فراموشت نخواهم کرد.
باید پستی بنویسم و تقدیمت کنم بزودی... آری استاد دلم از فراموشی ات سخت گرفته است...
قرار نبود فراموشم کنی... قرار نبود فراموشمان کنی.. قرار نبود سوژه ها را فراموش کنی که هیچ... قرار نبود تر که سوژه اخباری باشی...
بغض گلویم را فشرد.. باید در برابر خانواده ات سخت می نشستم که فرو نریزند...
دو روز است می اندیشم چه بهتر که فراموش کنی... جهان بسی از خوشی تهی گشته...
برای" استادم که خبرنگاری نوین " بود...
و این روزها کت و شلوار و بارانی شیکش را می پوشد مثل همیشه... و می نشیند تا ... تا...
تا یادش نیاید که روزنامه و دانشگاه و مرکز تحقیقات دیگر او را نمی خواهد...
دلم از آلزایمر بدجوری گرفته.
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 22:53 توسط الیماه
|