باید یک مرد پیدا شود بیاید در میان وسایلم بگردد و کنکاش کند، یک مداد سیاه بیرون بکشد، بتراشد تیز که شد و آماده ی نوشتن.. دستم بدهد و امر کند: بنویس.

بنویس تا نوشتن از یادت نرفته، بنویس تا کلمات ـت سخت تر ازین نگشته اند، بنویس تا واژه در دلت نمرده است، بنویس که من به تنهایی قد تمام مخاطب های داشته و نداشته ات می خوانمت، بنویس جانم، بنویس تا قلم هست و کاغذ بنویس، واج را واژه کن، لق لقه های ذهن را لغت. قلقلک بده کلمات را تا غلیان کنند سر بروند از تو و جاری شوند بر سطور موازی ِ این صفحه..

بنویس جانم؛ بنویس.


کسی باید باشد که ننوشته ها را بخواند و هزوارش ها را.

+با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو ، خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو