PEACE ON EARTH

زمین

زمینِ من

زمینِ ایرانِ من

زمینِ آذربایجانِ من

سرزمینِ من

چه کسی قلبت را شکست!

...

زمین؛ با ما آشتی کن.

+یه روز یه ترکه ...

+آزربایجانیمز... تسلیت...

++نشانه های اینکه عاشق شده اید!

ایمیلی به دستم رسیده، گویا صدای مرحوم هایده است که جوشن کبیر میخونه، صداقت این موضوع رو نمی دونم ولی فایل بی نهایت زیباست، ارزش گوش کردن داره، هرکس خواست، آدرس ایمیل بذاره براش بفرستم.

(اگر گوش کردید، خودش بود، فاتحه یادتون نره، شاید وسیله ای باشه برای ترفیع مقام این بانو)

زلف بتان، راه خیال

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا می‌بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‌بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم
کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می‌بینم

 شب قدر تفالی زدم بر ؛ شعر بالا آمد...

+

اگر هم دنیا به سر آید , ای حافظ آسمانی آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و چون برادری , هم در شادی و هم در غمت شرکت جویم . همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم , زیرا این افتخار زندگی من و مایه حیات من است . ای طبع سخن گوی من , اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفته ای به نیروی خود نغمه سرایی کن و آهنگی ناگفته پیش آر , زیرا امروز پیرتر و جوانتر از همیشه ای .

"گوته"  

+++آزربایجانیمز... تسلیت...

آن شب قدری که گویند اهل خلوت، امشب است...

خدایا شب قدر امسال

       یک تخفیف حسابی نصیبم کن

                از فروش های فوق العاده ی خوشبختی

                                          در سال پیش رو

خواجه ای* گفته: از آسمان کلاه می بارد، به شرط آن که سر فرود آرید.

خداوندا تو برای من ببار

من این پایین برایت سینه خیز می روم.

پروردگارا

اینجا را که می خوانی، رمز عبور ندارد

تنها که شدیم، جزئیات را خواهم گفت.




+با همین موضوع دوستان دیگر را بخوانید در (کوچه های بی قرار)

+سه گانه ای در شب(یک سال پیش در همین حال و هوا)

+در گروی خواستن(دعای دسته جمعی وبلاگی/ از دست ندهید)

+جارویی بلندتر از بهرام(دو سال پیش در بیداری های رمضان نوشته شد)

+التماس دعا./

*خواجه عبدا... انصاری

خاتون شدگی ام..

سُر می خورم از بالای تپه های آفتاب گرفته

چرخ می زنم میان گل های زرد و نارنجی و بنفش

سَر می سایم به طاق آسمان

چشم می لغزانم از قوس قزح بر رود ِ روان

تنم که نرم شد، موهایم بازیچه  باد شد، پیراهنم که موج گرفت همچون دریا..

آنگاه؛

مادرم صدا زد مرا: سحر شده دخترم، بیدار شو..

هرکی قالبم رو دزدیده، بیاره بذاره سر جاش...

شامپو، تحریم، زن.

نمی دانم باید این متن را خطی و ساده بنویسم و یا طبق سابقه ی تاریخی اش و یا استنتاجی یا با پایان شگفت انگیز و یا با فلش بک های ریز و درشت. پس آنرا همانطوری می نویسم که در ذهن من کلید خورد.

1 در سال هایی که من هنوز مدرسه نمی رفتم و جنگ هم بود، طی یک سفر خاطره انگیز به کشور همسایه(می گوییم دوست و همسایه)ترکیه، یک دبه ی چهار لیتری شامپو خریده بودیم(انتظار نداشته باشید که اسم شامپو یادم باشه ولی صورتی بود یا سبز)، من موهایی داشتم که تا کمرم می رسید، موهای حالت دار و زیبایی که روشنی اش به قدری بود که در آفتاب می گفتند طلایی..

هر وقت که از حمام بیرون می آمدم، تا چند ساعت بعدش اگر کسی مرا می دید، بلا استثناء متوجه عطر و خاصیت متفاوت شامپویی که استفاده کرده ام میشد.

2 گزارش هفتگی، ترکیبی بود از تمام مواد غذایی که طی یک هفته در یخچال جمع شده و به روش هر مادری در ظهر جمعه ترکیب و میکس می شد و بی چک و چونه خورده می شد.

شامپو های خمره ای زرد و صورتی برای تمام خانواده جایشان را به یک کمد شامپو و کاندیشینر و پروتئینه و ... داده اند با نام های تجاری دهن پر کن ولی هرگز عطر یک شامپو لذت و پرسش مارا بر نمی انگیزاند.

اگر بر حسب اتفاق خانواده ای ظهر جمعه دور هم باشند، یا در رستوران غذا می خورند و یا هرکدامشان به سبک خودش سیر میشود، یکی با رژیم، یکی با پیتزا، یکی با مولتی ویتامین و نوشابه انرژی زا و یکی با قورمه سبزی.

مادر های ما، که کم هم بچه نداشتند، از 5صبح در صف نان بودند و بعد شیر و بعد صبحانه و بعدتر هر مادر دست بچه اکش رو می گرفت و تا مدرسه می برد و بچه ها در دو شیفت چرخشی درس می خواندند و خودشان به ذوق شخصی شان برای دفتر خط می کشیدند و حد و حدود مشخص می کردند.. مادر ها همیشه ی سال دو میل بافتنی دستشان بود و تابستان که می شد، روزهایی مثه همین روزها که درش هستیم هر روز از پشت یک خانه بوی پختگی و شوری گوجه ها(ی نمی دانم چرا فرنگی) در مشام عادی و جاری بود،که اگر نبود شک می کردیم،در حدی که یاد دارم پدر خودم شهریور که می شد یک وانت پر، گوجه می خرید.

مادر هایمان از صبح در رفت و آمد و بشور و بساب بودند و بیار و بپز. ولی هیچوقت بوی پیاز داغ نمی دادند. مادر هایی که به پسرشان فهمانده بودند ایستادن در صف نفت و کپسول گاز، عار نیست بلکه وظیفه است. تابستان که می شد دختر ها را می فرستادند کلاس خیاطی و اگر بجای آن چرخ های قدیمی یک کاچیران داشتی خوشبخت ترین عروس فامیل بودی. مادرهایمان در روستا کره را با ماشین لباس شویی دستی نمی گرفتند و بی شک "منوتو" و "پی ام سی" هم تماشا نمی کردند. شب ها می بافتند و می ریسیدند و روزها، کار و کار و کار....

دیشب که مادرم غذای دو شب پیش را با ترفندی عجیب چنان دوباره بار آورده بود که جایی برای اعتراض باقی نمانده بود یاد همه ی حرف های بالا افتادم. یاد تمام تاریخ، تاریخ بشریت که نمی شود گفت، تاریخ زنیت.

یاد زن های کشاورز، دامدار، زنها بعد از انقلاب های صنعتی، زن ها بعد از بروز پدیده ی تبلیغی فمنیسم(که حالا شک ندارم نقشه ای بوده از طرف جنس مقابل)، زن های پشت دار قالی، زن هایی که دستشان در  جیبشان بود و نگاهشان به طفل شان، زن هایی که دامن هایشان که کوتاه شد مجبور شدند زمین بگذارندش و "شلوار " بپوشند. زن هایی که شدند زن کارخانه و زن اداره، زن های که مادرانشان شدند نسل قورمه سبزی و پیاز داغ، زن های بزک شده ای که شدند عروسک ِ دستِ دیگران.

بلی این متن را یک زن می نویسد، زنی که می داند تاریخ را زن ها رقم زدند و به نام دیگران نوشته شد. نمی دانم از کجا بود که گم شدیم.

دوتا کتاب روانشناسی یا جامعه شناسی بخوانی و یا دو هزار تا، فرقی ندارد؛ نقش اصلی زن در ابتدای آفرینش بدنیا آوردن فرزند بود و صیانت از خانه، اما آن یکی جنس فقط شکارچی بود و شخم زن. زن نقش خودش را نه تنها حفظ کرده بلکه هزار تا هم رویش گذاشته، آن یکی جنس اما هنوز شب ها به آتش(تلویزیون) زل می زند و حتی دو کار ساده را با هم انجام نمی دهد.

امروز که آن زن مولد و همه چیزدان، شده کارمند روز و آشپز و خوابنده ی شب. چیزی انگار ازو کم شده است.

زن ِ جستجوگر ِ ماجراجوی، هر روز و هر سال و هر دوره رنگی گرفت و نقشی گرفت، چرخ زمین توپول موپول را تنهایی گرداند و بازی داد تا رسید به امروز.

آن یکی جنس(!) ولی هنوز و همیشه فقط شخم می زند و شکار می کند.

همه ی اینها را گفتم تا برسم به امروز، امروزی که ما تحریم شده ایم. تحریم شده ایم و از قحطی می ترسیم، حقوق  پایه ی دولتی مان 400هزار تومان(200دلار) است و خانواده های متوسطمان ماشین های 20میلیون تومانی سوار می شوند، کشوهای گنجه مان سکه های طلا یا دست کم رسید بانک مرکزی را خوابانده ایم و مدام در اتوبوس و تاکسی گله و شکایت می کنیم. همه مان نداریم ولی بازارها از حضور ما خالی نمی شوند. و همه اینها یعنی حضور زن شکل تازه ای گرفته است.

منهم به قدر شما به دنیای مدرن و مزه ی تازه اش علاقمندم، به تکنولوژی و دستگاه میوه خشک کن و اسپرسو و همه چیزهای اتوماتیک دل خوش ام. مربا کردن هر چه میوه در یخچال می ماند حوصله ام را سر می برد، به ظهور و بدعت تازه ی ماشین ظرفشوئی ایمان آورده ام. فضای سالن زیبایی حالم  را بهتر می کند و همه چیز را از قوطی های استرلیزه بیرون می آورم...

قرار نیست به عقب برگردیم، قرار نیست برگردیم و در پستو ها بیتوته کنیم، ولی فقط می خواهم یاد من و توی زن بماند، اگر قرار است دنیا به زندگی مان مزه دهد نباید منتظر بنشینیم تا کاری کنند، همانطور که مخلوق را تا امروز کشاندیم باید کشتی تاریخ و جغرافیا را سالم به ساحل برسانیم. کمی بیشتر حواسمان باشد. حالا که دستمان باز تر است و همه جا حضورمان بیشتر(کنکور و دانشگاه و جامعه)، باید با درایت خاص خودمان زندگی هامان را بسازیم. زندگی بدون چشم و هم چشمی، بدون حسادت، بدون فخر فروشی، که اینها پسندیده ی ذات خداوندگاری ما نیست.

مصرف گرایی این روزها، هر فکر کننده ای را نگران می کند، داشتن همزمان موبایل اندروید و تبلت و لپ تاب ضرورتی ندارد. خرید پیازداغ آماده و غذای نیم پخته، سودمند که نیست هیچ، مضر هم هست. اگر طلا گران است نخریم،طوری نمی شود. اگر گوجه گران می شود یک هفته دندان روی جگر بگذاریم، نمی دانم این ترس از گرسنه ماندن از کجا به جانمان افتاد، که بی شک وضع جیب ها و بازارهایمان از پیش بهتر است. هرچند دل هایمان نگران و روح مان نا آرام تر است.

آنوقت ها در یک خانه پدری از هر ستون به ستونی دیگر، پرده ای آویزان می کردند که می شد حجله ی عروس نو رسیده، حالا می رویم پول می دهیم به ربا، تا اجاره ی خانه 120متری فلان خیابانمان جور شود، 2نفر آدم 3اتاق خواب به چه کارش می آید! مانده ام بعضی ها با 1میلیون تومان حقوق چگونه می توانند1.200 قسط بپردازند...

پایانی؛ شروع که کردم، می خواستم بنویسم نسل زنانی که می توانستند در مقابل تحریم ها و سختی ها مقاومت کنند گذشته ولی حالا کمی شک دارم. اگر چه تحریم خوب نیست، منطقی و منصفانه نیست، حق ما از زندگی نیست ولی باید حواسمان را خوب جمع کنیم.

رقص خیال

صورتم را می گردانم، تو در قفایی و من به ظلمت و تاریکی روبرو پیش می روم، جاده خالیست از هر مسافری، شب فرا رسیده، تنها مهتاب روشنگر این رفتن است.. تو هستی ولی نه دوش به دوش ِ من.. گویی خیال بودنت رویایی شیرین بود در خواب و بیداریِ صبح  روزهای تعطیلی.. گویی گمان با من بودنت از خیال من بالا رفته بود همچون گیاه عشقه بر درختی تنومند، خیالی که آفتاب را از من می گرفت و سراسرم می شد تو...
ولی آموخته ام خیال ها در گذرند.

خیال همچون رقاصه ای می ماند، که می تاباند خود را و شکل می سازد، شکل و موجی که می گذرد و لحظه ای بعد رقاصه آرام می گیرد، لباس عوض می کند و می آید سر میز و با من به گپ روزانه می نشیند.

+آدمیست دیگر... گاهی باید گل بگیرند دلش را.

شیفت alt

گاهی وقتی که داریم تایپ می کنیم، به کیبورد زل می زنیم که مثلا بدون غلط همه رو بزنیم و یهو سر بالا می آریم و می بینیم که هی وای من همش رو مثلا با حروف انگلیسی زدیم... همه زحمتا بی نتیجه...

گاهی وقتا زندگی مون رو هم می خواییم مثلا خیلی مرتب و طبق قواعد و قانون ها مدارا کنیم ولی یکهو سر بالا می کنیم که کلی زحمت هدر رفته..

بد نیست گهگاه بین کار(زندگی) سرمون رو بلند کنیم و به آینده(چشم انداز) و گذشته مون خوب نگاه کنیم، اگر نتیجه خوب نیست باید یه چیزایی رو تغییر بدیم، شاید حتی به راحتی ِ گرفتن شیفت alt باشه. ولی اگر زمان رو از دست بدیم باید همه چیز رو از نو، از صفر بسازیم.

دل نیست

این روزها را دارید که مرداد است و بارانی، همیشه مادرم می گوید رمضان که برسد هوا بهتر می شود، مثل همان ظهر عاشورا که هرگز برف نیست و هرگز باران نیست، این روزها که نم باران گاهی لک می اندازد بر شفاف پنجره ها من دلم گرفته است، گویی سنگی داغ، روی دلم سوار کرده اند و پیاده نمی شود، در دل من از آن ماهی کوچولوی وولوولکی خبری نیست، در دلم حتی پنگوئنی نیست که گاه بِدود و گاه سر بخورد و گاهتر شنا کند... دلم به خلاف این روزها که هم آفتابی ست و هم بارانی، این روزها یکسره گرگ و میش است.. نکند که من گرگ باشم و چشم گذاشته باشم برای شکار شدن!

ابر دلم اما، بارنده و زاینده نیست، فقط سیاه است و خفه کننده.. دلم این روزها مرداد است و ابرهایش باران ندارند.

پنجره ام باش

تو یک پنجره ای

باران که می بارد

دلت باز می شود

تو یک پنجره ای

چشمان تو را نمی بندد،

هیچ پرده ای

تو یک پنجره ای

نور می آوری و طراوت؛

از پس دیوار

*دلم یک خانه می خواهد، بر بلندای شهر که پنجره های قدی اش مرا را پیوند دهد با آسمان.

شیرینی

دنیا، دنیای شیرین شیرینی ها و شیرینی دادن هاست، تولدمان شیرینی دارد، دندان درآوردنمان شیرینی دارد، مدرسه رفتنمان شیرینی دارد، کلاس اول تمام شد شیرینی، به سن تکلیف می رسیم شیرینی، ابتدایی تمام شیرینی، راهنمایی تمام شیرینی، بلوغ شیرینی، دیپلم شیرینی، دانشگاه شروع وتمام شیرینی، سربازی شیرینی، ناخن کاشتی شیرینی، گواهینامه شیرینی، ماشین خریدی شیرینی، خونه شیرینی، گوشی شیرینی، موهاتو کوتاه کردی شیرینی، نامزد کردی شیرینی، عروسی شیرینی، سالگرد شیرینی، بچه دار شدی شیرینی، بچه ات دندان درآورد شیرینی دارد، مدرسه رفت شیرینی دارد، کلاس اولش تمام شد شیرینی، به سن تکلیف می رسد شیرینی، ابتدایی تمام شیرینی، راهنمایی تمام شیرینی، دیپلم شیرینی، دانشگاه شروع وتمام شیرینی، سربازی شیرینی، گواهینامه شیرینی، ماشین خرید شیرینی، خانه بخرد شیرینی، نامزد کرد شیرینی، عروسی کند شیرینی، سالگرد عروسی اش شیرینی، بچه دار شود شیرینی...

وقت مردنمون هم ازمون شیرینی می خوان... حالا به یه شکل متفاوت.

امتحان کنید

همیشه آن چیزی که آدم ها را بهم پیوند می زند یک انگشتر مطلا با الماس های کاشته شده بر تاجش نیست، گاهی حتی یک گوشواره پلاستیکی دلی را برای شما می خرد...

دلتان پر زرق و برق باد...

ثبت احساس در زمان و دستگاه بی احساس

"کردن" ممنوع

کاشت ، "داشت" ، برداشت

بدون عنوان

فصل انگور

فصل انگور که گفتم بیایی، حالاست

غوره ام اما هنوز

جام بیاور

شراب نشوم، آبغوره که می توانم شد

جان ندهم برایت، قلب که می توانم به نامت کنم..

***

فصل انگور است

آهای تویی که غوره نشده، مویز می شوی...

پس کو شراب ات؟!

کنایه ای بر شعر رحمان عباسی: قرارمان فصل انگور/شراب که شدم تو جام بیاور من جان..

+گزش

من و گربه

این گربه؛

به دهانت و لقمه ی کبابی که در دستانت داری کاری ندارد

 هم؛

زل می زند در چشمهایت...

آن طفلک بی زبان هم در راز چشمهایت گم شده است.

+ تولدت مبارک.


من، تو، پیچ


من باشم و تو باشی و یک میز چوبی و دو صندلی لهستانی کهنه... یک بسته مارلبروی قرمز و دو لیوان چای سبز... انقدر تنگ باشد این کافه که دست هایمان پیچ بخورد بهم، گره بخورد و هرگز باز نشود.

پ.ن: گفته اند پی.نوشت ننویسیم، ما هم دیگر پی.نوشت نمی نویسیم، والا..

+هر کسی دوست داره شرکت کنه؛


+24

+ اینجا هنوز تهران است

+مفروغ

+ق یا غ

+سیب سرخ حوا

+هم پیآله

+خواب ابریشمی یا مخملی

+بی عشقی در کهکشان

+کافه چی

+قبا قامت

+می خواهم با خدا ازدواج کنم..

+تو دلی

+مازوخیسم

+جن در قفس

+Vanishing

+هجرت از تو

+سورِ شبانه

+خون بازی

+لحظه های گوارا

+یار یمنی در من

+طبیعت ِ هوس باز

+پرداخت ِ نبض

+قمار باز

+هوای ِ حوا

+فکر خرابی مثل عاشقی

Teensy elements cube

حس نوشتنمان نیست... شما اگر حس خواندنتان هست، پست های بالا را دوباره بخوانید.

+تنهایم

از آن زمان که         شیدایی خجسته ام از من ربوده شد

از من می شنوید؟

تا می توانید کسی را دوست نداشته باشید.

اگر کسی را دوست داشتید حتما به زبان لری به او بگویید...

پ.ن: خوبت شد؟

من امتیاز می دهم.

دنیای این روزها، دنیای امتیاز دادن است... دنیای لایک زدن... غذا می خوریم امتیاز می دهیم... بازی می کنیم امتیاز می گیریم... مدرسه و دانشگاه نمره می گیریم...

میزان سنجش زندگی مان اعداد هستند، روزی 500 تا بازدید، 100تا کامنت، 1000تا لایک...

این روزها، روزهای عدد بازیست. بی خبر ازینکه کافیست فقط "خوب" باشیم.

پ.ن: چشات از جنس مرغوبه، ...

بزرگراه

چه حکایتی ست؛ اینکه در تمام کوچه ها و خیابان های این شهر، توقف ممنوع است!

حرکت مدام خسته می کند مرا، گاهی باید ایستاد.


بیهوده گفته اند مسیر خانه یک دوست، هرگز طولانی نیست.

پ.ن: مرا می بخشد؟؟؟؟ آن پروردگاری که شاعر را، دلی دیوانه داده...

پ.ن: کشفم کن.

+شکافنده


فارغ نمی شوم

می گویند فارغ می شود

فارغ از بار نوزادی!!

اینکه فارغی نیست

این واجد شدن است، دارا شدن است...

از نداشتن به داشتن رسیدن است... کودک

از نبودن به بودن رسیدن است.... مادر

از درون به برون آمدن است.... زایش

از یکی ، دوتا شدن است.

مادر - کودک

پ.ن: هوس زن باردار، چهار حرفی...

بعد اضافه شد: شانس آوردی نیستی، الان ساعت بیست و سه و چهل دقیقه  ی جمعست... اگر بودی باید می رفتی بستنی زعفرونی پر پسته پیدا می کردی و می خریدی... هوس کردم خو...

من و کودکی که...

زن می شوم

سال به سال یک دوره بارداری را پشت سر می گذارم

شکمم بزرگ می شود

سنگین می شوم

اینبار دو قلوست

بی شک

یک جفت دختر یا یک جفت پسر

خوابیدن برایم سخت شده

لباس هایم تنگ

زیباتر  شده ام

رنگ چشم هایم کمی روشن تر

انگشتر مورد علاقه ام برای انگشتم تنگ تر

می شمرم

...

ماه بعد فارغ می شوم.

برای  چشم روشنی دختر هایم دامن بیاورید و النگو.

حاملگی- بارداری

پ.ن:وعده ای که دادم نزدیک می شود، از بس طاقتم طاق شده. 3هفته یا 3ماه یا 3سال!!

و تمام.

بالا می آورم وقتی می بایست حرفی برای گفتن داشته باشم و سوژه ای برای نوشتن که؛ نیست... و زمانی باید سکوت کنم که حس پست قبلی هنوز در من جاریست و می خواهم حالا حالاها سردر وبلاگم باشد ولی بغضی در گلویم می نشیند که شاید فقط با همین  نوشتن خالی شود... 

بغض در گلو... شاید از دلگیری حال و هوای همین روزهاست و کسری زندگی ام، شاید هم نه.. ولی دلم عجیب تنگ است و این روزها حتی صدای آواز خدا هم بداهنگ است و من.. من بعضی روزها می خواهم بروم یک جای بلند بایستم و دست هایم را باز کنم.. خودم را مصلوب تصور کنم، سرم گیج برود و تمام.

آلارم

دل پر و دیده خالی

هزار سال هم بگذرد

سالی هزار بار

جای تو خالیست..

اینجا

در قلب من...

پدر

چه کسی گفت؛از دل برود هر آنکه از دیده رود؟

خوابِ شیک ِ من

موهایم را برس می کشم، کرم دور چشم و اسکراب صورت رابا دقت به پوستم می مالم و ماساژ می دهم، دوتا بالش بزرگ و نرم را می گذارم روی هم و مثل شاهزاده ها فرو می روم در نرمی شان، برای خوابیدن، باد خنکی به صورتم می خورد، پلک هایم را خیلی شیک روی هم می گذارم و ترتیب مژه هایم را تصور می کنم... ستاره که هیچ... گوسپند هم.... از شانه راست به شانه ی چپ... از شانه چپ به شانه راست....

اگر یک شاهزاده واقعی بودم، می خواستم تا ملیجک بیاید برایم کتاب بخواند ، یک عاشقانه ی آرام... که گم شوم در روزگار استارهای قصه...

کمی زل می زنم به تصویر بی صدای تلویزیون، کمی رایانه ی همراهم را به رخت خواب می آورم ، دست آخر هم در مونیتور ِ مختصر موبایلم می گردم در یوتیوب و ...

خواب که نیاید ، نمی آید ، شاهزاده باشی یا نباشی، فردایت شنبه باشد یا نباشد.... خواب که نخواهد بیاید ، نمی آید لعنتی.

پ.ن: از بس هر روز برگ تاخیر پر کردیم...

دیشبِ من

دیشب یک کشف عظیمی داشتم:

امید به زندگی در من نزدیک صفر است.

تا فر موهایم کمی بیشتر می شود و یا ناخن هایم کمی تند تر از همیشه بلند می شوند به دنیا شک می کنم، چه برسد که چندبار پشت سرهم سر درد داشته باشم و یا مثل دو شب گذشته درد عجیب و بی سابقه ای تمام محوطه ی شکمم را پر کند. سریع شک می کنم که لابد آن سرطانی که منتظرش هستم به سراغم آمده و آخرهای عمرم فرا رسیده.. تا یاد دارم خودم را بزرگتر از اینی که هستم تخیل نکرده ام.. یعنی امیدی به بعد ازین ندارم لابد. سریع می روم سراغ دفن و کفن و وصیت و وارث و متن روی سنگ قبر..

دیشب صادقانه به آرزوی آخرم فکر کردم، مضحک بود.

گوجه نباش

بعضی دوستی ها مثل گوجه سبز می مونند،وقتی شروع می شوند آدم ذوق زده می شود.. بعد که چنتاشو پشت سرهم می خوری، دندونات گس میشه و یواش یواش دل درد می گیری و آخر سر هم سردیت میشه...

بعضی دوستی ها مثل گوجه سبز می مونند، شروع خوب و هیجان انگیزی دارند ولی در ادامه...

جاده یعنی؛

دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری؟

گون از نسیم پرسید...

کوله ات را برداری، کفش های کتانی ات را به پا کنی، بروی بایستی سر جاده و یک چیپس مزمز دستت بگیری. شاهزاده که با مادیانش ترمز گرفت، تَرکش بنشینی و دل بسپاری به رفتن...

و به قول سهراب:

«جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط.»

یعنی غربت

و باز سهراب سپهری:

دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،

 نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد.

اولین خانه ی من

این روزهایمان از بحث های جنسیتی دور باد... که مرد بودن و زن بودن انتخاب دیگری ندارد که یک روز این را گرامی بداریم وروز دیگر آن یکی را...

ولی روز مادر باید که قدر دانسته شود...

اینها را بخوانید که حرف دلمان همین هاست.

***

اولین خانه ی من

رحم کوچک مادر

یادش خوش.

***

+مادر بهشت برای تو ناچیز است.


نمی خوانمتان

امسال اما... نقدینگی ام و بن های کتاب هدیه گرفته شده ام را برنمی دارم که راه بیافتم در مترو و خیابان بهشتی و مصلای تهران، که پایم تاول بزند و تشنگی و آفتاب سوختگی ام سه روز بعدتر درمان شود و از کت و کول بیافتم از بس کیسه های سنگین مملو از کاغذ را با خود اینطرف و آنطرف بکشم...

که چی؟ که جو روشنفکری مرا در بر گرفته و اگر هوای مملو از ذرات کاغذ را تنفس نکنم یک پای زندگی ام لنگ باشد و آی فلان کتاب خارجکی را بخواهم با تخفیف و شانس پیدا کنم که دیگر تا سال بعد همچین شانسی نخواهم داشت....

نه، امسال نمی خواهم خودم را قاطی کنم با مردم کتاب نخوان و جو گیر شهر، که روز روزش یک صفحه را تا انتها نمی خوانند...

پ.ن:قرار ما در طول سال در کتابفروشی های شهر..

خبرچین

هر صبح تا کمر از پنجره آویزان می شوم و چنارهای پیر خیابانی را سلام می دهم، نگاهی به چپ و راست می اندازم و آدم های پیاده را می شمارم که خود نماد مستقیمی از زمان هستند...

چشم می گردانم میان شاخه ها و زیر لب صدا میزنم: های سیاه سوخته، کجایی! بیا.. بیا که صبح های بهاری ام بی تو و بدون صدای قارقارت چیزی کم دارد.

صدایت راکه بشنوم گویی شیرعسل در جانم ریزانده می شود. انرژی از رستنگاه موهایم رسوخ می کند و در جاری رگ هایم می چرخد.

چه کسی بود که بیهوده می گفت ؛ تو بدیمنی!

آسمون غرومبه

نور می آید ، صدا می آید، برق می آید و رعد می آید.. می روم و می نشینم روی صندلی پلاستیکی در بالکن و زل می زنم به آسمان شب، آرزو می کنم کسی از کوچه ما گذر نکند، که یک دست تاپ و شلوار خانگی به تن دارم و دوست ندارم از جایم جم بخورم. باران که باریدن می گیرد غرق می شوم در عطر خاک، این درخت ها که با من بزرگ شده اند چه قدی کشیده اند ، حتی تا وسط کوچه را هم نمی بینم.

باران می خورد به دست هایم و به پاهایم ، از لذت این ذرات می پیچم به خود...

آن روزها پشت این نرده ها، کوچه از نگاه من راه راه بود، محکم می گرفتم و قد می کشیدم تا نوک انگشتان پایم، شاید از بالا ببینم، بی خط، بی راه...

شنیدم آن سری خانه های یک و نیم طبقه ی روبرو را با هم خواهند ریخت و باهم خواهند ساخت، لابد چهار طبقه، که آن روز نه دیگر آفتاب را خواهم دید و نه اسمان باران خیز بهار را..

آن روزها می دانستم در  آن خانه های یک و نیم طبقه ی روبرو صبحانه چه می خورند؟ ناهار چه می خورند؟ کدام شبکه از آن دو شبکه را تماشا می کنند! حتی پرده ای نبود چه رسد به سنگ و سیمان و آجر، میانمان...

می خواهم با زاویه ی نود درجه ای سرم را بالا بگردانم و آنقدر فرو روم در آسمان، تا کشف کنم که کدام قطره از کجای آسمان می چکد...

نور می آید، صدا می آید، برق می آید و رعد می آید..و من می اندیشم وقتی نور قبل از صدا می آید و وقتی برق قبل از رعد سر می زند، ما چرا می گوییم؛ رعد و برق؟


+یک رب مانده ی من

اینم از برنده

با سلام بر شما دوستان و مخاطبان گرامی.... به این میگن برنده که لحظه ی شعف انگیزش رو برامون ثبت هم کردند.....

ضمن سپاس فراوان از "نگاه " مهربانم که من شاهد تلاش های زیادش بودم ولی خب ای پی اش 55.553 امین بود....

"ماه بانو" ی عزیزم از وبلاگ راح و ماه... برنده شده ، خودشم والا عکس بالا رو ثبت کرده...در اولین فرصت هدیه ای به رسم یادگاری تقدیم خواهد شد.

فرق

امان از روزی که خو بگیریم با آن حضوری که حقیقی نیست... فرق است بین حقیقت و واقعیت...

چنتا دوسم دای؟ :دی

 

+شهر توت های سپید

آرامش

آرام که می شویم.. هیچ طوفانی از جنس باد و خاک و آب و آتش نمی لرزاند ما را... ضرورتی ندارد ریشه مان را محکم تر در خاک فرو کنیم... کافیست گاهی به سازهای زندگی برقصیم..

آرامش

پ.ن: گاهی دلمان یه جای دنج دارد و تکیه می دهد به دلی...

رویای از دست رفته

همدم شب های تابستانی من ، یک لیوان بلورین بزرگ است که قبل از خواب پر می شود از قطعات مکعبی و سفید رنگ یخ. که چند قطره آب لیمو می چکانم رویش و کمی هم آب..

می گذارم بالای سرم تا تمامِ تنِ لیوان از بخار آب متبلور شود... بعد با انگشت به مثل نوازش می نویسم رویش... شاید ارزوهایم را... تا خواب مرا ببرد...تا رویا.

 صبح که بیدار می شوم نه یخ ها هستند  و نه آرزوهای نوشته شده....

طوطی

پ.ن: عکس متن رو تقدیم می کنم به دوستم: طوطی /همینجوری / والا

خراب رفاقت

خراب مرامتم که منو ازون پیامک ها و  ایمیل های  فورواردی ات محروم نمی کنی ولی یه "چطوری" رو خودت تایپ نمی کنی بفرستی!     خراب مرامتم که تا منو می بینی می گی چی داری بلوتوث کن بیاد ولی همیشه بلوتوث دلت خاموشه!      خراب مرامتم که هر وقت می خای بری خرید و هیشکی پایه ی الکی چرخیدنات نیست زحمت می کشی و زنگ می زنی به من ولی هربار من ازت می خام جایی منو تنها نذاری یه بهانه ای داری برای فرار!      خراب مرامتم که تولد نگیری تا سال به سال جلو فک و فامیل و دوست و رفیق از ما کادو نگیری سالت سال نمیشه ولی کادوی ما رو از فلان حراجی و با بهمان کاغذ می پیچی و دستمون می دی! خراب مرامتم رفیق...!

دوست های به همین بدی که گفتم کم نیستند ولی دوستای خوب هم ... کم نیستند.. که گاهی همان پیامک های فورواردی شان چنان به موقع است و به دل می شیند که نگو...

خراب رفاقت

می رقصیدم

اگر عمر دوباره داشتم.. بیشتر ورزش می کردم .. فیلم می دیدم.. کتاب می خواندم.. مهمانی می رفتم .. چایی می نوشیدم و شیرینی های خامه ای می خوردم.. به ماهیگیری می رفتم.. مادرم را و پدرم را بیشتر در آغوش می کشیدم.. با بچه های بیشتری دوست می شدم.. حیوانات بیشتری در خانه نگه می داشتم .. بیشتر شهر بازی می رفتم  .. گلدان های بیشتری در اطرافم جمع می کردم.. هدیه های بیشتری میدادم.. وقت  بیشتری برای درس خواندن می گذاشتم و در انتخاب رشته دقت می کردم.. شب های بیشتری تا صبح بیدار می نشستم.. زبان ها و لهجه های زیادی رو یاد می گرفتم.. پیام های صلح آمیز بیشتری را به مردم می فرستادم.. و بیشتر و بیشتر می رقصیدم.

miraghsam

دومین جشنواره وب فجر

سی وِب بلورین سال 13۹۰ از طرف هیئت داوران دومین جشنواره ی وبفجر اهدا می شود به ترتیب به خانم ها و آقایان :

1.بخش وبلاگی

وبلاگ گروهی سال: یه رب مانده

کامنت گذار سال: نگاه

عنوان وبلاگ سال: شاهگل خراسان

پست سال: افشاگری/ پست ده شخصیت کارتونی آقای صفرونیم با تشکر ازگوگولی های مرجان/معماران هم می نویسند

با تشکر ویژه از هدیه ی ویژه ی فاخته /دیوانه نامه
 

فیلتر سال: حرفهایی که به سختی کلمه می شوند...

قرار وبلاگی سال: جام موشک کاغذی

رونمایی سال: بهروز مخاطب خاموش

حرکت سال: کافه کوه

مسافر سال: تنهایی

 

 

2 بخش عمومی کشوری
 

افتضاح  تلویزیونی سال : مرد ۳زنه

سوتی سال :  رنگین کمان/خاله سارا

بی ادبی سال:شیث و نصرتی

سورپرایز سال : دستگیری هواپیمای جاسوسی ار کیو ۱۰۷

بازی سال: برد پرسپولیس / دربی ۷۴

عدد سال: 3000 میلیارد

جدایی سال: سیمین دانشور

آهنگ سال: حق با توست /25باند

برنامه ماهواره ای سال: آکادمی گوگوش

برنامه تلویزیونی سال : خنده بازار


قتل سال: روح الله داداشی

غیرت و امنیت سال تواما: حادثه پل مدیریت

جایزه ی سال: اسکار فرهادی

محبوب سال: نادر  و سیمین

انتصاب سال: رویانیان به مدیرعاملی پرسپولیس

حرکت سال: اختلاس

 عکس سال: گلشیفته

تعطیلی سال: خانه سینما

صعود سال: قیمت سکه و طلا و دلار

 

و وبنمای طلایی در بخش بین الملل اهدا می شود به:

خشن سال: معمر قذافی (۲سال پیاپی)

جنبش سال: وال استریت

لنگر گاه سال: تنگه هرمز

بیداری سال: کشورهای اسلامی 

فقید سال : استیو جابز

العجب سال: شبکه نمایش

شی ء سال : ای پد

 

و

ضرب المثل سال:................ آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

شما دوستان مهربانم هم می توانید منتخب های خودتون رو که ممکنه من فراموش کرده باشم  اعلام کنید.

نخستین جشنواره وب فجر

+یه رب مانده به ده امشب فراموش نشود.

 

عیدی من

عید که می شود.. جاری می شوم در تنگ.. همزاد با ماهی کوچک قرمز.. دهانم مزه ی سماق می گیرد و برق سکه ها نه.. اسکناس های نو غریبانه ترین ها را در من زنده می کند.. سلام می کنم به کوچکترین شکوفه ی سنبل در گلدان.. و تبرک می گیرم از مقدس ترین کتاب.

عید که می شود.. غم هایم در چهارشنبه ی پیشینش سوخته است. غبار و خمودگی را از خانه و کاشانه تکانده ایم و آنچه باقی مانده..سلامت است و پاکی و نور.

عید که می شود.. جای کسانی همیشه خالی است.. حتی اگر هزار عید هم بگذرد.. کسانی که رفته و کسانی که هرگز نیامده اند.

عید که می شود.. من یک ماهی کوچکم در مواج حضور آیینه و انعکاس داشتن ها و مهربانی ها..

خوشا عید هایی که در شهر من همه تازه می پوشند و سیر می خورند و سیراب می نوشند.


رسم است سال که تحویل می شود عیدی ها داد و ستد میشود...

اما

من امسال

عیدی ام رو

قبل از اینکه سال نو بشه گرفتم...

خدایا سپاس


امسال پست راس تحویل سالانه نداریم.

نوروز یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی بر همه تان مبارک.

 

من و ورق ورقشان...

کنکاش می کنم میان کتاب هایم... و می رسم به اولین کتابی که خودم با دستان خودم خریده بودم... قشنگترین قصه های دنیا... می لولم میان آن روزها و تمام  روزهایی که بعد از آن در کتاب فروشی ها سپری کردم.. چرخیدم میان قفسه ها و ورق زدم و سر آخر قیمت را خواندم و گذاشتم زیر بغلم و براه افتادم .... در راه ورق زدمشان و خط به خط شان را بلعیدم تا به خانه برسم... شب ها با تمام خستگی تا به پایان نرسیدن قصه پلک بر هم نگذاشتم ... کتاب که به صفحه آخر رسید... تاریخ و امضا گذاشتم  پایش..

حالا وقت خانه تکانی که میشود و قرار بر گردگیری قفسه ها... با دیدن جلد ها سفر می کنم تا دورترین روزها و سر در میاورم در دورترین احساس ها.. یادداشت ها، حتی خودکاری خاص که با آن چیزکی نوشته شده، کارتی، نشانه ی کتابی،کاغذی.. هرچیزی می تواند غرق کند مرا در خودم..

باز هم و هنوز تفرج و دلخوشی ِ من چرخیدن و گشتن در کتاب فروشی هاست... با این تفاوت که کتاب هایی که امروز مرا اغناء می کند هم گرانترند و هم صفحاتشان بیشتر... دیگر با یک کتاب به خانه بر نمی گردم...

ولی افسوس که وقت و انرژی ام برای خواندن کمتر و کمتر می شود...

تُنگ بلور ، تَنگ دلت


من که همزاد ماهی ها هستم.. شنا بلد نیستم.. ولی دست و پا که میزنم در جریان رود جاری می شوم.. جاری تر از همیشه.. سرم را که از زیر آب بیرون می کشم.. گیسوانم چنان بروی گردن می نشینند گویی مرا از ازل ماهی تراشیدند.. آب آب گویان می روم تا برسم به سرچشمه...

عید هم که باشد به تنگی بلوری ، تَنگ دلتان جا خوش می کنم و مهمان تیک تاک ساعت هایتان می شوم...

خوش تر از همه روزی بود که حوض های فیروزه تان خانه ی من بود... در آغوش موزائیک های کوچک... زیر نور آفتاب و مهتابتان.. شریک وضوی صبحدمان و هم بازی حیای گربه ها بودم..

اینک اما ..مرا بروی دلتان جا دهید... همین گوشه ... همین کنار.

ماهی تنگ بلور

+عروسی محال

+و امشب یک رب مانده تا 10

آئورت

گاهی صدای پای کسی.. نرمیه ی قلبی را قلقلک می دهد.. امان از روزی که باتری قلبی شارژ نشود..

 

+16اسفند را دود می کنم

+یک رب مانده تا قدم زدن روی ماه

در جریان نیستم

شهامت رسیدن به انتها..

رسیدن به انتها که نه... رفتن تا پایان شهامت می خواهد.

برای تمام شدن اما... شروع که نه.. جریان و مسیر لازم است.

+منقوش

سیب سرخ حوا

شاید در گذر از کوچه ها...... کیسه ای  دوام نیاورد و تمام سیب های سرخ را راهی ِ راه کند.. درست در همان زمان رهگذری می رسد و در بدست آوردن سرخ ترین سیب یار ما می شود... این سیب اما با سیب حوا فرق دارد... این سیب اما..

سیب سرخ حوا

معاشرت

اوم.. 

طعم ملسی بود..

داشتنت..

که عجیب به گس شدن مایل است..

طعم زندگی

گس مثل خرمالو... سر آن درخت سبز.. که برای رسیدن به کمال ...در گذر ثانیه ها ..برهنه شدن شاخه ها را به استقبال می نشیند..

 پ.ن: چند روزی هست که وبلاگ خوانی ام نمی آید.. شرمنده.

+ مخاطبین تورک زبان ؛ آذری و غیر آذری...پهلوان اوغلان اینجا را از دست ندهید.

انسان نخ نما

آفرینش ..هزاران سال است کهنه نمی شود.. همانقدر که چین و چروک کوهها بیشتر می شود از طرفی گدازه های نونوار  از راه می رسند و پوست زمین عوض می شود. درخت های هزار ساله گوشه کنار زمین سال به سال برگ های کهنه را با جوانه های تازه جایگزین می کنند و رخت نویی به تن می کنند.

این میان آنچه باقی می ماند.. انسان است.. به روز نمی شود..تازه نیست.. گرم نیست.. سرد است و فلزی... با مدارها و ای سی های بی جان.. با رنگ های مصنوعی.. از خاک نیست.. از آب نیست.. از آتش است.. نزدیک نیست.. دور است.. لمس کردنی نیست.. موج است.. در جمع نیست.. تنهاست.. جٍرم نیست.. صداست.. زائیده نمی شود.. کاشته می شود.. بارور نمی شود... استرچ می شود.. کش می آید.. نرم نیست.. سخت است.. دل ندارد.. با شارژ و شارژر کار می کند.. رها نیست.. متصل است..

انسان است و زل زدن بیست و چهار ساعته به آتش شبانه اش .. در تلویزیون.. موبایل.. ماهواره.. کامپیوتر.. پی اس پی..  آتشی که با یک متر و نیم سیم سیاهرنگ وصل می شود به منبع مولد رعد وبرق تا روشن بماند..

انسان نو نمی شود.. نخ نما شده.. قالیچه نیست.. بی بها شده.

ensane nakh nama

+ قدقد / + بشتابید چونکه  یک رب مانده / +این پست اختصاصی 

باشیم یا نباشیم

 بهار که از راه می رسد

فرقی ندارد به یاد بیاوریم یا نه

شکوفه ها ی رنگین چشمها را نوازش خواهند کرد

فرقی ندارد حواسمان باشد یا نه

خورشید عمود بر زمین خواهد تابید و چشمه خواهد جوشید

فرقی ندارد تقویم را نگاه کنیم یا نه

زمین هزار باره زنده می شود تادست مایه ای باشد برای یادآوری عشق هامان

بهار از راه می رسد و  فقط کافیست یادمان باشد اگر خاطره ای در ذهن دوستی ابری بود ، این ما هستیم که باید آفتاب عشق درونمان به عزیزترین هایمان خاموش نشود.

عشق انسانی

با رویش دوباره ی زمین عشق برویانیم.

معقود

:عروس خانم برای بار سوم می پرسم؛ آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائمی آقای "نادر" در بیاورم؟

سیمین: با اجازه ی بزرگتر ها، بـــــــــــــله.

میان  رسیدن و نرسیدن  به اسکار، فقط همین یک کلمه فاصله است.

 

+امشب یک رب مانده  به ۱۰

حال زمین خوب است و

آروغ می زند .. می گوییم زلزله ... دوش می گیرد.. می گوییم باران .. بغض می کند.. می گوییم گرگ و میش.. می رقصد می گوییم گردباد.. آواز می خواند ..می گوییم رعد و برق.. صورتش را می شوید سونامی... وایت پارتی می گیرد برف و بهمن..  هالوین می گیرد برگ ریز پاییزی..  آتش بازی راه می اندازد  شهاب باران ..

رودها جاری اند و دریاها شور.. درخت ها پس از سبزی .. سرخ می شوند و باز از نو ... ماهی های آزاد آنقدر می روند تا ماهی آزاد دیگری بسازند..

حال زمین خوب است و حال زمین خوب است

حال ما چند نفر هم خوب است..  ما همچون ماهی های آزاد.. جاری و زایا.. زین پس برای بیشتر باهم بودن.. اینجا با حسی متفاوت.

اگر قصد خرید دارید.. بشتابید ..چون فقط  یک رب مانده..

دل گیر

دلگیر که می شوم باید پناه ببرم از خودم به جایی.. نه عادت ندارم به کسان پناه ببرم.. من به تنهایی ام  پناه می برم در جاهای شلوغ.. پناه می برم به شلوغی، به سر و صدا، به دیالوگ های دیگران در گوشه کنار خیابان، به راز و نیاز های آدم ها در زیارت گاه ها، به سفارش غذایشان در رستوران ها، به هدیه هایی که بهم رد و بدل می کنند.. گاهی پناه می برم به ماشین جلویی که بانویی خوراکی در دهان راننده اش می گذارد، یا به صندلی عقب ماشینی که آقایی سر دلبندش را در آغوشش جای داده است.یا پناه می برم به کامنت دونی همسایه، پناه می برم به چراغ های روشن از بالای پشت بام، یا غرق می شوم در صف آی تی ام، گاهی اما دور از ماده مستغرق می شوم در داستانی، لابلای کاغذ ها، کتاب ها، عکس ها، تمبر ها. یا لیز میخورم در صدایی، نتی، آوازی، فریادی، خنده ای، صدای تسبیح یک ملا، صدای جارویی، صدای تنگی نفس مادری، یا صدای عصای پدری.. این منم. من جاری در هر روز.

دلگیر که می شوم، باید از خودم خارج شوم و جایی خودم را گم و گور کنم.. شاید در میان جدول کلمات متقاطع، یا سوالات پوچ مسابقه ی تلویزیونی، یا معماهای کودکانه، مهم اینست که گم خواهم شد.

دلگیر که می شوم...

رقاصه ی معبد  

مرا خواب نمی برد ..این روزها. ازینجا تا هیچ کجا.. می نشینم مقابل ایینه.. و زل می زنم در چشمانت.. شرم دارم از عسل جاری در آن.. که بی شک "بامزی " به آن نزدیک تر است از من... می روم در محراب بروی زانو می نشینم پشت به تو... دستهایم را مشت می کنم به زیر چانه... و ..

بگذار برای تو بگویم از اینکه چگونه گم کرده ام تورا.. چطور دستم از تو کوتاه شد... چرا من و تو که همزاد بودیم... اینک جدولی هستیم متقاطع از کلمات... با خانه هایی که لایق سیاه شدن اند... بگذار بگویم از دلتنگی هایم... از لحظه ای که تو نیستم.. از جایی که تقدس تورا عطرافشانی نمی کند... از قلبم که اینک پمپ ساده ایست برای جریان روزمرگی.. که من ..من شدم.. بی تو..

بیا و گهگاه هم صدایم باش برای خواندن آوازی .. بیا و قلک کوچکم باش برای اندوختن کلمات.. بیا و کلیدی باش برای گشایش صندوقی که رمزآلودیش بیش از معماهای داستان های جنایی ست.

به معبد وجودت که پا می گذارم برای استغفار... سرم را با توری سرخ می پوشانم و دست هایم را با توری سیاه رنگ..

تو رقاصه ی معبد نبودی.. الهه ی معبد بودی و بس... تورا هرگز قربانی نمی کنم... بل برای تو قربانی می آورم دلبستگی های کوچکم را.. و تورا سیراب می کنم از نیاز به عبادت...تو برای خود و برای من بسی..

زانو میزنم در محراب روبروی تو و دستهایم را مشت می کنم به زیر چانه... مرا خواب نمی برد.. این روزها.

گرگ نباش.

چشم می گذارم.. می شمارم.. یک تا...... هفت.. هشت.. ... بیام؟ بر می گردم و دنبالت می گردم.. سخت است یافتن تو میان اینهمه تیر و تخته.. بو می کشم.. سخت است یافتنت میان اینهمه رایحه.. گوش می دهم.. دقیق تر.. می شنوم.. صدای نفس هایت را.. هنوز یاد نگرفته ای که وقتی هیجان زده ای از بینی نفس بکشی.. نزدیک که میشوم.. صدای خنده ات هم در می آمیزد با عطر فضا و فرار می کنی.. دستم به تو نمی رسد ..مثل یک گربه می گریزی و می چسبی به دیوار و سک سک...

نه من می گذارم بگریزی و برسی به دیوار و سک سک...

اینبار که هیچ.. هزار بار هم که پیدایت کنم و بگویم نوبت توست چشم بگذاری .. زیر بار نمی روی .. تو گرگ نمی شوی..

تا من عمه ی توام... گرگ بودن را یادت نخواهم داد.

پ.ن:برای یاسین َم که سومین سال تحویل خود را در پیش دارد.

تو هم زیبایی!

نمی دانم چقدر اهل مد هستید.. منکه زیاد اهلش نیستم.. اما به شکل خاصی عاشق سالن های مد هستم.. نه اینکه حالا نام تمام سالن ها و طراحانشون رو از بحر باشم ها.. نه. اما زل زدن به مانکن هایی که انگار برپایه علم سلولهای بنیادی شبیه سازی شده اند برام لذت بخشه.. زل می زنم به کت واک* و به ترکیب ها و رنگ ها دل می بازم.

بی شک هر کسی حداقل چند دقیقه ای حتی کم.. تصویری رو که مد نظر منست دیده...

مادل هایی که از اقصی نقاط دنیا .. شرق شرق و غرب غرب و جنوب و شمال جهان به شهرهای بزرگی مثل لندن و پاریس و نیویورک می آیند و زندگی ساده و بی زرق و برقشون رو با رنگ و نور جلا میدهند...

اغلبشون مادلینگ رو سکوی پرتابی برای هالیوودی شدن می دانند...

شاید بیش از نیمی از این نمایش ها ی لباس قابل استفاده برای خیابان ها و مهمانی ها نباشه(حتی با ملاک های کاملا غرب گرایانه)

دنیای عجیبیست..مملو از رقابت  و برد و باخت و نقل و انتقال پول...

دربین تمام این بلبشو ها  گاهی  یک شوی لباس مربوط به محصولات فصل مارک ها و برند های بزرگ دنیا ست و گاهی فقط یک طراح می خواهد خودش را مطرح کند..

"جان گالینو /John Galliano" طراح جوانی که در میان اینهمه شلوغی ، سیاق خاص و متفاوتی دارد.. او فقط لباس طراحی نمی کند بلکه آنقدر به پیام رسانی توجه دارد که ارزش نمایش هایش با تئاتر های بزرگ دنیا برابری می کند.

جان گالینو

او همیشه با توجه به یک موضوع خاص کار میکند.. مثلا ویژگی جغرافیایی یا فرهنگی یا زمانی...مثل  الهام گرفتن از لباس کولی ها یا بودا یا دوره زمانی ۱۳۰۰ میلادی..،پرندگان ،گل ها، سیرک یا رقص یا مثلا با الهام از یک شخصیت خاص مثل چارلی چاپلین یا ...

جان گالینو

"جان" همیشه به کلاه ها. آرایش صورت و مو ها و حرکت ها بیش از حد توجه می کند... در حدی که کل فلسفه اون موضوع خاص رو به مخاطب و بیننده القاء می کند. و البته تخصصش در طراحی و ایجاد فضاو دکور...مثل اصطبل،سیرک، باغ گل، یا قصر های مصر باستان...

جان گالینو

در میان تمام این افکار متفاوت یک نمایشی داشت که بسیار نظر من رو جلب کرد..

* به جای استفاده از مادل های زیبا و خوش اندام و یکدست.. ترکیب های عجیبی را راه انداخته بود.. مثلا افرادی با قد زیر ۱۲۰سانتی یا خیلی بلند... پیرمردها و پیر زن ها .. یا چاقی های غیر متعارف در زن یا مرد..   و هر کدام ازین مادل ها درحالیکه لباس زیبا و مناسبی بر تن کرده بود با یک مادل زیبا از جنس مخالف به روی سن می آمد...

هدف "جان" این بود که زیبایی و بهره مندی از آن ، برای همه ست.. و هر ویژگی خاص ظاهری مانعی برای  برخورداری از توجهات جامعه نیست..

نگاه متفاوتش واقعا ستودنی ست..

مهم نیست به چه کاری مشغولیم.. مهم اینست که بهترین استفاده رو از موقعیت و جایگاهمون برای ارتقاء بخشیدن به مقام انسان ها داشته باشیم.

پ.ن: خودتان می دانید از درج عکس و اطلاعات ریز بیشتر معذوریم.

*کت واک :شیوه ای از حرکت کردن و راه رفتن است که مخصوص مدل های لباس است؛ هنگامی که برای نشان دادن لباسی که پوشیده اند از انتهای سن به روی...

و البته گاهی به همان سن یا سکوی مخصوص راه رفتن مانکن ها هم گفته می شود.

هجرت

می خواهم معلق

میان آب های روان

همچون یک ماهی آزاد

از تو بگذرم

تا به پایان برسم

                         mahi azad

من و ک ک

من گمان می کردم کوه همین دربند است تا امامزاده ابراهیمش.. یا همین درکه تا جائیکه پاهایم خسته شود.. یا توچال تا جایی که تله کابین مرا ببرد و بیاورد.

یا خیلی دورتر می شد زاگرس و سبلان و شیرپلا و اورست و دنا و آلپ و موش کوهستان و خانه پدربزرگ هایدی و دورتریش کوهسنگی و شاید کوه قاف..

و تمام کوههای زندگی ام را با کتانی های مارک دارم و کوله ی دوره دانشگاهم  و البته به عادت اردوهای زمان مدرسه با یک عالمه خوراکی فتح می کردم.

بی خبر از اینکه در جهان هزاران کوه زیبا بر استقامت زمین می افزاید و آدم هایی که با استقامتشان سخت ترین کوهها را در می نوردند.. کسانی که با سنگ دوستند و با آب دوستند و با برف دوستند و با آسمان دوستند و حتی با گرگ های کوهستان هم دوستند...

کسانی که به قول خودشان در کافه شان دود همه جا را فرا نگرفته و تریپشان اصلا هم هنری نیست.. و از همه مهم تر شاید اینکه اهل لرزیدن نیستند...

کسانی که به رشته ی ورزشی شان عشق می ورزند وبا آن زندگی می کنند... و معتقدند کوهنوردی شاید همان تمرین زندگی باشد در شرایط سخت..

و اینگونه شد که در کافه کوهشان دانستم مرام کوهنوردی شاید این باشد که کاپشنشان را به دیگری عاریه بدهند و شاید غذایشان را با دیگران تقس کنند و دیگر و دیگر.. شرحی بیش ازین جایز نیست.. باید می بودید و خود می چشیدید..

اینم یه عکس دزدی از اهالی کافه

+۱ مٌسکِن از کجا می فهمه ما کجامون درد می کنه؟

+۲ اگر سیبیل نمی گذارید لااقل ابرو برندارید.

 

رسمی

 این حصار سخت خواهد شکست

پر که دربیاورم

هر قدر هم که سنگینی کنی

خواهم پرید

و صعود خواهم کرد

از تو و دلبستگی هایم

پر که در بیاورم

...

وعده های خدا به حقیقت می پیوندد.

خواب ابریشمی یا مخملی

سلام می کنم هر روز ، به آیینه به خودم ، به چنار لب جوی که همیشه ی عمر ، قدش از من بلندتر بوده است. پایم را که از در برون می گذارم اول به چپ نگاه می کنم ، نکند پشت سرم جا بمانی،.. نه نیستی و من به راست نگاه می کنم.. همراه نگاه قدم بر می دارم و می روم.. می روم تا برسم.

تو که می رسی ، صدای چرخ های چمدان سیاهت را می شناسم.. تا سر پله ها به استقبال دوان می آیم. مرا با این پیراهن نرم و نازک ابریشمی که می بینی ترش می شوی؛که سرما می خوری.. ولی من دستت را می گیرم تا بار سفر سبک تر بر زمین بگذاری ، چمدان کوچک سیاهت را میان زمین و آسمان رها کرده  و سلام می کنی.

سلام هایمان که علیک شد ، چمدان سیاه که باز شد، احوال چنار را که پرسیدی .. من  پیراهن ابریشمین لیمویی رنگ را که از چمدان بیرون کشیدی سٌر می دهم از بالا بر تنم.. و گویی دختر شاه پریون هستم که بر مخده ی مخمل سرخ تکیه کرده ، چشم های عسلش عشوه می فروشند. تو اما قبل از شنیدن قصه ای از هزار و یک شبِ من به خواب فرو رفته ای.

پ.ن:هرچه تلاش می کنم ، باز پستی شبیه این لینک پایین بنویسم..نمیشه که نمیشه.

+عطر سیب

این مال من است.

حس مالکیت عجب حس عجیبیست...

دخترها را دیده اید در اوان نامزدی یا دوستی شان چطور سفت و محکم بازوی آقایشان را در خیابان می چسبند و در چشم های دختران خانواده رجبی زل می زنند! که یعنی :این (یگانه مرد ِ عالم هستی) مال من است.

و یا مردهایی را دیده اید که مثلا ماشین نو می کنند  و دو سه هفته ی اول هر بار قبل از سوار شدن ۴۰دقیقه شیشه هایش را دستمال می کشند و تا آقای رجبی همسایه را در ۳کیلومتری می بینند می خواهند حتی شده با بی سیم یه سلامی عرض کنند! که یعنی: این (ماشین خوشگله) مال من است.

یا در ادارات وقتی که رتبه و مقامشان تغییر میکند تا ۹صبح بر چارچوب درب اتاق جدیدشان تکیه می کنند برای سلام و احوال پرسی با اقایان رجبی! که یعنی :این (منصب) مال من است.

همین سه روزی که نبودیم، دل یاسین ۳ساله ی برادرم آنقدر برایم تنگ شده بود که می رفته بیرون از درب ، در کوچه می ایستاده و فریاد می زده: عمه الی ِ خودم چرا از مشهد نیومدی، از سر کارت بیا خونه ی ما...

شما درباره مالکیت چه چیزی آنقدر مصرید که شاید یک روزی بخواهید بروید و برایش در کوچه فریاد بکشید؟

پ.ن: با تشکر از خانواده رجبی!

پ.ن۲:تو خود همان یاسمنی که آبروی چمنی..

الوعده ؛وفا

سبک ترین ساکم را برخواهم داشت.. و بلیط و برگه رزرو هتل را...

و دست همسفرم را خوهم فشرد...

برف ببارد و باران که هیچ.. سنگ هم ببارد از آسمان؛ خواهم رفت تا در انتهای خیابان نوری چشمم را تنگ کند... که سبک شوم مثل پر و پرواز کنم.. که متجلی شوم و شفاف... که از صافی احساسش بگذرم و ...

وعده ی هرساله مان ادا  که شد بر می گردم...

تا نرفته ام احساس چند سال پیش من را اینجا بخوانید:

 ضامن آهو


ابرها این روزها
گرگ و میش می شوند
سبزه به زردی می زند و
انار به سرخی...

و باد

دل خورشید را خنک می کند...

"از خودم"


من سر نخورم که سر گران است    پاچه نخورم که استخوان است

بریان نخورم که هم زیان است       من نور خورم که قوت جان است

                                                                          مولانا

حباب روی آب

او زنی ست درآستانه ی چهل سالگی، یادم هست جزو زیباترین های فامیل و دوست و آشنا بود.. با آن چشم و ابرویش... و خالی که همیشه میکاشت گوشه راست لبش.. خواستگار هم داشت..

این دختر ترک را دادند به یک پسر شمالی.. عقد کنانشان در خانه ما ، چقدر آدم آمد و رفت.. چه ارکستری آوردند.. چه گروه مفصلی آمد برای تزیین سفره عقد و در و دیوار...

عروسی شان را هم یادم هست.. که در مه و سنگینی بهمن رفتیم تا قائم شهر.. که عجیب درختان شمال هرگز خشک و بی بار نیستند...

یادم هست یک جلیقه دامن جیر مشکی پوشیده بودم با بلوز پفی سفید... بزن و برقصی برپا بود... به رسم خودشان زن و مرد درهم.... که چه پذیرایی می کردند و ما که خیلی کوچک بودیم ولی بهگفته ی دخترهای بزرگتر چه داماد خوش تیپی...

پرتقال هایی که از درختان حیاط خودشان می چیدند هم یادم هست.. شب ها قبل از خواب در رختخواب می خوردیم...

عروسی گذشت..

دختر زیبای فامیل 3ماه بود به انتظار مادر شدن نشسته بود... خبر رسید..

خبر پر کشیدن داماد... آری... دخترک با بچه ای در شکم بیوه شد... گویی سرطانی در جان دامادش بوده از قبل که تابش را نیاورد...

دختر سری نداشت تا میان حرف و حدیث همسایه ها بلند کند... تا فارغ شدن در خانه ی ما ماند... قرار بر اینکه فرزند را بدهد و جوانی اش را بخرد... تا روی طفل را دید... که شاید کاش نمی دید... از بخشیدن پسرش منصرف شد..

پسر حالا هفده سال دارد... مردی شده برای خودش ولی مادر صبح ها دورادور او را تا مدرسه و از مدرسه به خانه مشایعت می کند.. که هنوز به تنها حمام کردن او حاضر نیست.. که هنوز غذای او با بقیه فرق دارد.. که ...

آن مادر بیوه شده ، هیچ کجا نمی رود، هیچ کار خاصی نمی کند ، استرس و جامعه گریزی اورا به افسردگی نزدیک کرده.

او از دار دنیا فقط مادر است... و دیگر هیچ.

همه ی اینها در حالیست که وقتی آن زن و مرد شمالی برای پسرشان می آمدند خواستگاری از بیماری اش خبر داشند و تمام امید های یک دختر جوان را برای رسیدن به مطامع شخصی (داشتن یک نشانه از پسرشان) سوزاندند.

حباب

همچون انــــــار خون دل خویش میخورمـ    /    غمــ پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیستـــ

پ.ن:ازینکه "زن" جماعت دوست دارد مدام همدردی بشنود و تایید شود، بیزارم.

نگین بی  رکاب

هوا سردتر بنظر می رسه، بافت یقه اسکی رو میپوشم و از روش مانتو و بارونی و چترم رو بر می دارم.. از کجا معلوم شاید همین عصری زنگ بزنی و بخوای منو ببینی .. باید مرتب باشم ، باید آماده باشم ، باید شیک و زیبا باشم، رژگونه هلویی و ماتیک گل بهی ام رو میمالم به لب ها...

با یکم پف چشم صبح ها .. معمولا شیرین تر بنظر می رسم بخاطر همین آرایش چشم انجام نمی دم... باید راهی باشه که پف چشم رو تا عصر حفظ کنم... وگرنه چشم ها بی روح بنظر می آیند...

خوبه که لاک نزدم، این برق ناخن را با خودم می برم تا بین کار اگه وقت شد یه برق ساده روش بزنم، ایجوری هم مرتب بنظر می رسه هم حس مهمونی رو بهت نمی ده...

ناهار هم نخواهم خورد، فقط یه پاکت کوچک شیرکاکائو که سر حال باشم، ولی معده ام رو با جوجه و کوبیده پیتزایی که پیک بیاره پر نخواهم کرد، اگر قرار باشه باتو باشم باید برای خوردن غذا و دسر و پیش غذا و بند و بساطش اشتهای کامل داشته باشم...

موهایم رو اما شانه نخواهم زد... همینطور با فر طبیعی اش خوب است، امروز گویا بارانی ست، اگر صافشون کنم اونوقت استرس می گیرم که مبادا خراب بشند.. ولی وقتی خودشونن راحت باتو زیر باران خیس خواهم شد...

ساعت مچی ام رو امروز فراموش نخواهم کرد.. تنظیمات ساعت موبایلم ۷-۸دقیقه ای جابجاست... من باید سر وقت برسم...

اما... کجا؟ چه وقت؟ تو چه می پوشی که من از دیگران تشخیصت دهم... لطفا... لطفا انگشتر نقره با نگین فیروزه ات رو  جا نذار...

پ.ن: سال نوی میلادی مبارک.. یه بابانوئل هم نداریم بیاد دنبال لنگه جوراب ما بگرده...

پ.ن۲: علت اصلی طلاق چیست؟... ازدواج.

به تقدیر اعتباری نیست.

باید کمربندم را محکم ببندم.. این موشک با نیروی اکسیژن مایع در سه مرحله از اتمسفر خارج خواهد شد..یعنی امیدواریم اینطور باشد.. اگر موشک در خانه منفجر نشود..اگر موشک سرعت لازم را تا رسیدن به ارتفاعی که جاذبه زمین کم شود حفظ کند.. اگر در مدار قرار بگیرد ..

زندگی را می گویم.. معلوم نیست انسان را کدام سو بکشد.. یا در مسیری که برایش آرزوها داریم و برنامه ریزی می کنیم چه اتفاقی بیافتد.. در کدام مرحله پیش برنده ها از کار خواهند افتاد.. اوم.. برای ادامه تحصیل.. برای یادگیری ها.. برای اشتغال.. برای حفظ سلامتی.. برای زیباتر بودن.. باید انگیزه های معتبر تری برای زندگی و کارهایمان داشته باشیم...

فقط خواستم بگم:این روزها برای روند ساده ی زندگی هم دلخوشی ندارم...

پدیده ای بنام وبلاگ

قهرمان کُش پروری

مناقصه

زمان پیش می تازد

از خیال من

منکه از تجسمت صعود می کنم

و قلبت را فتح

پرچم زمان را برافراشته بر قله ی صعب العبور نیازت می بینم

که تورا فروخته است به خریداری دیگر..

کاش به جای این عنوان ... دلت را به مزایده می گذاشتی.


پ.ن: شیفته اون دوستانی هستم که لینک وبگذر رو در وبشون میذارن ولی قفلش  میکنند.... خب که چی!.. این امکان سنجش وب شما برای خواننده رو فراهم می کنه.


چنتا مطلب جالب از ایمیلم بخونید و حالشو ببرین:

ميگن هر نخ سيگار 3 دقيقه از عمر آدم کم مي کنه!
همچنين ثابت شده اگه از چيزي لذت ببري 5 دقيقه به عمر آدم اضافه ميشه!
نتيجه : سيگارتون رو با لذت بکشيد تا 2 دقيقه به ازاي هر نخ سيگار به عمرتون اضافه بشه........!!!!!!!

***

تا حالا دقت کردین وقتی دعواتون با یکی تموم میشه تازه جواب های بهتری به ذهنتون میرسه؟!

***

شماره ناشناس : سلام خوشگله ،دوست پسر داری ؟
-بله ،شما؟
-من داداشتم ،صبر کن بیام خونه به حسابت میرسم .
... -------
... شماره ناشناس بعدی :
... ... -دوست پسر داری؟
-نه نه اصلا
-من دوست پسرتم ......واقعا که ...:(
-عزیزم به خدا فکر کردم که تو داداشمی !!!
- خوب داداشتم دیگه ،صبر کن خونه برسم من میدونم و تو

***

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺸﻪ ﻭﯾﺰ ﻭﯾﺰ ﮐﻨﻪ،ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﺮﻓﺖ،
ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻼً ﺳﻮﺳﮏ ﻭﯾﺰ ﻭﯾﺰ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﮐﺠﺎﺱ ﺑﮑﺸﯿﻤﺶ؟
ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎﺍ

***

مناجات یک وبلاگ نویس با خدا:
خدایا مارا به خاطر یک سیب از بهشت
انداختی رو زمین
به خاطر آب انگور
میندازیمون جهنم!!
تو با میوه ها مشکل داری؟؟؟

فراموشت نخواهم کرد.

باید پستی بنویسم و تقدیمت کنم بزودی... آری استاد دلم از فراموشی ات سخت گرفته است...

قرار نبود فراموشم کنی... قرار نبود فراموشمان کنی.. قرار نبود سوژه ها را فراموش کنی که هیچ... قرار نبود تر که سوژه اخباری باشی...

بغض گلویم را فشرد.. باید در برابر خانواده ات سخت می نشستم که فرو نریزند...

دو روز است می اندیشم چه بهتر که فراموش کنی... جهان بسی از خوشی تهی گشته...

برای" استادم که خبرنگاری نوین " بود...

و این روزها کت و شلوار و بارانی شیکش را می پوشد مثل همیشه... و  می نشیند تا ... تا...

تا یادش نیاید که روزنامه و دانشگاه و مرکز تحقیقات دیگر او را نمی خواهد...

دلم از آلزایمر بدجوری گرفته.

الف تا ی

صبر کن جوجه ام جا مانده است

پاییز

می شمارم یک به یک

چند حرف آخرت را

رو به آخر می رود گویا این الفبا

الف... دال... لام.... ی

به گوشم می رسد این صدای آشنا: نقطه، قلم ها بر غلاف ، برگه ها بالا..

و فردا آزمونی دیگر است.


درباره یلدا همین پست سال گذشته را بخوانید: ضیافت عاشقانه /خورشیدی که دوسش داریم

روز جهانی برادر

از اينكه بيايم و در وبلاگم با آدم هاي حقيقي و مجازي حرف بزنم خوشم نمياد ،يعني اينكه  دوست دارم معمولا حرفهايم  رو با استعاره و ايهام و تشبيه و داستان كلمه كنم ولي امروز مي خواهم خرق عادت كنم ؛

آمدم تا بگويم برادرهايم را دوست دارم ، اصلنشم دل آنهايي كه برادر ندارند بسوزد ، بخاطر وقتي كه در دل مادر بودم دعا مي كرديد دختر باشم ، بخاطر صدها باري كه سوژه عكاسي تان بودم ،بخاطر تمام صبح هاي سردي كه مرا تا مدرسه و بعد ها تا دانشگاه  و بعدتر ها حتي تا محل كار برديد و رسانديد ،بخاطر اينكه مرا با خود مي برديد باشگاه و تماشاگر فوتبالتان بودم ، هر وقت در غياب مادر و پدرمان در خانه گل كوچيك راه مي انداختيد من دروازه بانتان بودم و هر گز بخاطر گل هاي خورده سرزنش نشدم،بخاطر آن يك ماهي كه مادر و پدرمان مكه بودند و من پنج ساله وخواهر سه ساله ام را با مهر نگه داشتيد ، بخاطر اينكه در كوچه كه بازي مي كردم بستني و پفكم را مهيا مي كرديد ، بخاطر تمام روزهايي كه جور پدر را در پرداخت شهريه هاي سنگين كلاس كنكور و دانشگاه آزاد و خريد هاي آنچناني و لباس و كيف و كفش هاي مد به مد كشيديد ، بخاطر اينكه منتظر نمي مانيد من زنگتان بزنم و حالتان را بپرسم و پيش قدميد با اينكه از من بزرگتريد، بخاطر اينكه هر وقت مرا مي بينيد مرا در آغوشتان جاي مي دهيد ، بخاطر اينكه در نظر شما هرگز اضافه وزن ندارم و هر روز زيباتر از ديروزم ، بخاطر اينكه هر وقت خواستمتان بوديد ، بخاطر اينكه از فرداي رفتن پدر هرگز نشكستيد و فرو نريختيد ، بخاطر اينكه اگر فردا برفي و باراني باشد زنگ مي زنيد تا لباس مناسب و چتر فراموشم نشود ، بخاطر اينكه به سبك خودتان مدام قربان صدقه ام مي رويد ، بخاطر اينكه فوتبال و مكانيك و اقتصاد يادم داديد ، بخاطر اينكه هر روز نگران ترافيك مسير من هستيد و دنبال مسير تازه ، بخاطر اينكه من عمه الي ِ چندين و چند شيطون بلاي دوست داشتني و خوشگل هستم كه مثل خودتان مهربان و الي دوستند ، كه يادشان داديد تمام خرده ريزهاي بيرون از خانه را با محبت برايم انجام دهند و وقت آمدن و رفتن بوسه اي هديه دهندم، بخاطر اينكه من از همه تان كوچكترم ولي هميشه مي گوييد آبجي بزرگه ،‌بخاطر اينكه وقتي خسته از كار برمي گردم اگر باشيد برايم چاي مي ريزيد و ميوه پوست مي گيريد... بخاطر كيك هاي تولد ، بخاطر عيدي ها و سوغاتي ها ؛ بخاطر سهمي كه هميشه از حقوق تان داشته ام و اغلب هنوز هم...

نه بخاطر اينها نيست كه دوستتان دارم ، بخاطر اينكه بوديد و هميشه هستيد ، هستيد و تنهايي هاي من و مادر را به موقع مي فهميد و سعي مي كنيد فضاي بودنتان هرگز خالي نباشد...

مي دانم برادرهايم هرگز اينجا را نمي خوانند ولي مهم اينست كه من دينم را ادا كنم ، بخاطر بيست و نه سال با من بودن هايتان سپاسگزارم.


+ ده راهکار پیشگیرانه بیماری آلزایمر

سنگ نمک

دل من اگر آن دریاچه شوری باشد که رو به خشکی ست..

؛

مرغ دریایی چشمانت را کوچ بده به شمال غرب وجودم.

در بهاری که در راه است


و درباره مضمون کامنت های پست پایینی:

خدا هم مرد است./

من از این مرد بیزارم؛


و در وبلاگ دوستم بالیق بخوانید:

فمینیسم _ 2 (فمینیسم لیبرال)

من و حس هفتم

راننده ای  که بی موقع ترمز گرفت ، یک مرد بود . راننده ای که از پشت سر سوار ماشین منِ بیچاره شده ، یک مرد بود. سرباز راهنمائی و رانندگی مرد است. افسر کروکی بکش یک مرد است. مامور خسارت در محل بیمه هم مرد است. برادرم که به داد من می رسد تا بتوانم ماشین را حرکت دهم یک مرد است.

این مرد بازار اجتماعی ،صبح شنبه گریبانگیرم شد.. بعد که رفتم سر کار برای بیش از 10 نفر تمام جزئیات را تعریف کردم. بعد هم در خانه و برای دیگر دوستانم...

به شب نزدیک می شدم و لحظه به لحظه حالم بدتر می شد... تا اینکه تنها شدم ، چند دقیقه به روزی که بر من گذشته بود فکر کردم، چقدر ترسیده بودم ، نه به معنی کلمه وحشت کرده بودم ، قند خونم افتاده بود و لرزیده بودم ولی برای اینکه در میان اینهمه نمادهای مردانگی کوچک نشوم ، حتی بغض نکرده بودم و با شجاعت بارها آن لحظه را تکرار کرده بودم. ناگهان از درون فرو ریختم چون من یک زنم.. زن ها مثل ماهی می مانند که با تلنگری به تنگ بلورشان می شکنند ، بارها بغض کردم و اشک ریختم و در تنهایی ام از ترس دوباره ی گذشتن از آن گذرگاه با خود کلنجار رفتم... در حالی که از درد گردن و ستون فقرات صاف نمی شدم و کلیپس نازنینم شکسته بود و برای مهار گیسوانم بلاتکلیف بودم ، گیسوانی که مرا از این مرد ها متمایز می سازد...

صبح که شد ، دوباره نقاب زنِ شجاع دل را به صورت زدم و سعی کردم با صدای موزیک حافظه ی یک روزه ام را تحریم کنم...

دلم می خواست فریاد بزنم: می خواهم گریه کنم، امانم بدهید.


لیوان مورد علاقه ام پر از چای سبز کنار دستم

پنجره را باز می کنم

صندوق کوچک پر از گلهای سرخ را روی میزی در مسیر باد قرار می دهم

با سرانگشتانم قطرات آب را روی گلبرگ ها می چکانم

پرده های رقصنده در باد ، با عطر گل ها عشق بازی می کنند... گل هایی که تو برایم آوردی...

و عطر را در تمام خانه به اشتراک می گذارند..

لیوان را در دست می گیرم تا عطر و گرمایت را باهم تجسم کنم.

سیاهی پشت پلک هایم ،کمتر از سیاهی شب پشت پنجره نیست ، بیش هم نیست..:

چرا گل هایی که آوردی ؛ گارانتی ندارد؟


بعد نوشت: از میان هزاران مرد جورواجور ، شاید فقط یکی برای زنی صندوق گل بفرستد...

بعد ِ بعد نوشت: روی صندلی داغ و ولرم هم نخواهیم نشست.

بعدِ بعدِ بعد نوشت:شانس آوردید نمی خواستم  پی نوشتی بنویسم...


کافه چی

و

در کافه ی چشمان ِ من بنشین

؛

یک دو فنجان قهوه مهمان باش...




شام غریبانی که شام آخر شد..

ای ماه امشب فراخ تر بتاب.. مبادا شام غریبان پدری باشد... آخر سیاهی این شب ها را شمع های کوچک ما تاب ندارند... ای ماه امشب فراخ تر بتاب ، مبادا امشب دخترکی آسمانی از زمین سیلی بخورد... ای ماه امشب فراخ تر بتاب....

نه ای ماه امشب نتاب ، مبادا بانویی معجر به سر نداشته باشد در میان حرامیان...

ای ماه امشب من و تو بلاتکلیف تابیدن و نتابیدنیم...


+ آن روی سکه

قلی که دیگر دومی نداشت

نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی پدرم در همچین روزهایی رفت.. خوب یادم هست شب هفت پدرم رو قبل از عاشورا برگزار کردیم ، ده سال گذشته ، یادمه اصلا حال خوشی نداشتم ، سرمای اسفند و بی توجهی به لباس پوشیدن ها و حال نزار روحی ام باعث شده بود به بدترین شکل سرماخورده بودم.. شاید نه..حتما بدترین سرماخوردگی عمرم.. میدونم دیگه هرگز به چنان وضعی دچار نمی شم...

آنتی بیوتیک ها هر کدوم قد یه بند انگشت...

بگذریم..

هر قدر دسته جات عزاداری بیشتری جلوی خونه مون توقف می کرد و درگذشت پدرم رو تسلیت می گفت بیشتر مریض می شدم.. تا عصر تاسوعا که دیگه واقعا داغون بودم...

هوا تاریک شده بود به اصرار مادر و برادرم رفتیم بیمارستان.. سالن انتظار پر از آدم هایی بود با لباس های سیاه... یه فضای عجیب سنگینی از ریه ای خالی می شد و به ریه ی دیگری فرو می رفت..

پرسیدیم چرا انقدر شلوغه؟ گفتن یه دوقلو از شهرستان اومدن خونه پدر بزرگشون برای گذراندن تعطیلات و مراسم عزاداری... یه دو قلوی 7-8ساله... یه جفت پسر...

تو همین شلوغی هایی که همه مون خوب می شناسیم و درگیرشیم ، یه موتوری نتونسته کنترل کنه و بچه رو پرت کرده بیست متر اونور تر...

تمام فامیل  و همسایه هاشون اومده بودن بیمارستان...

منکه به زور روی پام بند شده بودم ، داشت سرم گیج می رفت ، یکهو در سالن باز شد و یه پیرمرد سیاه پوش با موهای سپید که فهمیدم پدربزرگ بچه هاست اومد وسط سالن و دستاشو برد بالا و با صدای بلند فریاد زد یــــــــا حسیـــــــــــن  و دو دستی توی سرش زد...

همین موقع همه جماعت 60-70 نفره که اونجا بودن با هم ناله زدند: یـــــــا حسیــــــــن و شروع کردند به زار زار گریه کردن...

و من ندونستم برای بی وفایی قلی که پرواز کرد می گریستند یا برای تنهایی قلی که مونده بود... یا برای صاحب عزای این روزها....

حال من رو تصور کنید که چطور روی زمین پخش شدم...

این روزها بیشتر دلگیر می شوم...

این روزها بیشتر دلم برای پدرم تنگ می شود...

این روزها بیشتر از موتورسواران سیاه پوش می ترسم...

این روزها بیشتر نگران بچه ها ی کوچک سرگردان در خیابان هایم...

قبا قامت

برای دیدنت؛

سیاهی چشمانم تا انتهای سپیدی سر خورده است..

این طلوع است یا غروب؟

در افق نگاهم پدیدار می شوی یا در فلق فرو می روی...

جانا؟!



پ.ن: عنوان بر گرفته از آهنگی با صدای همایون شجریان...

بدترین درد دنیا

کی گفته بدترین درد دنیا ،  زایمان است؟ که این روزها همه کودکان رستم زا می شوند ، آخ که رستم برای خودش یلی بود ، بچه های دو /سه کیلویی الان چه حرفی برای گفتن دارند؟

اصلنشم ما خودمون رستم زا داریم چرا باید بگیم "سزار"ین؟

بگذریم...

کی گفته بدترین درد دنیا درد دندان است؟

کی گفته بدترین درد دنیا سوختگی ست؟

کی گفته بدترین درد دنیا سر درد میگرنی ست؟

کی گفته بدترین درد دنیا دفع سنگ ـه؟

کی گفته بدترین درد دنیا درد بی قاعده ی قاعدگی ست؟

کی گفته بدترین درد دنیا زخم معدست؟

نخیر قرار نیست از درد تنهایی و شکست عشقی و نداشتن ورثه و شکستن دل و این چیزها هم بنویسم:


ازونجایی که هرگز هنجار شکن نبودم، اونوقت ها که مدرسه می رفتم برایم مثل عقده شده بود، تا بعد از آخرین امتحانِ سالِ آخرِ دبیرستان که از دوستانم خداحافظی کردم ... تا امروز شاید همش پنج بار ناخن هایم را از ته کوتاه کرده باشم.. ناخن هام همیشه حتی شده یک ذره  بلند هستند...

تقریبا هر سیزده بدر که مجبور می شم با تحریک و خواست خانواده والیبال بازی کنم اون اتفاق بد برام می افته ،هرچند که من در مدرسه و دانشگاه عضو تیم والیبال بودم ولی خب سالهاست تمرین ندارم...

تا همین دیروز.... چشمتون روز بد نبینه ، دنبال خوراکی های خوشمزه کابینت ها رو پشت سرهم باز و بسته می کردم که ناخن شست (شصت ، شثت ، شسط، شصط، شثط) راستم محکم خورد به کابینت و کمی پایین تر از خط متعارف رستنگاهش شکست ،منم حساس و ضعیف از شدت درد چنان بر خود پیچیدم و مچاله نقش بر زمین  که گویی با تفنگ فیل کش خلاصم کرده باشند....

خلاصه که این انگشت که ابزار مستقیم بازی با موبایل و اس ام اس و تایپ هم می باشد مصدوم گشته و من چون الان دچار هیچکدام از دردهای بالا نیستم  اذعان می دارم بدترین درد دنیا همانا درد شکستن ناخن است.


و امروز 9/9/90 می تونه روز خیلی خوبی باشه.... امروزتون مبارک.

++

+ قانونی برای رعایت کشتن جانها...

+ شهر تشنگان

+شیرزن

هذیان

گرم و سرد كه ميشوم، توهمي سنگين سراغم مي آيد، دست هاي مثل برفم را روي پيشاني ام ميگذارم گويي روي منقلي داغ كباب بناب دود مي دهند، دلم ميخواهد خودم را به مريضي بزنم و يك روز را در رخت خواب بگذرانم، كه ناگاه به يادم مي افتد  من واكسن آنفلانزايم را زده ام و تبش را هم گذرانده ام، پس من تني سالم دارم فقط نميدانم آتشِ در سرم از كجا آمده!

من اهل تظاهر نيستم من همانم كه هربار ميبيني. اگر شاد: شادم و اگر غمگين:غمگينم.

من اهل تظاهر نيستم اگر دوست ، اگر دشمن ، اگر خنثي، اگر سلامت ، اگر بيمار، اگر شرور و اگر مهربان، اگر.. چه فرقي ميكند، مهم اينست كه من اهل تظاهر نيستم و خدارا شكر.


و در يك سريال خفيف آمريكاي جنوبي(که در ماهواره پخش می شود) ديدم؛ يك مرد انسان نما دختري عاشق پيشه را در كليسا قال گذاشت، دختر پس از ساعت ها غم و گريه ، فرداي آن روز دست در بازوي پدرش در خيابان شهر قدم زنان به اهالي لبخند مي زد.. با صدای بلند به استحكام چنین زنی تبريك گفتم.

كاش فقط در لحظاتي چنين باشيم، از دست دادن چنان مردي به حقارت بسياري از اتفاقاتي ست كه ما را در خود ميشكند.
من اهل تظاهر نيستم ؛ من گاهي از هيچ هم مي شكنم. من اهل تظاهر نيستم از سياهي و غم خوردن در اين روزهاي سالم خدا هم بيزارم.

ربط بي ربطي حرفهايم را نميدانم اما امروز اين ترانه آشنا را زمزمه ميكردم: پرنده های قفسی /عادت دارن به بی کسی/ عمرشونو بی همنفس/ کز می کنند کنج قفس/ هركي بريزه شادونه/ فكر ميكنند خداشونه /یه عمره بی رفیقم / با آدما غریبم/ اینهمه نعمت اما/همیشه بی نصیبم.

پ.ن: به زودی پانصدمین پست حرفهایی که بسختی کلمه می شوند از نظرتان خواهد گذشت...

این بلاگفا هم قاطی داره ، پست قبلی رو نشون نمی ده گویا...

زندگی امروز ، فردا ، پسون فردا...(چراکه نه؟!)

 
امروز: بيداري سنگين و جدايي سوزناك از بالشت ، کار و کار نچسب هر روزی...

فردا : روز تميزكاري ، آرايشگاه و پيرايشگاه، اتوشوئی و ماشين لباس شوئي، واكس زدن كفش ها و شستن جورابها ، كارواش و خالي كردن زباله ها از ماشين و مرتب كردن كيف دستي و بيرون ريختن كاغذ لواشك و شكلات و رسيد هاي اي تي ام از كيف پول و جيب ها

پس فردا: خريد انواع خوراكي ها و سازماندهي شان براي مصرف يك هفته اي: بستني در فريزر ،شير كم چرب،نوشابه و آب آلبالو،آب زرشك و آلوچه در يخچال، پفك و چيپس و شكلات و پاستيل و چوب شور و تافي ها در كابينت و سهم شكلات و نسكافه و چاي محل كار جداگانه بسته بندي و جدا ميشود، گردوي صبحانه و آجيل سهميه بندي ميشود.

پسون فردا: فرصت كتاب خواندن ، 10صفحه جين آستين ، 10 صفحه جامعه شناسي خودماني ، 10تا شعر محمدعلي بهمني و 10تا شعر عربي ،يه فال از حافظ و تيترهاي چلچراغ و..

پسون فرداترش: گوگوش اكادمي، شوك، كشتي كج ، آموزش كباب به خانه بر ميگرديم و

پسون تر ِ فرداش: خواب بعد از كار، صداي موزيك و تمرين رقص تركي واسه روز مبادا، چرخاندن حلقه دور كمر ، تمرين يوگا با خانم توي سي دي ، درست كردن غذاي رژيمي ، سه جور ماسك صورت، كمپرس چاي براي چشم ها، درست كردن ناخن ها، آب كرفس براي چند روز، ماساژ عضله ها با دستگاه و ...

پس پسون فرداش: كوه ،سينما، كافه، تئاتر ، استخر، مهماني اين،تولد اون، عقد كنان اين، خواستگاری اون ، دوره ماهانه، مهمان سرزده، معارفه اين ،توديع اون، همايش، كنگره، نمايشگاه و پيتزا و بلال و ايس پك و قليون و ..

فردای پس پسون فرداش: .....

برنامه ریزی در کارم نیست ، اصلن چه معنی داره آدم روزهاشو تو قالب بریزه و بعد به اون چارچوب ها پایبند باشه... ترجیح میدم بر حسب اقتضای لحظه کارامو انجام بدم و در "حال" زندگی کنم..
شاید در تمامی ابعاد این امکان وجود نداشته باشه ولی خب بعضی ساعات از شبانه روز رو که می تونیم برای خودمون باشیم و نه برای دستورهای مدیریتی و روانشناسی که به خوردمون دادن برای مدیریت زمان و ثروت و سلامت و این حرف ها...

این یک ذره آزادی رو که می تونیم خرج خودمون کنیم از وجود مبارک بنی بشریمان دریغ نفرمائیم...
گاهی یک گردش کوتاه در یک پارک کوچک محلی ، گاهی بازی با کودک خردسال همسایه برای چند دقیقه جلوی درب ، گاهی کمکی ناچیز به متکدی که مطمئنیم پولمان را خرج مخدر خواهد کرد ، گاهی بلند بلند خندیدن بدون توجه به حضور دیگران یا قید های اجتماعی ، گاهی ساعت ها لمیدن جلوی تی وی و بی جهت غرق شدن در خیالات....
این گاهی های دلخواه خودتان را در ازای هیچ از دست ندهید...

پ.ن بی ربط: شیفته ی اعتماد به نفس بعضی هام...

می خواهم با خدا ازدواج کنم..

صفر شنبه با خدا می رویم کافه ؛ وقتي با خدا مينشينم براي هات چاكلت ،دلشوره ام نيست و به جاي يك فنجان يك كاسه پر ميكنم از معجون، نگران افاده ي خدا هم براي قاشق دهني ام نيستم،ظرف زيادي هم كثيف نميكنيم، تا تهش رو هم ميخوريم.

یکشنبه با خدا در ارتباطم ؛ وقتي با خدا ميخوابم براي عشق بازي هراسي ام نيست، خدا ايدز و هپاتیت كه ندارد، خودخواه هم نيست.

دوشنبه با خدا میرویم شهر گردی ؛ وقتي با خدا سوار واگن مردانه مترو ميشويم باكي ام نيست، خدا انقدر بزرگ است و جذبه دارد ك هيچ مرد كثيفي به من نميخورد .

سه شنبه با خدا بازی می کنم؛ وقتي با خدا شرط بندي ميكنم هميشه برنده ام ، ميگذارد برنده شوم، جر هم نميزند.

چهارشنبه خدا را با خودم می برم سر کار؛ وقتي با خدا ميروم سر كار نگراني ام نيست، مواظب حق و حقوق و بيمه ام هست ، هروقت هم خسته شوم زود مرخصي ام را رد ميكند..

پنجشنبه با خدا روزنامه می خوانم ؛ برایم خبر تحلیل می کند و وقتي با خدا مينشينم پاي حل جدول، پرسش هاي سخت رديف و ستون پانزده را زود پاسخ ميدهد ،اطلاعات عمومي اش حرف ندارد.

شش شنبه با خدا دو دوتا چارتا می کنیم ؛ وقتي با خدا مينشينم پاي حساب كتاب ماهانه ام، پول كم نمي آرمکه هیچ ؛ رسيد اضافه هم مي ماند، پول تو جيبم ميگذارد.

هفت شنبه با خدا می رویم مهمانی ؛ وقتي با خدا ميرقصم ازينكه پسرها نگاهم كنند حسودي نميكند ،  خوب می رقصد و حواسش به خستگی و تشنگی ام هست، او يه پا لرد است شايدم كنت باشد.

هيچ حواسم نبود هفته هاي با خدا هشت روزه است. اصلا حالا که اینطور شد ميخواهم با خدا ازدواج كنم.

خوراک این روزهای من

هر حس سالمی باید به خوبی تغذیه شود وگرنه داشتن روح سالم بسی سخت خواهد شد، خوراک ها بر چند دسته اند:

خوراک چشم؛ تمام زیبایی های جهان ، از صورت زیبا گرفته تا طبیعت زیبا ، تابلوها ی نقاشی و عکس ها ، فیلم ها و تصاویر ، مجسمه ها و کارهای دستی مختلف ، رقص ها و غیره..

خوراک بینی؛ تمامی عطرها شامل عطر میوه ها ، گل ها، غذاها ، گیاهان ، بوی خاک ، باران ، چوب ، عطرهای مصنوعی  ،بوی شیر از دهان شیرخواران، بعضی ها حتی از بوی رنگ ،استن یا بنزین هم لذت می برند و تغذیه می کنند.

خوراک گوش؛ اصوات شامل صدای کسانی که دوستشان داریم ، آواز ها ، موسیقی، صدای شرشر آب ، صدای پرندگان ، صدای خرد کردن کاهو روی تخته چوبی ، صدای جرینگ جرینگ النگوی مادرها ، صدای خندیدن کودکان...

خوراک حس لامسه ؛ مثل لمس حریر ، ابریشم ، گلبرگ ، لمس پوست نوزادان ، لمس کاغذهای قدیمی ، لمس کاغذهای ارزشمندتر مثل پول البته برای بعضی ها...

خوراک مغز؛ که البته راه ورودی اش اغلب چشم ها و گوش ها هستند ، مثل خواندن کتاب و تماشای فیلم و گوش کردن به موسیقی های فاخر و گه گاهی حتی همصحبتی با کسانِ خاصی یا حتی بازی ها اغلب خوراک مغز هستند...

خلاصه که هر کسی با توجه به سلیقه اش ممکن است احساساتش را با چیزهای مختلفی تغذیه کند. ولی اگر گمان کردید می خواهم درباره کتابی که این روزها می خوانم برایتان بگویم اشتباه کردید ، مجله  و روزنامه هم نه ، فیلم و سریال و شو تلویزیونی هم نه ، موزیک هم نه ،سایت یا سرگرمی مجازی هم نیست ،پسر 28ماهه برادرم هم نه،  من می خواهم از مستقیم ترین مفهوم خوراک که به ذهن متبادر می شود بگویم:

1. از میان 20-30 کیلو اناری که خانواده ام در یک هفته مصرف می کنند ، هر شب یکی را با دقت تمام انتخاب می کنم،سرخ و درشت و سالم،تکیه می کنم به پشتی کنار بخاری ، 30-40دقیقه با حوصله میان دستانم بازی اش می دهم ، ذهنم که آرام شد ، انار که نرم شد ، از شکافی کوچک تمام شیره اش را می بلعم ، بعد می شکافمش برای تشریح و از دیدن دانه های سالم در دل انار بهت زده می شوم.

2. دو ظرف بلورین می آورم؛ یکی پر از دانه های تخمه آفتابگردان و دیگری خالی ، تخمه ها را می شکنم و ظرف خالی را از شکسته هایش پر می کنم ، دق دلی ام که خالی شد ، یک لیوان چای می نوشم تا تشنگی حاصل از شوری اش از جانم بپرد.

3. اگر اهل چای سبز هستید توصیه می کنم چای سبز لیپتون با اسانس نعنا را حتما امتحان کنید که عطرش روح انسان را به حظ وافی می رساند.

خلاصه ترش اینکه این روزها عجیب میان خوردن و نخوردن ها گیر افتاده ام و اصلا میلم به کتاب و فیلم و سینما و این قرطی بازی ها نمی کشد. 

پ.ن1: در این پی نوشت فقط خواستم بگویم "النگو" یک کلمه ی ریشه ای تورکی است.

پ.ن2: کودکان کوچک ، شدیدا خوراک مناسبی برای احساسات انسانی اند. کسانی که امکانش را دارند این لذت را از خودشان دریغ نکنند.

پ.ن3: سرگرم شدن با خوراکی هایی که از طریق دهان و حلق وارد بدن می شود به هیچ وجه بد نیست کاملا هم نرمال و منطقی و درست است.(والا)

چشمت کور ، چشم شور

به چشم زخم اعتقاد دارید؟ من چشم خورم خیلی ملسه... والا... پای مبارک را هر کجا بگذاریم از بس تو چشیم ها... یک بلایی سرمان می آید...

بگو یک سر درد ساده یا شکستن و خراب شدن وسیله ای ، یا اینکه مثل آدم های فلج جفت چرخ های ماشین را بیاندازیم آنطرف جدول.... خنده هم نداره...

به جون خودم تقصیر برداشت غلط من از هندسه فضایی و عدم محاسبه دقیق فاصله و اینا نبود از چشم زخم این اجنبی های از خدا بی خبر بود....وگرنه من برا خودم یه پا شوماخرم....

حالا جفت چرخا که غلوانگیز ناک بود ولی یکیش که افتاد، آنهم در آن تاریکی نیمه شب در محله های سوت و کور آخرهای کرج(فقط چند متر مانده بود تا قزوین و ما چارتا بانوی ترگل ورگل که مثلا قصد داشتیم از جشن نامزدی به خانه برگردیم ولی زیرگذر را گم کرده بودیم ، تازه لباس و ظاهر مناسب برای پیاده شدن هم نداشتیم و البته نه جراتش را).. و فقط شرایط من رو در آن حال تصور کنید...

غروب زدگی

به خانه كه بر ميگردم ، غذا ميخورم و چشمهايم را مي بندم. يك ساعت كه نگذشته چشم باز ميكنم و چيزي جز تاريكي نيست، من مانده ام و چراغهايي كه بخاطر من روشن نشده اند، مادرم زير لب صدا ميزند: پاشو ماماني شب خوابت نميبره،پاشو چاي بخور ، ميوه بخور..

كش و قوس ميگيرم و به پنجره نگاه ميكنم،انقدر شب شده كه هولزده بلند ميشوم؛ گويي تمام فرصت هاي يك روزه ام گذشته است.

نميدانم درين فرصت كوچك چه كنم! با مادرم به گپ بنشينمُ كتاب و مجله بخوانم ُ در اينترنت و وبلاگم به دوستان مجازي ام برسم ُ موزيك گوش كنم و تي وي ببينم، لباسهايم را مرتب كنم، دوش بگيرم، موهايم را صاف كنم، كيفم را مرتب كنم ،اينباكس اس ام اسهايم را خالي كنم، شام بخورم، سفره را جمع كنم،كفش هاي باران خورده ام را پاك كنم، چه كنم!

غروب که می شود گویی شیره ای از جانم می کشند گویی ساعت شنی عمرم رو به پایان است

آرزو میکنم دستی ساعت را برگرداند تا خیالم از ذرات آخر آسوده شود...


ای برف ای باران ای اشک

بشور تمام رخت چرك هاي دلم را ،

 سيرآب كن تشنگي تابستان عمرم را

و بخيسان آلوهاي خورشت مادر بزرگم را،

اي برف اي باران اي اشك آسماني،

دلگيري خدايگان از زمين را هق هق بزن

و فضايي را كه شيطان بر آن جا انداخته فنگ شوئي كن

که امواج خوبی اینجا جاری نیست.


پ.ن: غروب زدگی یکی از عوارض بیماری آلزایمر در مرحله دو و سه است.. بی قراری بیمار رو گویند که با تاریک شدن هوا سر می رسد.

پ.ن۲: فنگ شویی علمی مدرن با اعتقاداتی سنتی است برای توزیع و تعدیل انرژزی در محیط.

پ.ن۳: پاییز را بخاطر غروب های زودرس و تمام نشدنی اش دوست ندارl.

انرژي هسته اي

كوچك و كوچكتر ميشوم ، از كوچكي به اتم شبيه ترم ، ميترسم شكسته شوم و دنيايي نابود شود.

پودر سفید طلایم آرزوست

پیش تر ها می گفتند اگر در شروع باران اولین قطره بر کف دستت بیافتد آرزویی از آرزوها برآورده خواهد شد... این شب و روزها چه خبر شده که قطرات باران از تمام وجودم بالا می رود و حتی یک آرزو که نه یک هوس کوچک هم برآورده نمی شود..

***

کنترل سیاه رنگ را می گیرم دستم و تا شبکه 444 بالا می روم ، بی خیال 444 تای بقیه اش می شوم، هیچ تفاوتی با 6-7 شبکه داخلی نمی بینم جز اینکه در این سرما لباس های نا مناسب تنشان کرده اند ، خدا کند مثل من سرما نخورند ، مخصوصا که تماس های حساب شده ای هم ندارند.

***

یک غذایی هست با برنج و شیر و خرما درست می شود که ما به آن میگوییم شیرین پلو ، بدجوری در این هوا می طلبد ، مثل وقتی که می خواهی از پشت پنجره باران را تماشا کنی و می طلبد که ماگ داغ پر از چایی در دستت باشد ، مثل وقتی که در خیابان سرد قدم می زنی و دلت یک ظرف ذرت مکزیکی داغ با پنیر فراوان طلب می کند ، مثل وقتی که رسیدی ایستگاه دوی توچال و یک کاسه عدسی داغ برای خودت جایزه می خری...

***

یک وقت های مثل حالا دوست داری همش بنویسی و یک پست طولانی در دل مجازی خیالت بگنجانی ، ولی تیترهای کوچک مثل علف های هرز مهلت رشد به نهال های ثمر ده نمی دهند...

***
آیا پاسخ عشق های ممنوع همان خیانت کردن است؟

***
یک روزی مثل امروز از فرط سرماخوردگی در خانه می نشینی و حتی یک احوالپرسی ساده هم نصیبت نمی شود. پای اینترنت ذغالی وقت می کشی و باز هیچ نصیبت نمی شود...

***

انقدر سردمه که نه به بانک رسیدم نه به بازار نه به رفیق نه به هیچِ دیگر....

خضعبلاط یک عدد الی

دوست دارم فردا عصر بالای بام تهران باشم ،کمی بالاتر ازونجا که از اتوبوس پیاده میشیم ، بشینم روی نیمکت خالی رو به شهر ، باد بزنه همه موهامو بهم بریزه ،منم سفت سوئیشرتمو نگه دارم و محکم خودمو بغل کنم...

چشامو تنگ کنم و ازون بالا بعد از تماشای اسب ها و شتر مرغ ها.. نگاهم بیافته به قهقرای شهرم ، تشنه ام شد آب انار بنوشم و گرسنه ام شد چیپس و پنیر....

اصلا چه معنی داره که همش منتظرید من درباره نوع سیگاری که نخواهم کشید و تعارفش رو رد خواهم کرد بنویسم.. آخه منکه دودی نیستم فقط توهمش رو دارم ، بازم اصلا من اون بالا تنهام و با غریبه ها هم حرف نخواهم زد که بخوان جعبه سیگار مارک دارشون رو به رخم بکشن... همونطور که گفتم در این پست قصد ندارم درباره سیگار حرف بزنم. (به قول دوستان :دی)

در ضمن دلم می خواد هر دو وبلاگم رو باهم ،یعنی همزمان به روز کنم ، چرا که نه؟!

برای مخاطب خاصی که الان یادش افتادم: رفیق یه دونه باشی...

+از خودم می پرسم این آتشِ سیگار چه خاصیتی داره که هیچ بادی خاموشش نمی کنه...؟؟؟

دامادِ مامانم

مادرم با حالتی مملو از شوخی و کنایه و بیشتر جدی:

عینکم مارکه، کیفم مارکه، یه داماد مارک هم پیدا کنم دیگه خیالم راحت میشه...

بالش ِ من

کاش داشتن آدم ها مثل عروسک بازی بود..

یکی آواز خوان

یکی رقاص

یکی خوشگل

یکی نو نوار

یکی چشم آبی با آن عشوه در پلک زدن هایش

یکی نرم و لطیف

یکی جنتلمن

یکی تو جیب جا می شد

یکی جای بالش استفاده می شد

...

هر جورش رو که دلت می خواست دست می کردی و از صندوقچه اسرارت می کشیدی بیرون..

دلم از عشق و حال و هوایش هیچ نمی خواهد..دلم فقط یک رفیق میخواهد.. یک رفیق ساده.

+  بالش من پر آواز چلچله هاست.

هم بالشیِ من...

تو هم از همان راننده هایی هستی

که وقت پیچیدن به راست ، راهنمای چپ را میزنی

و وقت پیچیدن به چپ ، راهنمای راست را؟!

یا نمی دانی مقصد کجاست

یا می خواهی من مقصدم را گم کنم

***

این شب ها ؛

هم خوابه ی روزگارِ دورم

باز کنار بالین من است..

من این شب ها با پروفن می خوابم، شما چطور؟


پ.ن4:آفامی می دونم نمی خونی ولی یادم بود که 27 شهریور تولدت بود... کمی با تاخیر مبارکت باشه.


پ.ن6 هم بگم رفتم لالا: دوست خوبم بالیق ازین پس اینجا می نویسد: زندگی را پیاده روی می کنم..

بی آبرویت می کنم؛ افشاگریِ عزیز..


*خانم "ن" ماجرا از آن کافی شاپ تنگ و تاریک شروع شد یادت هست... بین اون بیست نفر فقط تو قهوه ات را با قند خوردی.. امیدوارم امام ششم یقه ات رو بگیره..

*آقای "و" یک روز در خواب دیدم دو رقم آخر پسوورد وبلاگت شماره کفش دوس دختر "پ" ست.. از همون لحظه فهمیدم دوستی کثیف تر و آلوده تر از تو نداشتم و نخواهم داشت..

*خانم "م" تورا به پنج تن هرگز نخواهم بخشید ، آن جغور بغور کذایی که در بوستان ِ گلستان به خوردمان دادی ، جگر خرس بود که همه مان را به قعر جهنم خواهد فرستاد.. من ادعای دینداری ندارم ها  ولی تو برو توبه کن،لاقل وبلاگتو تعطیل کن دلم خنک بشه..

*آقای "ف" با آن قرار های وبلاگی ضد ارزشی ات ،ایــــ ـــش... اصلا تو چرا رئیس بودی ،من از بچگی دوست داشتم رئیس باشم.

*خانم "الف" 6بار در در وب من کامنت هایت بلافاصله بعد از کامنت  آقای "ش" بوده ، می دونم بهش چشم داری ولی اون رو خودم میخواستم تور کنم.. ابوالفضل ازت نگذره...

*تو با توام ، هی می آیی اینجا کامنت خصوصی می ذاری و از من غلط املایی می گیری که سواتتو به رخم بکشی؟

*اقای "ص" ، نه اون آقای صاد ها... همین صاد و خرده ای در وبلاگت به شخصیت کارتونی مورد علاقه ی من کم بها دادی و نیم خط کمتر از بقیه برایش نوشتی، نذار اینجا بگم که یه پیتزا هم به من بدهکاری ها... مدارکشم موجوده؟ نمی خوای که بیش ازین افشاگری کنم؟

*طراح قالب عزیزم ، نذار همینجا بگم که گفته بودم فیروزه ای تر باشه ولی بی توجه به سلیقه من آبی ترش کردی ، خدا خاموشت کنه به حق چراغعلی..


همین اولش گفته باشم؛همه رو تکذیب می کنم ، همه رو "دال" طی اس ام اس و پیام خصوصی بهم گفت.



*** این یه بازیه وبلاگیه و من دعوت می کنم از دوستان که بازی کنند: مرجان / بهروز / شادو / عیسی / طوطی /زویا و شما دوست عزیز.


بعد نوشت: دوستان بعضی هایتان شاید در جریان نباشید.. موجمضحکی از  آبرو بری و دعوا  و افشاگری مضحک و خاله زنکی هفته ی گذشته در وبلاگستان راه افتاد.. که منهم خواستم با این مثلا بازی زنجیر رو بشکنم...

ممنون از دوستانم که بازی کردند...

سر بــ سر؟

رفتن ؛ رسم دنیاست

و خدا حافظی ؛ رسم آدم ها...

من

بدون خداحافظی رفتن ـت را قبول ندارم.

پ.ن:...

پ.ن3: س.س عزیزم ازین پس اینجا:حـــرف های در هم تنیـــده می نویسه...

من احساساتم بي حد قويست

ولي

بيزارم ازينكه همیشه عقل و منطقم بر احساسم غلبه ميكند.

کوچه ی خوشبختی ِ من

دیر زمانیست که فوران کلمات در دل و ذهن و کیبورد ، آرام بخش دنیای پر ازدحام من شده...

روزهایی ست که می ترسم و می اندیشم؛ تنوع موضوعی و تعدد به روز رسانی ها باعث خستگی و دلزدگی دوستانم خواهد شد... هر چند همیشه و همیشه دلگرمی ام داده اند و پیش برنده ی قلم و قلم زدن هایم شده اند...

امروز همراهی و دلگرم کننده گی تان را پاس داشته و حضورتان را برای همیشه مغتنم می دانم....

زین پس برای آسودگی گروهی از دوستان که موضوعیت های خاصی از نوشته هایم را دوست دارند و برای خروج خودم ازین سردرگمی ِ گاه به گاهی ؛

دغدغه های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، ورزشی و شخصی ام را اینجا در "کوچه خوشبختی" خواهم نوشت ...

و دلنوشته ها،مینیمال ها و عاشقانه هایم را همین جا در "حرف هایی که به سختی کلمه می شوند" بخوانید.

امروز مطلب " پدیده ای بنام وبلاگ"  در کوچه خوشبختی به روز شد.

 از تهِ دل نوشت: انتخاب اینجا یا اونجا به سلیقه ی هر کس بستگی داره.. قلبا دوست ندارم دوستانم هر روز طی طریق کنند...

با هر سبکی نزدیکترید ..همان را بخوانید.

این یک بروز رسانی واقعی نیست.

سال گذشته ، یه روزایی مثل امروز"اینو" نوشتم... اغلبتان خوانده اید... ولی دوست دارم دوباره یک دور بخوانید...

پیش تر ها عمق نگاه و عمق ذهنم بیشتر بود... حالا سطحی می بینم، سطحی فکر می کنم، سطحی تصمیم می گیرم و از همه بدتر سطحی می نویسم... به پارسال همین موقع ام حسودی ام شد.

همین.

دردِ بی درمان

دست از سر من بر نمی دارد... وسوسه اش مدام همراه منست... مثل یک زن ِ آبستن هوس می کنم و تا نزدیکش می شوم از عطر و بویش بالا می آورم... کاش شانه های امنش تکیه گاه شب و روزم می شد و یا برای همیشه دست از سرم بر می داشت... کاش درباره اش نمی آموختم و هیچ نمی دانستم... کاش درباره اش نمی خواندم و هیچ نمی شنیدم... کاش قرصی ،شربتی داشت و درمان می شدیم... یا نه، کاش واکسنش را می زدیم و در برابرش ایمن... از دیگرانی که رفتند و بازگشتند می ترسم... از دیگرانی که مبتلا شدند و پشیمان می هراسم... از آنهایی که هیچ جلودارشان نبود و اینک دست از پا درازتر در خانه ی اولشان نشستند... گویی هرگز به مقصد نخواهی رسید... هیچ کس ازین میدان پیروز بیرون نیامده...

پ.ن: این روزها بدجوری بد حالم... نه از خواسته هایم با خبر و نه از هراس هایم مطلع... :بلا تکلیف.
پ.ن2: خیلی بی موقع گوشی ام خودشو لوس کرده... دوستانم لطفا شماره هانونو برای خصوصی بذارید.. با تشکر.