تماشاگه 3
پاهایم را دراز کرده ام و با شصت پایم نرده های سفید اسلیمی را به بازی گرفته ام، سرت روی پای من ست و ستاره ها را می شماری و دب اکبر و اصغر را نشانم می دهی، من ولی مدت هاست در چشمانت پیدایشان کرده ام..
موهایت را نوازش می کنم و از سویی به سوی دیگر می برمشان ... لب هایت از حرکت باز نمی ایستد.. زانوهایم را کمی جمع می کنم تا به صورتت نزدیکتر شوم.. تمام صورتت را با سر انگشتانم لمس می کنم و به لب ها می رسم.. انگشت اشاره ام را می بوسم و بر لبهایت می فشارم شاید لحظه در میان حرف هایت فرصتی برای بوسیدنشان بیابم..
بی فایدست انگشتم را می بوسم و بر چشم هایت می گذارم، تا از نگاه کنجکاوت در صورتم فرار کنم ، لبهایت بسته نمی شود و مدام از صورتم در اولین آشنایی مان می گوید.. چشمهایت به کمک لب ها آمده اند و همگی یک جمله را تکرار می کنند، دستم را به روی سینه ات، به زیر لباس سورمه ایت می لغزانم ، قلبت هم با لب و چشم هایت هم نوایی میکند... زانوها را بالاتر می آورم و در صورتت گم می شوم.
زندگی خیلی عجیبه غریبه ها...