نارنگیتم..
که هر چه می خورم، تمام نمی شود
؛
غصه ات.
نیمی زن و ...
جرات ندارد در مقابل آیینه بیاستد، یک هفته ای هست که خودش را تماشا نکرده، با تمام دلهره اش سعی می کند در برابر آیینه قد علم کند... قلبش به شدت تپش گرفته، هراس عجیبی در وجودش نشسته، دهانش خشک شده، چشمانش هم دیگر اشکی ندارند، حس می کند زیر پوستش آتش روشن کرده اند، گر گرفته و دستانش می لرزد...
پانسمان را برداشته اند و درد و ترسش هم رخت بربسته ، اما این هراسِ تازه...
با چشمان بسته جلوی آینه ی قدی ِ جهیزیه اش می ایستد ، دکمه های لباسش را به سختی باز می کند و پیراهن آبی ساتن را از روی شانه هایش به زمین می سراند..
تمام شجاعتش را در مشت های عرق کرده اش گره می کند و آرام و لرزان چشم باز می کند.. اول به راست بدنش که سالم است و زیبا و آرام چشم می گرداند به چپ بدنش که دیگر زنانه نیست. (از آرشیو اینجا)
گوش کنید: نگاه تو، ستار؛ اینجا
زندگی خیلی عجیبه غریبه ها...