان.. سالن انتظار پر از آدم هایی بود با لباس های سیاه... یه فضای عجیب سنگینی از ریه ای خالی می شد و به ریه ی دیگری فرو می رفت..

پرسیدیم چرا انقدر شلوغه؟ گفتن یه دوقلو از شهرستان اومدن خونه پدر بزرگشون برای گذراندن تعطیلات و مراسم عزاداری... یه دو قلوی 7-8ساله... یه جفت پسر...

تو همین شلوغی هایی که همه مون خوب می شناسیم و درگیرشیم ، یه موتوری نتونسته کنترل کنه و بچه رو پرت کرده بیست متر اونور تر...

تمام فامیل  و همسایه هاشون اومده بودن بیمارستان...

منکه به زور روی پام بند شده بودم ، داشت سرم گیج می رفت ، یکهو در سالن باز شد و یه پیرمرد سیاه پوش با موهای سپید که فهمیدم پدربزرگ بچه هاست اومد وسط سالن و دستاشو برد بالا و با صدای بلند فریاد زد یــــــــا حسیـــــــــــن  و دو دستی توی سرش زد...

همین موقع همه جماعت 60-70 نفره که اونجا بودن با هم ناله زدند: یـــــــا حسیــــــــن و شروع کردند به زار زار گریه کردن...

و من ندونستم برای بی وفایی قلی که پرواز کرد می گریستند یا برای تنهایی قلی که مونده بود... یا برای صاحب عزای این روزها....

حال من رو تصور کنید که چطور روی زمین پخش شدم...

این روزها بیشتر دلگیر می شوم...

این روزها بیشتر دلم برای پدرم تنگ می شود...

این روزها بیشتر از موتورسواران سیاه پوش می ترسم...

این روزها بیشتر نگران بچه ها ی کوچک سرگردان در خیابان هایم...

هذیان

گرم و سرد كه ميشوم، توهمي سنگين سراغم مي آيد، دست هاي مثل برفم را روي پيشاني ام ميگذارم گويي روي منقلي داغ كباب بناب دود مي دهند، دلم ميخواهد خودم را به مريضي بزنم و يك روز را در رخت خواب بگذرانم، كه ناگاه به يادم مي افتد  من واكسن آنفلانزايم را زده ام و تبش را هم گذرانده ام، پس من تني سالم دارم فقط نميدانم آتشِ در سرم از كجا آمده!

من اهل تظاهر نيستم من همانم كه هربار ميبيني. اگر شاد: شادم و اگر غمگين:غمگينم.

من اهل تظاهر نيستم اگر دوست ، اگر دشمن ، اگر خنثي، اگر سلامت ، اگر بيمار، اگر شرور و اگر مهربان، اگر.. چه فرقي ميكند، مهم اينست كه من اهل تظاهر نيستم و خدارا شكر.


و در يك سريال خفيف آمريكاي جنوبي(که در ماهواره پخش می شود) ديدم؛ يك مرد انسان نما دختري عاشق پيشه را در كليسا قال گذاشت، دختر پس از ساعت ها غم و گريه ، فرداي آن روز دست در بازوي پدرش در خيابان شهر قدم زنان به اهالي لبخند مي زد.. با صدای بلند به استحكام چنین زنی تبريك گفتم.

كاش فقط در لحظاتي چنين باشيم، از دست دادن چنان مردي به حقارت بسياري از اتفاقاتي ست كه ما را در خود ميشكند.
من اهل تظاهر نيستم ؛ من گاهي از هيچ هم مي شكنم. من اهل تظاهر نيستم از سياهي و غم خوردن در اين روزهاي سالم خدا هم بيزارم.

ربط بي ربطي حرفهايم را نميدانم اما امروز اين ترانه آشنا را زمزمه ميكردم: پرنده های قفسی /عادت دارن به بی کسی/ عمرشونو بی همنفس/ کز می کنند کنج قفس/ هركي بريزه شادونه/ فكر ميكنند خداشونه /یه عمره بی رفیقم / با آدما غریبم/ اینهمه نعمت اما/همیشه بی نصیبم.

پ.ن: به زودی پانصدمین پست حرفهایی که بسختی کلمه می شوند از نظرتان خواهد گذشت...

این بلاگفا هم قاطی داره ، پست قبلی رو نشون نمی ده گویا...

زندگی امروز ، فردا ، پسون فردا...(چراکه نه؟!)

 
امروز: بيداري سنگين و جدايي سوزناك از بالشت ، کار و کار نچسب هر روزی...

فردا : روز تميزكاري ، آرايشگاه و پيرايشگاه، اتوشوئی و ماشين لباس شوئي، واكس زدن كفش ها و شستن جورابها ، كارواش و خالي كردن زباله ها از ماشين و مرتب كردن كيف دستي و بيرون ريختن كاغذ لواشك و شكلات و رسيد هاي اي تي ام از كيف پول و جيب ها

پس فردا: خريد انواع خوراكي ها و سازماندهي شان براي مصرف يك هفته اي: بستني در فريزر ،شير كم چرب،نوشابه و آب آلبالو،آب زرشك و آلوچه در يخچال، پفك و چيپس و شكلات و پاستيل و چوب شور و تافي ها در كابينت و سهم شكلات و نسكافه و چاي محل كار جداگانه بسته بندي و جدا ميشود، گردوي صبحانه و آجيل سهميه بندي ميشود.

پسون فردا: فرصت كتاب خواندن ، 10صفحه جين آستين ، 10 صفحه جامعه شناسي خودماني ، 10تا شعر محمدعلي بهمني و 10تا شعر عربي ،يه فال از حافظ و تيترهاي چلچراغ و..

پسون فرداترش: گوگوش اكادمي، شوك، كشتي كج ، آموزش كباب به خانه بر ميگرديم و

پسون تر ِ فرداش: خواب بعد از كار، صداي موزيك و تمرين رقص تركي واسه روز مبادا، چرخاندن حلقه دور كمر ، تمرين يوگا با خانم توي سي دي ، درست كردن غذاي رژيمي ، سه جور ماسك صورت، كمپرس چاي براي چشم ها، درست كردن ناخن ها، آب كرفس براي چند روز، ماساژ عضله ها با دستگاه و ...

پس پسون فرداش: كوه ،سينما، كافه، تئاتر ، استخر، مهماني اين،تولد اون، عقد كنان اين، خواستگاری اون ، دوره ماهانه، مهمان سرزده، معارفه اين ،توديع اون، همايش، كنگره، نمايشگاه و پيتزا و بلال و ايس پك و قليون و ..

فردای پس پسون فرداش: .....

برنامه ریزی در کارم نیست ، اصلن چه معنی داره آدم روزهاشو تو قالب بریزه و بعد به اون چارچوب ها پایبند باشه... ترجیح میدم بر حسب اقتضای لحظه کارامو انجام بدم و در "حال" زندگی کنم..
شاید در تمامی ابعاد این امکان وجود نداشته باشه ولی خب بعضی ساعات از شبانه روز رو که می تونیم برای خودمون باشیم و نه برای دستورهای مدیریتی و روانشناسی که به خوردمون دادن برای مدیریت زمان و ثروت و سلامت و این حرف ها...

این یک ذره آزادی رو که می تونیم خرج خودمون کنیم از وجود مبارک بنی بشریمان دریغ نفرمائیم...
گاهی یک گردش کوتاه در یک پارک کوچک محلی ، گاهی بازی با کودک خردسال همسایه برای چند دقیقه جلوی درب ، گاهی کمکی ناچیز به متکدی که مطمئنیم پولمان را خرج مخدر خواهد کرد ، گاهی بلند بلند خندیدن بدون توجه به حضور دیگران یا قید های اجتماعی ، گاهی ساعت ها لمیدن جلوی تی وی و بی جهت غرق شدن در خیالات....
این گاهی های دلخواه خودتان را در ازای هیچ از دست ندهید...

پ.ن بی ربط: شیفته ی اعتماد به نفس بعضی هام...

می خواهم با خدا ازدواج کنم..

صفر شنبه با خدا می رویم کافه ؛ وقتي با خدا مينشينم براي هات چاكلت ،دلشوره ام نيست و به جاي يك فنجان يك كاسه پر ميكنم از معجون، نگران افاده ي خدا هم براي قاشق دهني ام نيستم،ظرف زيادي هم كثيف نميكنيم، تا تهش رو هم ميخوريم.

یکشنبه با خدا در ارتباطم ؛ وقتي با خدا ميخوابم براي عشق بازي هراسي ام نيست، خدا ايدز و هپاتیت كه ندارد، خودخواه هم نيست.

دوشنبه با خدا میرویم شهر گردی ؛ وقتي با خدا سوار واگن مردانه مترو ميشويم باكي ام نيست، خدا انقدر بزرگ است و جذبه دارد ك هيچ مرد كثيفي به من نميخورد .

سه شنبه با خدا بازی می کنم؛ وقتي با خدا شرط بندي ميكنم هميشه برنده ام ، ميگذارد برنده شوم، جر هم نميزند.

چهارشنبه خدا را با خودم می برم سر کار؛ وقتي با خدا ميروم سر كار نگراني ام نيست، مواظب حق و حقوق و بيمه ام هست ، هروقت هم خسته شوم زود مرخصي ام را رد ميكند..

پنجشنبه با خدا روزنامه می خوانم ؛ برایم خبر تحلیل می کند و وقتي با خدا مينشينم پاي حل جدول، پرسش هاي سخت رديف و ستون پانزده را زود پاسخ ميدهد ،اطلاعات عمومي اش حرف ندارد.

شش شنبه با خدا دو دوتا چارتا می کنیم ؛ وقتي با خدا مينشينم پاي حساب كتاب ماهانه ام، پول كم نمي آرمکه هیچ ؛ رسيد اضافه هم مي ماند، پول تو جيبم ميگذارد.

هفت شنبه با خدا می رویم مهمانی ؛ وقتي با خدا ميرقصم ازينكه پسرها نگاهم كنند حسودي نميكند ،  خوب می رقصد و حواسش به خستگی و تشنگی ام هست، او يه پا لرد است شايدم كنت باشد.

هيچ حواسم نبود هفته هاي با خدا هشت روزه است. اصلا حالا که اینطور شد ميخواهم با خدا ازدواج كنم.

خوراک این روزهای من

هر حس سالمی باید به خوبی تغذیه شود وگرنه داشتن روح سالم بسی سخت خواهد شد، خوراک ها بر چند دسته اند:

خوراک چشم؛ تمام زیبایی های جهان ، از صورت زیبا گرفته تا طبیعت زیبا ، تابلوها ی نقاشی و عکس ها ، فیلم ها و تصاویر ، مجسمه ها و کارهای دستی مختلف ، رقص ها و غیره..

خوراک بینی؛ تمامی عطرها شامل عطر میوه ها ، گل ها، غذاها ، گیاهان ، بوی خاک ، باران ، چوب ، عطرهای مصنوعی  ،بوی شیر از دهان شیرخواران، بعضی ها حتی از بوی رنگ ،استن یا بنزین هم لذت می برند و تغذیه می کنند.

خوراک گوش؛ اصوات شامل صدای کسانی که دوستشان داریم ، آواز ها ، موسیقی، صدای شرشر آب ، صدای پرندگان ، صدای خرد کردن کاهو روی تخته چوبی ، صدای جرینگ جرینگ النگوی مادرها ، صدای خندیدن کودکان...

خوراک حس لامسه ؛ مثل لمس حریر ، ابریشم ، گلبرگ ، لمس پوست نوزادان ، لمس کاغذهای قدیمی ، لمس کاغذهای ارزشمندتر مثل پول البته برای بعضی ها...

خوراک مغز؛ که البته راه ورودی اش اغلب چشم ها و گوش ها هستند ، مثل خواندن کتاب و تماشای فیلم و گوش کردن به موسیقی های فاخر و گه گاهی حتی همصحبتی با کسانِ خاصی یا حتی بازی ها اغلب خوراک مغز هستند...

خلاصه که هر کسی با توجه به سلیقه اش ممکن است احساساتش را با چیزهای مختلفی تغذیه کند. ولی اگر گمان کردید می خواهم درباره کتابی که این روزها می خوانم برایتان بگویم اشتباه کردید ، مجله  و روزنامه هم نه ، فیلم و سریال و شو تلویزیونی هم نه ، موزیک هم نه ،سایت یا سرگرمی مجازی هم نیست ،پسر 28ماهه برادرم هم نه،  من می خواهم از مستقیم ترین مفهوم خوراک که به ذهن متبادر می شود بگویم:

1. از میان 20-30 کیلو اناری که خانواده ام در یک هفته مصرف می کنند ، هر شب یکی را با دقت تمام انتخاب می کنم،سرخ و درشت و سالم،تکیه می کنم به پشتی کنار بخاری ، 30-40دقیقه با حوصله میان دستانم بازی اش می دهم ، ذهنم که آرام شد ، انار که نرم شد ، از شکافی کوچک تمام شیره اش را می بلعم ، بعد می شکافمش برای تشریح و از دیدن دانه های سالم در دل انار بهت زده می شوم.

2. دو ظرف بلورین می آورم؛ یکی پر از دانه های تخمه آفتابگردان و دیگری خالی ، تخمه ها را می شکنم و ظرف خالی را از شکسته هایش پر می کنم ، دق دلی ام که خالی شد ، یک لیوان چای می نوشم تا تشنگی حاصل از شوری اش از جانم بپرد.

3. اگر اهل چای سبز هستید توصیه می کنم چای سبز لیپتون با اسانس نعنا را حتما امتحان کنید که عطرش روح انسان را به حظ وافی می رساند.

خلاصه ترش اینکه این روزها عجیب میان خوردن و نخوردن ها گیر افتاده ام و اصلا میلم به کتاب و فیلم و سینما و این قرطی بازی ها نمی کشد. 

پ.ن1: در این پی نوشت فقط خواستم بگویم "النگو" یک کلمه ی ریشه ای تورکی است.

پ.ن2: کودکان کوچک ، شدیدا خوراک مناسبی برای احساسات انسانی اند. کسانی که امکانش را دارند این لذت را از خودشان دریغ نکنند.

پ.ن3: سرگرم شدن با خوراکی هایی که از طریق دهان و حلق وارد بدن می شود به هیچ وجه بد نیست کاملا هم نرمال و منطقی و درست است.(والا)

بی آبرویت می کنم؛ افشاگریِ عزیز..


*خانم "ن" ماجرا از آن کافی شاپ تنگ و تاریک شروع شد یادت هست... بین اون بیست نفر فقط تو قهوه ات را با قند خوردی.. امیدوارم امام ششم یقه ات رو بگیره..

*آقای "و" یک روز در خواب دیدم دو رقم آخر پسوورد وبلاگت شماره کفش دوس دختر "پ" ست.. از همون لحظه فهمیدم دوستی کثیف تر و آلوده تر از تو نداشتم و نخواهم داشت..

*خانم "م" تورا به پنج تن هرگز نخواهم بخشید ، آن جغور بغور کذایی که در بوستان ِ گلستان به خوردمان دادی ، جگر خرس بود که همه مان را به قعر جهنم خواهد فرستاد.. من ادعای دینداری ندارم ها  ولی تو برو توبه کن،لاقل وبلاگتو تعطیل کن دلم خنک بشه..

*آقای "ف" با آن قرار های وبلاگی ضد ارزشی ات ،ایــــ ـــش... اصلا تو چرا رئیس بودی ،من از بچگی دوست داشتم رئیس باشم.

*خانم "الف" 6بار در در وب من کامنت هایت بلافاصله بعد از کامنت  آقای "ش" بوده ، می دونم بهش چشم داری ولی اون رو خودم میخواستم تور کنم.. ابوالفضل ازت نگذره...

*تو با توام ، هی می آیی اینجا کامنت خصوصی می ذاری و از من غلط املایی می گیری که سواتتو به رخم بکشی؟

*اقای "ص" ، نه اون آقای صاد ها... همین صاد و خرده ای در وبلاگت به شخصیت کارتونی مورد علاقه ی من کم بها دادی و نیم خط کمتر از بقیه برایش نوشتی، نذار اینجا بگم که یه پیتزا هم به من بدهکاری ها... مدارکشم موجوده؟ نمی خوای که بیش ازین افشاگری کنم؟

*طراح قالب عزیزم ، نذار همینجا بگم که گفته بودم فیروزه ای تر باشه ولی بی توجه به سلیقه من آبی ترش کردی ، خدا خاموشت کنه به حق چراغعلی..


همین اولش گفته باشم؛همه رو تکذیب می کنم ، همه رو "دال" طی اس ام اس و پیام خصوصی بهم گفت.



*** این یه بازیه وبلاگیه و من دعوت می کنم از دوستان که بازی کنند: مرجان / بهروز / شادو / عیسی / طوطی /زویا و شما دوست عزیز.


بعد نوشت: دوستان بعضی هایتان شاید در جریان نباشید.. موجمضحکی از  آبرو بری و دعوا  و افشاگری مضحک و خاله زنکی هفته ی گذشته در وبلاگستان راه افتاد.. که منهم خواستم با این مثلا بازی زنجیر رو بشکنم...

ممنون از دوستانم که بازی کردند...

کوچه ی خوشبختی ِ من

دیر زمانیست که فوران کلمات در دل و ذهن و کیبورد ، آرام بخش دنیای پر ازدحام من شده...

روزهایی ست که می ترسم و می اندیشم؛ تنوع موضوعی و تعدد به روز رسانی ها باعث خستگی و دلزدگی دوستانم خواهد شد... هر چند همیشه و همیشه دلگرمی ام داده اند و پیش برنده ی قلم و قلم زدن هایم شده اند...

امروز همراهی و دلگرم کننده گی تان را پاس داشته و حضورتان را برای همیشه مغتنم می دانم....

زین پس برای آسودگی گروهی از دوستان که موضوعیت های خاصی از نوشته هایم را دوست دارند و برای خروج خودم ازین سردرگمی ِ گاه به گاهی ؛

دغدغه های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، ورزشی و شخصی ام را اینجا در "کوچه خوشبختی" خواهم نوشت ...

و دلنوشته ها،مینیمال ها و عاشقانه هایم را همین جا در "حرف هایی که به سختی کلمه می شوند" بخوانید.

امروز مطلب " پدیده ای بنام وبلاگ"  در کوچه خوشبختی به روز شد.

 از تهِ دل نوشت: انتخاب اینجا یا اونجا به سلیقه ی هر کس بستگی داره.. قلبا دوست ندارم دوستانم هر روز طی طریق کنند...

با هر سبکی نزدیکترید ..همان را بخوانید.

همسریابی مجازی؛مجاز یا غیر مجاز؟

یک دوستی داشتم متولد سال 66، سه سال پیش(در 21سالگی) می گفت چون نتوانسته ازدواج کند می خواهد برود و ازین سایت های همسریابی کمک بگیرد...نه اینکه آدمی با سطح فکر پایینی باشد ها نه، پدرش کارگردان بود و خودش خبرنگار... ولی خب علاقه ی زیادی داشت که ازدواج کند و موفق هم نمیشد.. هنوز هم نشده....

یک دوست دیگری بود همون موقع ها متولد 60 یا 61 شدیدا نسبت به ازدواج حساس شده بود ، به کمک دوست و آشنا و فامیل و به قوه ی الهی هفته ای یک خواستگار میامد خانه شان... ولی خب خانم پسند نمی کرد... خانم خبرنگار با خانواده و خواست های مذهبی و ارزشی... کار کشیده بود به جایی که مادرش شبها بیدارش می کرد تا نماز شب بخواند تا بلکه ام بختش باز شود... ولی هیچ جوره هم حاضر نبود فکر اینجور سایت ها و مراکز را هم از سرش بگذراند... هنوز هم موفق به ازدواج نشده ...

یک سال و نیم پیش برای نوشتن یک گزارش در یک سایت همسریابی ثبت نام کردم با عنوان :جامعه مجازی ایران زندگی.

این سایت مدیریت نسبتا خوبی داره، موارد تخلف زود پیگیری و بلوکه می شوند.. امکانات نسبتا خوبی هم داره ،

امکان درج تمام مشخصات و خواست ها بصورت مشروح و نکته ای که امکان جستجوی پیشرفته موارد منطبق رو بوجود آورده ، مشاوره رایگان و جستجوی پیشرفته ی پروفایل ها...

البته عضویت ویژه اش برای جستجوی پیشرفته و غیره ، با پرداخت هزینه ممکن میشه... و ازدواج های انجام شده هم آنجا ثبت شده که قابل رویت است.

بگذریم...

به این فکر می کردم که چجور آدم هایی برای ازدواج به این سایت ها و مراکز رجوع می کنند؛ یک جورهایی می توانم دختر ها را هضم کنم که به هر دلیلی خواستگار ندارند و باید خودشان را در برابر موارد مناسب قرار بدهند تا بتوانند همسری بیابند...

اما پسر ها ، چه ویژگی دارند که در دنیای واقعی شان مورد مناسبی پیدا نمی کنند؟ بررسی اجمالی که من کردم اغلبشان تحصیل کرده اند، در قسمت "مشخصات من" شان هم مدام از خودشان تعریف کرده اند که چقدر ارومند و مهربان و عاشق پیشه و اهل سفر و مهمانی وخوش مشرب و... فقط تعداد اندکی شان درباره وضع مالی شان اظهار لزوم بر قناعت کرده اند...

قصد ندارم بحث را دختری و پسری کنم ، شاید اینطور بنظر من می رسه چون من فقط به پروفایل آقایان دسترسی دارم. طبق یک آمار غیر موثقِ چشمی در میان آقایان:

30درصدشان دنبال ازدواج دائم یا موقت هستند.. 20 درصد موقت و بقیه دائم...

30تا 35درصدشان قبلا ازدواج نا موفق داشته اند ، 5تا10 درصد هم بچه دارند...

بیش از نیمی شان گروه سنی را که دنبال می کنند از 18 تا 38 ساله است (یعنی واقعا براشون فرقی نداره؟)

هر از گاهی که به این سایت سر می زنم می بینم چنتایی پیام رسیده: با مضمون اینکه اگر شما هم تمایل دارید و البته قصد ازدواج  ، بیشتر با هم آشنا شویم...

پروفایلشان را چک می کنم ، یک تا دو صفحه از خودشان تعریف کرده اند و یکی دو پارگراف هم از همسر ایده آلشان نوشته اند: که زیبایی برایشان ملاک است و خوش تیپ و خوش هیکل باشدو تحصیلکرده و مهربان و عاشق پبشه و بتواند یک دوست واقعی و همیشگی باشد..


سه مثال از پروفایل های جالب را بصورت راندوم در ادامه مطلب با رنگ متفاوت گذاشتم ،اگر دوست دارید بخونید.


ازین نوشته قصد نتیجه گیری ندارم فقط اینکه ؛

1چرا یک جامعه 70% سنتی و مذهبی برای ازدواج جوانانش راهکاری ندارد... از پسر ها خبر ندارم ولی دختر ها بیست سالگی را که رد می کنند نگرانند...

*نکته اینکه نقش خانواده و فامیل و دوستان در این امر چطور تغییر کرده؟

2 چطور این آقایان که اینهمه پروفایل های خوب و مثبت و جذابی دارند ،در دنیای واقعی بی سر و همسر مانده اند...

*نکته ،مثلا دکتری با قد 185 و درامد میلیونی و ....

3 دیدگاه عموم مردم نسبت به ازدواج اینترنتی چیست و اگر روزی شما به خانواده تان بگویید همسر مورد نظرتان را از فلان سایت پیدا کرده اید چه خواهی شنید؟

4 برای پیدا کردن همسری مناسب چه باید کرد؟

می دونم تمام این مباحث در یک پست نمی گنجد ولی خوب جواب ها و راهکارهایتان را اگر جامع و قابل استناد باشد ، طی یک پست  دسته بندی و بطور موجه مطرح خواهم کرد.

پ.ن: درباره شخص نویسنده طرح سوال و جواب نکنید، بیشتر دوست دارم نظرتان را درباب موضوع مطرحه بشنوم.

پ.ن دوم: امان از عشق های یک طرفه که معشوق را بیشتر زجر کش می کند تا عاشق... این را از سر دل نمی گویم ، دچارم که می گویم. 

پ.ن سوم: عشق سیری چند؟خریداریم.

ادامه نوشته

سه گانه ای در شب

1-

سالهاست

یک کاسه ی شیر دارم

که اینک

در  1432 قمری

به روی دستانم جا انداخته است..


2-

خدایا

این شب و آن شب

که می گویند سرنوشت می نویسی

حواست باشد

لاک غلط گیرت را برایم جا بگذار...

3-

نمی دانم

چگونه است که وقتِ استغاثه

...

بیشتر از همیشه؛ یتیمم

در گرو خواستن

پروردگارا

در این شب و روزهای استجابتت

چشمم به آسمان و بارش شهاب سنگ هاست تا با آمدنشان وعده های رحمتت را برایم بیاورند.. همیشه بارش، برایم نویدِ برآورده شدن دعا بوده، پس نور بباران به قلب هایمان؛

تا

* عاشق شویم و عاشق بمانیم

* محبت کنیم و ظرف محبتمان را پر کنند

* اسیر و در بند وسوسه و طمع و بد دلی نباشیم

* حقی را ضایع نکرده و حقمان را احقاق نماییم

* دل نشکنیم و دل شکستگان را خانه ی امید باشیم

* شبی گرسنه نباشیم و گرسنگان را از ظرف غذایمان سیر کنیم

* غریب و تنها و اسیر نباشیم و دلی آزاد داشته باشیم


به دعا اعتقاد دارم، به دعای دسته جمعی، شاید بیشتر... به ایده و پیشنهاد دوست خوبم زویا...

شبهای عزیز قدر (شب 21 و 23 و 19ماه رمضان کریم) ساعت یازدهِ قبل از نیمه شب... برای پدر و مادر ها، خواهر و برادر ها، همسایه ها، فامیل، همشهری، هم وطن، محتاجین ِ به دعا، بیماران، گرسنگان، مستاجرین، در بند ها، اهالی وبلاگستان، همه و همه و خودمان دعا می کنیم و نیز برای اجابت دعای یکدیگرانی که درین مهم شرکت میکنند دعا خواهیم کرد... باشد که دعای تنها یک نفرمان برآورده شود.... آمین.


گلدان باشیم

قهرمان کشور و جهان هم که باشی یک تیزیِ کوچک کافیست تا زمین گیرت کند ، از وقتی به یاد دارم برادرهایم بادی بیلدینگ کرده اند حتی یکی از برادرهایم ،خیلی سالِ پیش نفر سوم تهران شد ،این را گفتم که بدانید من با همین قرطی بازیِ پسرها بزرگ شدم. برادر دیگرم می گفت می خوام "دیوار چین" بشم، همیشه سرش غر میزدم. اصلا شدنی نیست باشگاه بروی و تغذیه ات را کنترل نکنی و نتیجه بگیری؛سیب زمینی آب پز و عسل، سفیده تخم مرغ و ماکارونی... از پانزده سالگی پایشان به این باشگاه ها باز می شود ،هم لاغرها و هم چاق ها.. باز فرقی نمی کند چاق باشی یا لاغر؛ باید کلسیم بخوری و مولتی ویتامین ،قرص های آمینو و چربی سوزها.. اول حجم کار می کنی، میخوری و باد می کنی، بعد که حسابی حجیم شدی باید خشک کنی تا فرم بگیری و شکمت  6 تا8 تکه شود، تا دور بازویت از دور کله ی دوس دخترت بزرگتر شود... سرشانه هایت انقدر غناس شود که هرگز در عمرت جرات نکنی کت و شلوار بپوشی... همیشه باید تی شرت های سفید و آستین کوتاه بپوشی... یک خال هم روی بازویت زده باشی چه بهتر ، دائم و مدت دارش توفیری ندارد...

تنها خاصیتش اینست که یک روز که رفتی باشگاهِ بدنسازی، دیگه هیچ کس را قبول نداری و غول محل و فامیل می شوی... در خیابان که راه می روی همش اینور و اونور را نگاه می کنی ببینی دختری هست که نگاهت کند، بی خبر ازینکه زن ها و دخترهای غربی(؟!) از چنین هیاکلی خوششان می آید نه زن ها و دخترهای ایرانی...

زن های ایرانی فقط دوست دارند مرد زندگی شان ،اندام سالم و متناسبی داشته باشد.

من که نمی خواهم بگویم ورزش کردن و هیکل ورزیده داشتن بد است ، نه فقط می خواهم بگویم: قهرمان کشور و جهان هم که باشی یک تیزیِ کوچک کافیست تا زمین گیرت کند

به روش پست قبلی نوشته شد، اول عکس بعد متن..


+ اینکه برادرهایم خیلی وقت است بزرگ شده اند و دیگر ازین خز بازی ها انجام نمی دهند.

ادامه نوشته

چهار فصل باشیم

کاش در گرم و سرد زندگی ،همچون درختی ریشه در خاک داشته باشیم؛ نه باد بهاری بلرزاندمان و نه باران پاییزی بخیساندمان ، نه خورشید تابستانی بسوزاندمان و نه زمهریر از ما یخ بسازد...

کاش همچون درختی ، بارمان که بیشتر می شد فروتنی و سایه مان هم وسیع تر می شد.

کاش شاخه هایمان را می شکستند و روی تنه مان یادگاری که می نوشتند آخ مان در نمی آمد و می گذشتیم از خطای رهگذران.

کاش دوست خورشید و آسمانی ها بودیم و رفیقِ شفیقِ خاک و خاکی ها..

کاش وجود اصلی و حقیقی مان دستخوش تغییرات جوی نبود...

کاش همچون چاقاله های نوبرانه ترد و تازه بودیم و همچون هلو و گلابی شیرین بودیم و همچون دانه های انار یکدست و بی ریا و گرمابخش بودیم همچون یک لیوان شکلاتِ داغ در زمستان.

قبلا هم گفته ام،اکثر نوشته هایم تمرین نوشتن است. اغلب چیزی می نویسیم و بعد برایش یک عکس پیدا می کنیم. ولی من تصمیم گرفتم یک عکس انتخاب کنم و برایش متنی بنویسم... شد همان که خواندید.

هر سال همین موقع ها...

میهمان که می آید باید کل خانه را غسل داد، پذیرایی و حال و آشپزخانه، راه پله ها و درب ورودی، سرویس بهداشتی و حمام.. جارو برقی و گرد گیری و تنظیم چیدمان مبلمان، رخشا و جرم گیر اتک ، برس و سیم و دستمال جادویی ماکرو(میکرو)باکتر ، دستکش پلاستیکی و پیش بند ...

کارها که تمام می شود یک قوری چای تازه دم می چسبد و کرم سافت نیوآ که دست ها را با آن ماساژ دهی...

خرید و پخت و پز و آماده کردن ِ دسر و مواد لازم ِ دیگر بماند که چند روز جلوتر وقت می گیرد، مهمترین قسمت؛ انتخاب اینکه چه بپزیم و با چه چیزی پذیرایی کنیم.. شیرینی ها چه سایزی باشند که در ظرف خوب چیده شوند ، تنظیم طعم شربت و میوه ها و بستنی ؛طوری که تکراری نباشند... 

فکر و خیالِ چه بپوشم و چه نپوشمش که بماند...

خلاصه کلی سخت است وقتی بیست نفر مهمان داری با سلیقه های متفاوت و تیپ های جورواجور...

وقتی میهمانی افطار هم که باشد باز سخت تر... سرو همزمان آب جوش و شیر و چایی و سوپ و حلیم و سبزی خوردن و سنگک و پنیر و کره و مربا و .... و با فاصله کمی دوباره سرو شام...

حالا تصور کنید صد و شصت نفر میهمان افطار داری که نصفشان از نصف دیگر دل خوش ندارند و نیمی شان نا محرمند و باید پوشش مناسبی هم داشته باشی و بیخ تا بیخ خانه می نشینند و مدام قاشق و بشقاب و نمکدان ، شکردانِ اضافه می خواهند و موقع رفتن (ساعت یازده شب در حالیکه تو هنوز افطار هم نکرده ای) برای در خانه مانده هایشان هم غذا می برند...

اینجاست که از هرچه میهمانی ای که رفته ای و هر یک لقمه ای که خورده ای سخت پشیمان می شوی.. هر چند که این افطاری نذر گذشتگانی ست که 7- 8 سال پیش از تولدت دار فانی را وداع گفته باشند که حالا سنت شده و شاید رو در بایستی نمی گذارد که هر سال 19رمضان کریم (و یک هفته پس و پی اش) آب خوش از گلویت پایین برود.


گاشلاری قره

منیم یاریم

گُوزوم سنی سِچمیر

اللَریم بوشالوب سنون الونَن

اورَییم سنی تاپمیر

...

چیچک گولنده

گون چیخاندا

بو پیغامی سنه اوخودوم

یادوندا گالسا

...

یوللار سنی سویور

گوزوم یاتمیر اویاخدی

دومان گو ده اوخویور

الیم باقلامیان قاپیا دایاخدی

...

منیم گوزوم، نوروم

منیم یورولمیان یاریم

منیم گونده جشنیم ،سوروم

منیم کوک اولمیان سازیم

...

بو بوشلی قلبی

سنون گلین قلبو وا جهیز وررَم

الهام یازان شعر دی

سنون شعروون قاباقوندا

بیر جوجوخ اوشاقدی...

***

سورادان یازان سوز: یل یاتار ، توفان یاتار، یاتماز آذربایجان پرچمی..

بو ناقابلی تقدیم الیرم؛ گوزل تورک زابان یولداشلاروما..

ادامه نوشته

تومان ؛ تو بمان

 پ.ن: موهایم را محکم پشت سرم جمع می کنم ، کمی آرایش سبک ، یک مانتوی کوتاه می پوشم، تا داروخانه می روم ، اسکناس صد پارسی ای(هزار ریالی سابق) را به آقای دکتر ِ پشت پیشخوان می دهم و دوتا سکه پنجاه پارسی ایِ دو رنگ می گیرم ، روی ترازوی دیجیتال می ایستم ؛ یک کیلو و دویست گرم سبک تر از هفته ی پیش...  ماه هاست به ترازوی خانگی مان اعتمادی نیست.

پ.ن2: وزنم که می رود از چشمانم نشتی می کند... زیر چشم سیاه، گونه ها استخوانی ،بینی بزرگتر.. لاغر که می شوم ،جراحی زیبایی لازم می شوم...

پ.ن3: به این فکر می کنم واحد پول که تغییر کند ، این شیفت R(ريال) چه خواهد شد؟

پ.ن4: پارسی را مقابل تومان(کلمه ی اصیل ترکی) قرار داده اند؟ "عفیر" را کجای دلمان بگنجانیم؟

پ.ن5:دنبال بهانه ای هستم برای دلخوری... نه کسی بهانه دستم می دهد ،نه بهانه گیری ام آنقدرها ملس است...

پ.ن6: تازگی ها ،یک چیزی می نویسم بعد پس و پی نوشتش مهمتر از خودش می شود و مجبور می شوم جایشان را عوض کنم.

پ.ن7: هرجا چراغی روشن است از ترس تنها بودن ست، ای ترس تنهایی ِمن اینجا چراغی روشن است.

پ.ن8: از بس نمی نویسید که بخوانیم، مجبوریم خودمان بنویسیم و خودمان هی بخوانیمش..


رمضان زدگی

رو زه ای؟ پـ نه پـ رو گلگیرم... زبونتو نشون بده ببینم.

یا اعتقاد داریم یا نداریم، گروه سومی وجود نداره...

حال و هواییه برای خودش این ماه رمضون.. با این سریالاشون.. قبلنا تو هر سریالی یه سید یا حاجی بود... حالا تو هر سریالی یه روحی ،فرشته ای، گرگساری، اجنه ای، ابلیسی هست.. ما هم باید دچار "تفتیش عقاید" بشیم تا این جادوگران دست از سر ما بردارند؟

دوتا سریال بی "روح" هم که می سازند حتما تویش یه دختری هست که برای شوهر داشتن له له می زنه و هیچ نقش موثر دیگه ای در زندگی یا اجتماع نداره ؛مثالش هم 3/5/2 و 3دنگ3دنگ...

***

اصل مطلب:

ماه محرم و بند وبساطش ، بخش عمده اش خرافات و دین زدگی و دروغ و جاه طلبی شاهان صفوی ست بعد از دوره ی تزکیه شان ؛ که دیدند هیچ رسم و سنتی ندارند از اقصی نقاط دنیا جمع و جور ش کردند ؛مثلا از روستایی در ایتالیا که صلیب بر می دارند و می دوند سنت آورند و... یا روضه یا زنجیر زنی یا هر چیز دیگری.. اصلا همون سیاه پوشیدن های مسخره ی طولانی ، آرایشگاه نرفتن خانم ها و آقایانِ مثلا متدین.... اونوقت وبلاگستان همچین پر می شود از آه و ناله که نگو ،قالب سیاه می کنند ،در سه دهه ی متوالی مرثیه می نویسند ،مسابقه راه می اندازند... حسین ،حسینشان گوش فلک را کر می کند.

ماه رمضان که در جهان اسلام ، ایام شادی و پر برکتی محسوب میشه ،و اساسا بر مراسم عزاداری و فرقه سازی در دین ارجح ست(چون جنگولک بازی نداره و فقط با اراده ها در میدان می مانند) همچین همه گی تان در خلسه فرو رفته اید که انگار قرار ست آخرین خوابتان باشد ، که دیگرانی هم می آیند و ایمیل ها و پست هایی می زنند و روزه داری را به سخره می گیرند.

با مخالفان و کسانی که اهلش نیستند کاری ندارم، روی سخنم با آنهاییست که در محرم و صفر و ... شش هزارتا پستِ مختارنامه ای زدند.


زن های این کاره ، مرد های اون کاره

در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند؛ حتما یکی از آنها تمام حرفای دلش را  نمی گوید. "شکسپیر"

وارد سالن نه چندان بزرگ آرایشگاه در خیابان بالایی می شوم... خانمی که تاتوی موقت روی ابروهایش نشانده اند(البته اگر اشتباه نکنم) از اینکه ازدواج دوم همیشه نا موفق ست و اینکه 16سال پیش طلاق گرفته می گوید و اینکه فقط به عشق پسرش زنده ست..

می گوید آن وقتها که با همسرش زندگی می کرده، یکی از همسایه ها فوت می کند و شوهر او هم ازش می خواهد که برود و به تازه بیوه شده بگوید بیا صیغه شوهر من شو... آنهم در ازای اینکه توام هر که را خواستی من برایت می آورم اینجا... او هم نگفته نه،گفته اگر بروم و در این روزهای عزاداری چنین حرفی به او بگویم پسرهایش مرا تکه پاره می کنند.

فک بیچاره ام به سرامیک های ِ کف سالن چسبیده اند که شروع می کند از شوهر خواهرش می گوید که پولِ این بیچاره را گرفته که برود ترک کند، ترک که نکرده هیچ، به جرم ترازو داری* و کراک و اینها الانه در حبس ابد ست و خواهرش با دو بچه آواره...

زمان زیادی نگذشته می فهمم خانم آرایشگر هم با یک پسربچه شش ساله مطلقه ست ،اما نگاهش به زندگی آنقدرها سیاه نشده و به آینده اش امیدوار ست...

خانم دیگری آنجاست که مدام از زنهای 45 و 53 ساله ای می گوید که با مرد های جوان صیغه می شوند ..و مدام تاکید می کند صیغه بدون مدرک... و اینکه خودش علاقه ای به ازدواج ندارد...انگار مدرک در صیغه یا ازدواج  قرار است چه مشکلی را حل کند... یک لحظه بعد از مردی می گوید که با زن های 40-50ساله صیغه می کند آنهم بدون مدرک...


زن جوان دیگری داخل می آید ننشسته از کیفش لواشک در می آورد و از همه می پرسد آیا روزه اید؟ و سریع می گوید باردار شده ، یک ماه و نیم اش است و دکتر گفته بچه 25 فروردین بدنیا می آید که مقارن با روز تولد پدرم است... او هم از زنان متاهل و عشوه گر می گوید...

یکی می گوید خانمی 38ساله زنگ زده دفتر یکی از مراجع که من نمی توانم ازدواج کنم ولی احتیاج به همسر دارم، چه کنم؟..مرجع گفته بی آنکه کسی بداند برو و صیغه ی کسی بشو..

با آنهمه فیس و افاده و ادعای روشنگریشان، صدایشان در می آید که مگر دختر هم صیغه می شود خانه ی پدر؟ واه واه! اگر باردار شد چه... (منظورشان از دختر همان خانم 38ساله ی مجرد است)

ازینکه برای یک کار بند و ابروی ساده باید اینهمه وقت ، افکار درب و داغونشان را گوش دهم کلافه می شوم...

به لحظه هایی فکر می کنم که همین زن ها، برای بودن با یک مرد زار زار گریه می کنند. برای حوایان ِ بی پناه و خسته ی سرزمینم بغض می کنم و از سالن خارج می شوم.

بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست... اگر بشكند دیگر اعتراض نیست التماس است! " دكتر علی شریعتی"

از زن هایی که گریه می کنند و می شکنند بیزارم. از زن هایی هم که با گریه نکردن می خواهند ادای مرد ها را در بیاورند بیزارم.

بی نهایت تلخ ست که این مشت ِ نشانه ی خروار از زنان اجتماع ِمن، هم از مرد ها نا امید بودندو  هم از زن ها... به یقین حتی به خودشان ایمان نداشتند..

فصد قضاوت ندارم ولی براستی مقصر کیست و چاره چیست... همینکه ازدواج نکنیم کافیست تا بدبخت نشویم و کسی را بدبخت نکنیم.. بنظرم ما ایرانی ها راه و رسم حفظ یک زندگی را به باد فراموشی سپرده ایم...

پ.ن: بی دلیل نیست که روی حرفمان نمی مانیم؛ ما روی زمینی زندگی می کنیم که هر روز خودش را دور می زند!

یک روز بعد از تحریر: از داشتنِ هر جور و هر مدل شوهری، حالم بهم می خوره...


*ترازو داری به نظرم ؛داشتن ترازوی مخصوص مواد مخدر است که داشتنش در خانه جرم بزرگی ست.

خواستنی های تو دلی

ارزش هر چیزی را عمرش تعیین می کند. مثلا طلا در گذر زمان از بین نمی رود و همیشه ی تاریخ هم کمیاب بوده ست. در بدترین حالت می شود آنرا ذوب کرد و از نو ساخت. ولی ارزش معنوی ندارد.

قالیچه را نمی دانم چطور کوبیده و پا خورده اش ارزشمند است ،در حالیکه می شود همان طرح و کیفیت نخ را دوباره از نو آفرید و انداخت زیر پا و آنقدر پا کوبید که مثل فرش های کهنه شود. روح بافنده هم در نو و کهنه اش جاریست،مزیتی بر هم ندارند.

کالاهای مصرفی ،هرچند دستِ دومشان هم خرید و فروش می شود ولی از ارزش می افتند مثل لباس یا کامپیوتر یا آفتابه لگن. عمر کوتاهی دارند و اغلب بازیافت شدنی هم نیستند. وجه تسمیه شان درست است؛ مصرف می شوند و تمام.

اما کالاهایی هست که ارزشش در طول زمان کم نمی شود ،عمرشان هم زیاد نیست ولی در همان بازه ی زمانی کم هم به دفعات قابل استفاده اند. بازار نو و دست دومشان هر دو گرم است. تازه اش هم همان حرفی را می زند که کهنه اش می گوید. کمیاب هم نیستند ولی مشتری خودشان را دارند. "کتاب" بارها خوانده می شود ، خرید و فروش می شود از کتابخانه ای به کتابخانه ای دیگر ، ده سال که بگذرد ارزش مادی اش از بهای اولیه اش بیشتر می شود ،ارزش معنوی اش هم ثابت نماند بیشتر خواهد شد...

ویترین های پر زرق و برق فروشگاه های برند فروش ، فصل هایی از سال کساد می شود ولی کتاب کهنه فروشی ها انگار همیشه مشتری دارند... با سرانه ی کتاب خوانی که کم ست و ناچیز کاری ام نیست ، عرضه و تقاضا بازار را می سازد..

جین ایر نوشته شارلوت برونته را که نویش 7-8تومان پشت جلد قیمت خورده در دست دوم فروشی پیدا می کنم و با چک و چونه 3/5 می خرم.. به روح خواننده قبلی می اندیشم که در صفحاتش جاریست و به نفس هایش که کتاب را خط به خط بلعیده... و چند کتاب دیگر هم به همین روند.... می اندیشم چرا این کتاب به فروش رفته ست.

و در مسیر به آن کالای لوکس مورد نیازم فکر میکنم که چند ماهی ست برای خریدنش نقشه می کشم ولی دستم به کیف نمی رود وقتی ویترین های خوش آب و رنگش ذهن بازیگوش را به سخره می گیرند.

شعف مغرورانه ای دارم وقتی می بینم هنوز درگیر بازی های برند و مارک و جلافت هایش نشدم. وقتی می بینم فلزات طلایی و براق چشمانم را برق نمی اندازند ،فقط حوصله ام را سر می برند...

***

از ارتفاع بیشتری که به موضوع نگاه کنیم ؛ارزش هر چیز به دلبستگی های ماست،نمی دانم چطور بعضی ها از خاطرات و عزیز کرده هایشان دل می برند و آنها را می فروشند ،هرچنداغلب اولین ها عزیزترند و آخرین ها دمِ دستی و کم ارزش:

مثلا اولین کتابی که با پول شخصی به خواست و سلیقه ی خودم خریدم :قشنگترین قصه های دنیا.

و قالیچه ؛ عاشق آن 2در 1متری ای هستم که انگشتان مادر بزرگ ذره به ذره اش را پرورده ، که پدرم با رج به رج بالا رفتنش قد کشیده و مادرم اینهمه سال آن را بر روی چشم هایش نگه داشته.. قالیچه ای که سوگند یاد کردم اگر روزی خواستم زندگی مستقلی داشته باشم تنها کف پوش خانه ام خواهد بود... این قالیچه ی رنگ و رو رفته برایم حکم دیگری دارد.

گاهی اولین کفش هایی که با آنها راه رفته ایم، یا اولین کاردستی هایی که خودمان ساخته ایم بدجوری عزیز می شوند ؛کوبلنی که در تابستانی گرم به تنهایی بافتمش وهنوز چشمان سگ خالی ست..

مثل تنها اسباب بازی که نگه اش داشته ام: یک چرخ خیاطی صورتی رنگ کوچک که آن روزها می دوخت و این روزها دیگر نمی دوزد ،که پدر و مادر از سفر حجشان برای من ِ 4 ساله سوغات آوردند.

به بازار می رویم و خرید می کنیم و برای پرداخت بهایشان چانه زنی کرده و تخفیف میگیریم.. گاهی هم برای نفروختنِ چیزکی به آب و آتش می زنیم.


پ.ن: شما چه چیزهایی را در گنجه نگه داشته اید که هرگز حاضر به فروشش نیستید؟

**رمضان گلدی گنه خلق مسلمان اولدی.

عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت

هر چیزی در جهان شامل گذر زمان می شود. بعضی از علوم که در طی قرون وجه کاربردی شان کاملا از دست رفته و به خرافه بدل شده اند؛ مثل تاثیر ماه و ستاره ها در بخت و اقبال و شانس. گروهی دیگر هر سه ماه یکبار آپدیت می شوند مثل علوم تجربی؛ تا بحال چندین نظریه درباره سودمند و مضر بودن چایی یا سرطان زایی موبایل شنیده اید؟

تامل و تحقیق رویش انجام نداده ام ولی می دانم علومی مثل ریاضی هستند که با مرور زمان بهشان اضافه می شود و رشد می کند ،هرچند کاربرد هایشان هم شکل جدید به خود می گیرد.

علوم انسانی اما روند عکس داشته ست؛ عمر کوتاهی از بوجود آمدنش گذشته و روز به روز بر گستره اش افزوده می شود.

ادبیات هم تا دلتان بخواهد رنگ باخته و در راستای رشد زبان ،نفیس ترین کتاب های 500 سال پیش برای یک فرد امروزی هیچ مفهومی ندارد(صرف نظر از متخصصین).

تمام اینها را گفتیم تا برسیم به بخش پر رنگ مکالمات امروزی مان: ضرب المثل ها که در گفتمان هایمان مایه ی فخر فروشی و نیش و کنایه وزبان بازیست.

ضرب المثل هایی هست که از جان و دل گویای منظورند و بلکه چند منظوره به ابراز احساس انسانی می پردازند. ولی بخش عمده ای از ضرب المثل ها امروزه نفی شده اند ،هرچند هنوز هم  کاربرد خودشان را دارند.

ولی اینکه هنوز ورد زبان های مردم عامه اند صحتشان را صحه نمی گذارد.

مثال:  "خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند." این یکی از ضرب المثل هایی ست که من خودم خیلی ازش استفاده می کنم؛ درست که خیلی جاها صدق می کند ولی خب در علوم روانشناسی مدرن ،بزرگترین و نزدیکترین مسیر برای جلب توجه و حفظ و برقراری روابط انسانی همانا همیشه دوست داشتن انسان ها از عمق وجود و همیشه لبخند زدن با پاک ترین نیت هاست.

مثال2: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" باز ممکن ست در موارد اندکی صدق کند ولی خب در روابط تجارت بین المللی می گویند: باید بهترین محصول را که می توانی تولید کنی برای صادرات اختصاص بدهی.

شاید در مواردی  استفاده های دیگر از ضرب المثل ها به ذهنتان خطور کند ، منظور منم همینست که تعمیم آنها به تمامی موارد صحیح نیست.

مثال3: "بد بره بدتر میاد" این بدین معنی ست که وضعیت بد را با سرافکندگی تحمل کنید و برای احقاق حق زبان نگشایید و برای تغییر دادن وضع نا مناسب ِ موجود دست روی دست بگذارید که هرگز طعم خوشی را نخواهید چشید. به یقین که این فرضیه درست نیست.

اغلب ضرب المثل ها یکدیگر را نقض می کنند. و این نشان از آن دارد که طبق روال همیشه قانون نسبیت در جان ِ آنها جریان دارد. مثلا همین "بد بره بدتر میاد" با " پایان شبِ سیه سپید است"

مثال4:"طمع زیاد مایه ی جوانمرگی ست". شکی نیست که طمع و خواستن های نا تمام، باعث پیشرفت انسان است. نمی شود این صفت را از انسان سلب کرد چون سیری ناپذیری انسان نیازی به دفاع ندارد


مثال5:"چاردیواری اختیاری" . یک نفر پیدا شود و بگوید اختیار 4 دیواری اش را دارد. صدای زیاد ، نور زیاد ، رفت و آمد زیاد ،تعمیر یا ساخت و ساز... برای هر کنش و واکنشی روی چار دیواری ات باید از چپی و راستی و بالا سری و پایین دستی اجازه بگیری و جلب رضایت کنی.

مثال6:"چراغ پای خودش رو روشن نمی کنه" یا " چاقو دسته اش رو نمی بره"... که نیازی به توضیح ندارند.

و بسیاری موارد دیگر.. من بسیاری ضرب المثل های خوب و سنجیده در زبان فارسی و زبان های دیگر را نقض نمی کنم و به عمر مادامشان در میان لب های سخن سرایان ِ جهان امید وارم.

و؛ می شود اما ، ما هم در همین 60-70سال زندگی مان تحلیل نرویم؛ علم مان، معرفت و انسان دوستی مان ،شجاعت و عدالت خواهی مان... می شود تحلیل نرویم که هیچ... می شود پیشرفت کنیم.


"کردن" ممنوع

دچاریم، دچار زبانی که با جانمان دوستش داریم . دچار زبانی که دلمان برایش می تپد، دچار زبانی که از به یغما رفتنش هراسانیم. در کنار آن سر در گمیم؛ گاهی می خواهیم مبتلای دهکده جهانی شویم و فارسی را به انگلیسی می نویسیم ، گاهی از پارسی سخن گفتن دکتر کزازی حظ می بریم. گاهی فردوسی و دوری جستنش از یک کلمه عربی را پاس می داریم  و گاهی بیت های عربی حافظ علیه الرحمه را از طلا نوشته و بر قاب می نشانیم.

گویی خودمان نیک نمی دانیم چه می خواهیم.

به ضعف هایش معترفیم آنجا که یک شیر می گویی و سه شیر می شنوند. آنجا که گفتار با نوشتار تطابق ندارد ، آنجا که نوشتار با خوانش سازگار نیست.

شاید از ایرادات بالا در بسیاری زبان های دنیا دیده و شنیده باشیم و به یقین که در تمامی زبان ها وجود دارند. امروز به موضوعی می پردازیم که بسی روزها دغدغه ی گفتمان ما می شود ، بزرگترین اشکالی که من بر این زبان و زبان رانانش وارد می دانم اینست:

اغلب افعال با کلمه ای صرف می شوند که معنی مستقیم ِ خوابیدن ِ یک زن و مرد تعبیر شده است.

هر قدر چشمت را ببندی و تمام سعی ات را بکار گیری که بی توجه به حساسیت های کاذب موجود راحت حرف بزنی ،انگار شدنی نیست.

نمی شود که بی تفاوت اصطلاحاتی  مثل ناز کردن، باز کردن، شنا کردن، گوش کردن(دادن)، صدا کردن، رایت کردن، بغل کردن،بو دادن(کردن) بوس کردن ،کوتاه کردن،بزرگ کردن، مواظبت کردن، بحث کردن،هدفمند کردن، ساده کردن ،رد کردن، زندگی کردن و غیره را بکار برد، کافیست یک کلمه را جابجا بگویی ؛ نیش ها تا بنا گوش باز می شوند و هر کس روی خندیدن و تمسخر با صدای بلند را نداشته باشد ،در دل می خندد و ساعتی نگذشته برای دیگران هم تعریف می کند تا بخندند.

مبادا در مقابل آزار های کسی بخواهی به  خلاصه اعتراض کنی :"نکن"....    باید بگویی آزار مرسان.و مثال های بی شمار دیگری که خودتان واقفید.

اینچنین می شود که باید تمام قوه و نیرویت را بکار گیری و جملاتی اینچنینی بسازی: عروسکت را در آغوش بگیر، درب خانه را بگشا، او آبهای رودخانه می سی سی پی را یکروزه در نوردید، ازین غذا عطری بس متعفن به مشام می رسد.

به یقین درستش هم همین جملات بالاست ولی خب ما تنبل های امروزی تمام افعال را فقط با همان کلمه ممنوعه صرف می کنیم. شوخی های خودمانی بماند در جلسات و اتفاقات مهم و حساس هم دست از سر این دو فعل بر نمی داریم، من به عنوان یک زن هربار می خواهم در برابر جنس مذکر سخن بگویم ، شش دانگ حواسم را بکار می گیرم تا مبادا سوژه دست و زبان ِ دوستان،همکاران، فروشنده ها ،راننده تاکسی و غیره و غیره شوم. 

فروشگاه زنجیره ای

وارد فروشگاه می شوی ،سبد چرخ دار را بر می داری، راه می افتی.

بعضی ها با همسر و دوتا بچه انگاری آمده اند تفریحات سالم بنمایند. اولش کمی برای دختر کوچکشان شهر بازی راه می اندازند و سوار چرخ اینور و اونور هلش می دهند. بعد هر کدام به سمتی می رود و چیزی بر می دارد و می آورد درون سبد می اندازد. نیم ساعت نگذشته دیگر روی چرخ جا نیست و یک بغل کاغذ بستنی و پفک و آب میوه که همانجا نوش جان کرده اند روی اجناس سوار کرده اند و برای هول دادن سبد چرخ دار  تا صندوق نیروی مرد یلی نیاز ست.


بعضی ها تنهایی می آیند خرید ،یک لیست از قبل نوشته اند و با حوصله بین قفسه ها می چرخند و بعد از مطالعه ی وزن و قیمت و کالری و گلیسیرین و اسانس و روش استفاده و روش نگهداری و مدت ماندگاری و استاندارد و پروانه ساخت یک صابون انتخاب می کنند ، سه ساعتی طول می کشد تا 6-7 قلم جنس لیست شده شان را بخرند.


بعضی ها می آیند و چرخ را اینور و انور هول می دهند و در گوشی به آهنگ "وقتی می آی صدای پات از همه کوچه ها میاد" با صدای هایده گوش می دهند. بعد می بینند اصلا یادشان نمی آید برای خرید چه چیزی آمده اند،تازه زنگ می زنند به مادرشان که چه می خواستی ، بعد در حالی که وقتشان در حال اتمام است سریع چیزهایی را بدون حساب و کتاب بر می دارند و بعد سر صندوق می فهمند که بیشتر از پولِ درون کیفشان چیز میز جمع کرده اند و ضایع می شوند و مجبور می شوند شامپو بدن خنک کننده و زیتون مغز دار را پس بدهند.


بعضی ها فروشگاه را از حفظ اند ، می آیند مستقیم می روند سراغ زرد چوبه 170 گرمی که در طبقه سوم از بالای قفسه ای در 270 درجه ی غربی فروشگاه قرار دارد، بر می دارند و بدون صف از صندوق می گذرند و سریع می رسند بالای سر قابلمه ی آبگوشتشان.

به یقین انواع دیگری هم وجود دارد...شما جزء کدام دسته اید و اصلا چطوری خرید می کنید؟

حسن آقا

هرچند زياد اهل تلوزيون جمهوري اسلامي نيستم، بهتر بگم اصلا اهل تي وي نيستم،ولي مجموعه "نابرده رنج" رو با بازي كامبيز ديرباز و سام درخشاني و .. رو ميبينم، انصافا خوش ساخت هست و مثه اغلب سریال های دیگه درگير نماهاي داخلي دوتا آپارتمان لوكس نيست؛ بيگودي و ويدئو و نوشابه شيشه اي و خيلي چيزاي نوستالژيك ديگه رو خوب به بازي ميگيره. از مقدمه که بگذريم و  می رسيم به اصل مطلب: حسن آقا.
حسن آقا كه املاكي محله ست(درست برعكس برداشت امروزيمان ازين شغل) بنظرم يكي از بهترين شخصيت هاي داستان رو داره، توجه و دلسوزي بي حدش حتي تا جائيكه به ضرر جيبش باشه لذت خاصي بمن ميده. اين كه نميدونم اسمش رو چي بذارم ،همون عنصريست كه جايش در جدول مندليف زندگي امروزي خاليست. كاش تو هر محله اي و تو هر فاميلي يه حسن آقا داشتيم.

پيشنهاد ميشود:
تلوزيوني؛ نابرده رنج.
سينمايي؛ ورود آقايان ممنوع.
موزيك؛ راستين.
كتاب؛ هزار خورشيد تابان.

معاف از صف ها با چه قيمتي؟

نماي بيروني:

پنج صبح ،صف از كجا تااا كجا... ادامه اش پيچيده توي كوچه!

_آخرين نفر شمايي؟

_نه دوتا خانم هم پشت سر منند!

_منم پشت سر اونهام!

_باشه.

###

نماي دروني:

هشت صبح، يه بچه بغل،دست يكيش هم تو دست چپ، سر چادر به دندون، تو دست راستيه زنبيل پلاستيكي رنگ رفته با ٣تا شيشه گاو نشان خالي.

_اسمال اقا توروخدا ،٣تا شيشه بده..

_بايد دو قالب كره هم ببري،نميشه كه!

_كره مصرف نداريم، شيرم كمه/بچم گشنه ميمونه!توروخدا!؟

_بعدي.

يادتان هست؟ صف هاي شير شيشه اي دولتي؟ ملت چه زندگي ها گذراندند! حالا يارانه شير حذف ميشود.

یاد کن مرا همچون خورشید تابان

سالروز تولد هم یه چیزی ست مثل دور از جون ِ همه ، از دست دادن عزیز... ازین لحاظ که همش منتظری ببینی چه کسانی یادت می کنند و چه کسانی نه. البته وبلاگ داشتن کمی مزه اش رو از بین برده ،یعنی اگه یه نفر یادش باشه کافیه تا بقیه رو هم خبر کنه، همچنین جاهایی مثل فیس بوک و کلوب که یقین دارم خیلی از دوستان دنیای واقعی ام رو این نرم افزارهای اجتماعی خبر دار کرده اند.

البته نمیشه این موضوع رو جزو بدی های این فضاها شمرد، چه بسا گرفتاری های روزمره همه مان را از هم غافل کرده و شاید اینها حتی به نوعی نعمت هم باشند... ولی خب نمی گذارند آدم سره را از ناسره تشخیص دهد..

دوستانِ خوبم تلفنی، پیامکی، وبلاگی، فیسبوکی، کلوبی ،ایمیلی ، فیس تو فیس و  از روش های دیگر بهم تبریک گفتند که تشکر می کنم:

 

ستاره ، سمانه ، عاطفه جعفری ،  بهروز، مرجان، عیسی پیران ، بهی  ، قاصدک ، پسر بهشتی ، تیراژه ، فرهاد حسنی الهام عطایی ، حنا، رزیتا حریری ،  حمید حمیدی، رامین فرید، سعید، هیوای عزیز از اسپانیا، افشین محمودی ، حمید عباسی ، بماند که کیم ، کیارش ، لیلا ، امیر، مریم ، پدیکس، بی هویت ،  سمیرا زمانی، ساناز نقی زاده .حمید امیر ذهنی ،مریم سعید پور،  میلاد بهشتی ، الهام ، نسرین شکرانه ، فرشید ، نازگل، پندار پارسا ، احسان لیوانی ، رستاک ، مستوره ، آریا دخت ، بانوی اجاره ای،یه دختر، بابابرقی، کوشالشاهی ، ترامونتانا، نوید، آترا،1ن،،پیام،زویا، آمیرزا ببو ،سامان فرهنگی، گلاله شهاب پور، سالمی، نسترن الفت مهر،رضا و ... (هرچه ذهنم یاری کرد نوشتم).



ما بلندترین تاریکی ها مثل شب یلدا رو به هم تبریک می گوییم و از کنار بلندترین روشنائی ها به راحتی می گذریم ، روشنائی روزهای عمرتان بلند باد همچون اولین روز تابستان..


+ تفاوت راه رفتن زن ها و مرد ها

حیدر بابا

عکست را در شیشه ی تاریک میز تلویزیون تماشا می کردم...

بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...

مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..

قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!

سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.

کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.

پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..

چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..

تمام صورتت را می شد تصور کرد..

چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..

من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.

کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..

من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..

تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.

***

امروز چهارشنبه 25 خرداد 1390 از همیشه بیشتر دلم "پدر " می خواهد.


+یک آقایی هست، عصر ها که از کار بر میگردم نشسته رو نیمکت کنج میدان، چقدر شکل پدرم، هر روز زل می زند تو صورتم، منهم زل می زنم تو صورتش ، همون عصا ،همون تسبیح، همون جذبه..


+ حیدر بابا

پسا مدرن ِ خانگی

هر چه به مادرم توضیح می دهم که این ها را برای دکور می سازند ،نه برای استفاده گوش نمیده به من...

هرچه خواهرم به من می گوید این شال های ترکمنی برای رومیزی و اینا استفاده میشه نه سر کردن گوش نمی دم بهش...

هرچه به پسر برادرم می گویم خالکوبی در زمان های گذشته برای رهاییدن از شیطان و بر اثر خرافه پرستی انجام می شده و ضررش بیش از سودش هست، گوش نمی ده به من...

خلاصه که تمام چیز هایی که قبلا ها بسیار خوب و مفید بودند و البته زیبا... تا چندی پیش به عنوان دکور و یادگاری و خاطره انگیزی تبدیل شده بود دوباره به مصارف روزانه ی ما بازگشته....

-مادرم:نه دکترها می گویند یون های مس از روش دیگری جذب نمی شوند.

-من:این شالهای بزرگ ِ رنگی رنگی زیبایی شان تکرار نشدنی ست.

-رضا:دوباره مد و مورد استفاده ست و بهداشتی هم انجام می شه.


گاهی با خودم می گم شاید بخاطر اینکه فاصله ی بین سنت و مدرنیته رو درست طی نکردیم حالا همش دوست داریم به گذشته ها نقبی بزنیم...

این پست رو دیروز یک جور دیگه نوشته بودم... امروز اینجوری شد.

برای دیدن قابلمه ی جدید مادرم که پس از کتری مسی اش خریداری کرده به ادامه مطلب بروید:

ادامه نوشته

من ؛به زبانِ بی زبانی





ادامه نوشته

ناخن گير ِمجرم

حتي زيباترين ناخن ها در طول زمان زشت و زايد ميشوند و بايد تند تند بهشان رسيد. بهترين اخلاق ها هم اينطورند بايد هر از گاهي قيچي برداشت و شاخ و برگ اضافه اش رو زد تا خوبيهاش رشد كند وگرنه مي گندند و متعفن مي شوند.

+٥شنبه ميروم مرتكب "جرم" شوم ،..



بعد از تحریر: 

"جرم" به تهیه کنندگی و کارگردانی مسعود کیمیایی.

زیاد اهل برنامه ریزی نیستم ولی انقدر شلوغ پلوغم که باید  اعلان عمومی کنم تا بمونم تو رودربایستی اش...

اصلن برنامه های بی برنامه را دوست دارم.. یکهویی... یعنی شاید تا آنجا بروم ولی بپیچم به بازی و فیلم مزخرف "فوتبالی ها" رو ببینم، تا از لذت تصمیمات یکهویی متلذذ  گردم. (متلذذ رو داشتی؟؟)



تمبر هایی در یکنواختی

این عکس که می بینید تزیینی نیست.

بچه که بودیم خودمان شخصا خیلی به تمبر علاقه داشتیم، اطرافیانمان هم همینطور.. حالا که درست است کمتر تمبر به دست انسان می رسد ولی خب در یک تحقیق میدانی کوچک تقریبا تمام بسته هایی که از شهر های مختلف به دستم رسیده ، همه شان یک دست از همین ماهی ها هستند.. مانده ام چرا مثلا طرح دیگری جز ماهی وجود ندارد؟؟!! شما چه فکر می کنید؟

"قره تپه" ما داریم می آییم.

اگر هم گذرتان به ارتفاعات شمال ِ غرب ِ ایران نیافتاده حتما تعریفش را زیاد شنیده اید، بی حرف پیش صبح چهارشنبه سوار ِ مَرکبِ سفید و صفر کیلومتر برادرم می شویم و پیتیکو پیتیکو کنان به دیار اجدادیمان می رویم، آفتاب که رو به غروب بگذارد تک چراغ های روشن خانه های روستاییان را خواهیم دید. ما که آنجا فک و فامیل نداریم به استقبالمان بیاید ولی  یک باب خانه و یک حیاط و شصت قطعه زمین که هنوز از جد پدریمان با عموهای پدرم شریکیم، آنجا منتظر ماست.

این بدان معناست که برای خالی بودن مکان باید از هفته ها قبل اعلام رزروینگ نماییم، چند ساعتی به جمع آوری لباس و کاپشن و پتو و دمپایی و مایو و غیره و غیره بپردازیم و به جاده سلام کنیم...

حالا دلتان از انجایی بسوزد که:

1 آب و هوای آنجا این روزها کم از بهشت ندارد.

2 در روستای اجدادیمان صبح و عصر ها صدای یکی دو گله و سگ هایشان را می شنوی و دیگر هیچ.. فقط سکوت.. آنهم از نوع مطلقش.

3 پایان بهار  وقت رویش شقایق هاست و خوش بحال ما که می رویم و لذت بصری زیادی را مزمزه می کنیم...

4 با توجه به اینکه هنوز هوا زیادی خنک است ، آبتنی در آبگرم های معدنی  بیشترین کیف ممکن را نصیب ما خواهد کرد.

5 صبحانه هر روز عسل طبیعی و سرشیر تازه(قایماق) و فطیر محلی نوش جان می کنیم عاری از هر گونه حس رژیمینگ..

6 عصر ها در حیاط آتش روشن می کنیم و ماهی رودخانه ای و بلال و سیب زمینی کباب می کنیم و چای آتشی می نوشیم..

7 چند روز از غلغله ی آدم ها و رفت و آمد شهری دور می شویم و تا دلمان برای شهرِ دودیمان تنگ شد بر می گردیم.

8 رودخانه ای هست از وسط روستا می گذرد بنام" آغلاغان" که از سبلان سرچشمه دارد و در تمام فصل ها جاریست و از پاکی به اشک چشم تشبیه شده که یک از تفریحات سالم و اقتاع کننده ی کودکِ درون ماست.

9 بازار سنتی اردبیل می رویم و کلی خوراکی محلی (برگه آلو و آلو بخاراو رشته پلویی و لواشک و غیره و غیره را با بهترین قیمت ممکن) می خریم و لذت خرید فراوان را می بریم..(شاید یکی دیگر از ان شالهای سنتی پشمی هم بخرم)

10 همه اش اینور و آنور با در و درخت و تپه و مامانمان عکس یادگاری می اندازیم.. و تا سال بعد از نگاه کردنشان کیف می کنیم..

11 اگر توانستید حتما به مجموعه تفریحی آلوارس(پیست اسکی) بالای سبلان یه سری بزنید که بهشت زیر پای شما خواهد بود.

12 گردنه حیران  و آش دوغش که در فاصله نیم ساعتی از ویلای فامیلی ماست که بماند..

13 بقعه شیخ صفی و حلوای سیاه و شورابیل و  تخمه آفتابگردان و اینا.. دیگر برای ما تکراریست ولی شما اگر رفتید از دست ندهید ها گفته باشم.

بقیه اش را می گذارم وقتی برگشتم برایتان تعریف می کنم.


پ.ن: این پست فقط برای سوزاندن ِ دل ِ شماست.



فکر خرابی مثل عاشقی

"آیا شما قطعه گمشده کسی هستید؟"

"نمی دانم"

"شاید بخواهی قطعه گم شده من باشی؟"

"شاید، تا ببینم چه پیش می آید."

شل سیلور استاین


به مناسبت فوت شل سیلور استاین پرونده ای در شماره 426 چلچراغ کار شده که خواندنش خالی از لطف نیست.

یک وجب پایینی

پایم را بلند می کنم، روی پله خم می شوم، بند را از سگک رد می کنم، بُرس را بر می دارم و از چهارطرف گرد و خاک را می روبم...

یکی از مهمترین ملاک های قضاوتم بر مبنای ظاهر ؛ کفش است. کفش های زیبا.. کفش های تمیز، کفش هایی که با کیف یا کمربند ست هستند می توانند کاری کنند تا سلامی را پاسخ بگویم..

کفش ها به یقین می توانند نشانگر شخصیت، تمیزی و سلیقه یک فرد باشند. کفش ها می تواند دل همچون منی را نرم کنند. به یقین منظورم نو بودن و یا کهنگی شان نیست.

تصور می کنم ما ایرانی ها چه دختر و چه پسر عادت داریم بیشتر به یک وجب بالایی قدمان اهمیت بدهیم، از گردن به بالا..


+ نخود سبز و خدایی که در این نزدیکی ست.

سلطانِ خوردنی

غربی ها گوشت نیم پز می خورند و سبزیجات آب پز شده.. سوپ و فست فود.. باربی کیو هم دارند ولی غذای عمده شان نیست.

شرقی ها ظاهرا همه چیز خوارند، موش و گربه وقورباغه و انواع کِرم و خلاصه همه چیز...

در سیستم غذایی ما کله پاچه و سیراب شیردون را نمی دونم چطور نوش جان می کنند که همین شرقی ها و غربی ها هم در کار ما مانده اند. مخصوصا که گوسفند بیچاره را امروز می خرند و می کشند و برای فردا صبحش کله پاچه بار می گذارند...

در مقابل مورد بالا یک غذایی هم داریم که مختص خودمان است اما محبوب دل هاست... غربی ها که برنج نمی خورند.. شرقی ها هم که برنج را دمی می پزند .. پس هیجکدامشان نمی دانند که سلطان خوراک های جهان چیست!!

"ته دیگ" در انواع مختلف برنجی، نان لواشی، سیب زمینی ، کاهو ،ته چین.... که در ماکارونی و عدس پلو بهترین شکل و مزه را دارند. حالا چرب است که باشد...

***

فقط کسانی این غذای ملی ایرانی را نمی خورند که دندان درستی ندارند .. ته دیگ را به عنوان محبوب ترین غذای ایرانی انتخاب کردم.

و امروز 26 اردیبهشت 1390 روز ملی ته دیگ نامیده می شود..


+با تشکر از دوستی که با جستجوی عنوان:" صندلی بند انداختن" به وبلاگ من رسیده...


لباس شب

یک دکلته بادمجانی می خواهم.. بلند.. حریر.. یک بندی باشد.. روی بندش گل پارچه ای داشته باشد .. بدون سنگ و منجوق..

بازار پر شده از لباس های عربی.. جینگیل و مینگیل.. پر طاووس دار...

تصور کن یک سرخابی شو بپوشم.. با آرایش عربی مخصوص.. با موهای فرحی یا گل در سبد..

اونوقت امرای قطر و سوریه و بحرین و عربستان و در نهایت قذافی رو چه کنم؟؟؟ جون شما ملت ایران هم به خطر میافته...

پس همچنان دنبال گمشده ام می گردم.

پدر سوخته ها

ایرانی ها عادت خوبی که دارند به هر چیزی گیر بدهند دیگر بی خیال نمی شوند.

مثال خوب این مطلب هم همین ایمیل هایی که روزانه به اینباکس ما جاریست. ایمیل های سرسام آوری که زندگی راحت را مختل کرده و آب خوش را در گلو به زهر مار تبدیل می کنند:

1 ایمیل های طرفداران ایران باستان ( روز زن ایرانی/روز طبیعت ایرانی/زن در ایران باستان/.../ ال در دولت هخامنشی/ بل در دولت کورش/../ قبر کوروش رو داره آب می بره/برو امضا بده ختن سوران در یونیسف ثبت بشه/ایرانی نیستی اگه کلیک نکنی...)

2 توصیه های بهداشتی (یکی وتامین سی با میگو خورد مرد / موبایلتون از کاسه توالت کثیف تره/ گوشت خر و گربه در رستورانی در جاده چالوس/...)

3جملات قصار ( شریعتی / چارلی چاپلین/روزولت/تمام کتاب های پائولو کوئیلو /...)

4 هشدار ها(هر کی بهت زنگ زد جواب نده/پیامک جواب نده/کارت سوختت نشتی داره/از حساب های کل ملت 5میلیون کسر شده/هر کی دست بلند کرد سوارش نکنید/.../ به دست های سفید آقا گرگه اعتماد نکنید/...)

5 علمی(قدرت پرتاب ذرات توسط سیفون/ حجم اجابت مزاج ماهی ها و کوسه ها برابر اهرام ثلاثه/...)

6 براوردن حاجات(این نامه شانس توست ولی اگر این نامه رو به 42301 نفر نفرستی فردا صبح ویلات آتیش می گیره و 8تا بچه هات زردی می گیرن/ کبری خانم گوش نکرد مرد/...)

7 تصاویر وسوسه بر انگیز و از زندگی سیر کن هواپیماها و هتل های 5ستاره و فرست کلاس خارجکی ها و در آخر قیاس آنها با امکانات داخلی.

8 آسیای شرقی( عزم جزم ژاپنی ها /تخم مرغ های چینی /سوسک و کرم خوری کره ای ها و ....)

9 آخرین ورژن ایمیلی جات ،ریشه یابی کلمات و اسم هاست ،بعد از اصطلاح قسر در رفتن و نام غلام ،کنکاشی هم درباره اصطلاح "پدر سوخته" شده که در ادامه مطلب گذاشتم.


خلاصه اینکه در اینباکس ایمیل ما گذشته از هجمه ی آگهی های بازرگانی ، داستان های پند آموز، لطیفه های اهوازی و اصفهانی و مشهدی و تورکی و لری، البته بعد از گذشت اتمسفر عکس ها و لینک های صدا و تصویر نوستالژیک، پر می شود از همین جور چیزها که گفتم.

قصد ندارم قضاوت کنم که همه ی اینها خوب است یا بد است، ولی بلدیم تا می توانیم شور همه چیز را در بیاوریم و به قول "مدیری" در هر چیز که استاد نباشیم در "جوگیری" استادیم.







ادامه نوشته

بیماری هزاره سوم: تنهایی

به تنهایی انسان های امروز دقت کنید، روزانه با بیش از 50 نفر رابطه ایمیلی و چتی و وبلاگی و اس ام اسی دارم ولی اغلب روزها، صدای 2نفرشون رو هم نمی شنوم چه برسه به دیدنشون..

زندگی به چند قسمت ساده تقسیم می شود:

1 وقتی پای کامپیوتریم: هدفون در گوشمان از دنیا بی خبریم..

نوشته ها و عکس ها تمام لحظه های ما می شوند. می خوانیم و می نویسیم و می بینیم و عکس و فیلمی را که تازه گرفته ایم آپلود می کنیم تا ببینند.

2 وقتی پای تلویزیون  هستیم: 2تا چشم داریم 2تای دیگر هم کرایه می کنیم و با همه وجود زل می زنیم به صفحه ی جادو، اگر کسی با ما حرف بزند (الکی) سر تکان می دهیم و ... فرقی نمی کند، کلیپ موزیک باشه، فوتبال و یا فیلمی سریالی چیزی....

3 پای موبایل مان: یا پیامک بازی می کنیم و پول به جیب مخابرات می ریزیم یا بلوتوث ها و عکس و موزیک های جدیدمان را مرور می کنیم و یا باز وارد اینترنت شده اییم تا کامنت هایمان را تایید کنیم.

4 پای کتاب یا مجله : با خواندن از دنیای خودمان به دنیای هزاران سال بعد یا هزاران سال قبل سفر می کنیم و باز در دنیای خودمان نیستیم.

5 سوار تاکسی یا اتوبوس یا خودرو سواری مان: صدای آهنگ زیاد، هدفون در گوش و از دنیای بیرون بی خبریم.

6 وقت کمی هم که باقی می ماند یا خودمان غذا می خوریم یا به ماهی و پرنده مان غذا می دهیم یا به گلهایمان آب.

***

بیخودی می گن: هیچکس تنها نیست...

همه تنهایند ولی با موبایلشان.با لپ تاپشان. با خودشان.

همه تنهایند با آدم ها و شخصیت های مجازی...


بعد از تحریر: به کلمه ی تنها توجه کنید: تن+ها... یعنی جمع تن....

یعنی خود کلمه ی تنها مفرد نیست.. تنهایی حتی اسم و رسم قابل و مناسبی هم نداره طفلک.


+ بادیگارد

حرف ، حرف ، حرف

ارزش حروف به کلماتی ست که با آنها ساخته می شود، وگرنه حروف به تنهایی آدم را یاد انسان های نا شنوا می اندازد که صداهایی از دهانشان خارج می شود ولی مفهومی ندارد.

حروف بی هم بی خود اند.

***

آدم ها هم همینطورند... به تنهایی هم توانا هستند و هم دانا. ولی توانایی و دانایی شان وقتی معنا می گیرد که در کنار هم قرار بگیرند...

***

 "پ" از حروف حیاتی ست ها.... حواستان باشد مثل: پول، پارتی، پاکیزگی، پارکینگ، پسوورد و ...

 و لزوم بند "پ" را خوب می فهمم... وقتی قرار بود قرارداد30 میلیونی  را با تفاوت 15 میلیونی به پای ما بنویسند..

و حالا بعد از رسیدن بند "پ" ما مالیات ارزش افزوده را هم به چالش کشیده ایم....

از بعضی چیزها بدجوری بیزارم.

ازينكه يك مرد خيلي جدي درباره رژيمم بهم گوشزد كنه بيزارم.

ازينكه يك ساعت بعد از كارواش باران بباره بيزارم.

ازينكه بعد از ٣ساعت سشوار و اتوي مو ،مهماني انقدر گرم باشه ك كله ام خيس عرق بشه بيزارم.

ازينكه استاد كلاس خصوصي خداتوماني ات نيم ساعت دير بياد ولي سر ساعت بره بيزارم.

ازينكه كاربري فيسبوكم مسدود شده بيزارم.

ازينكه با تلفن بانك هرچي بزنم و پول ازين حساب به اون حسابم نره بيزارم.

+فروش روزنامه توفیق