خضعبلاط یک عدد الی
دوست دارم فردا عصر بالای بام تهران باشم ،کمی بالاتر ازونجا که از اتوبوس پیاده میشیم ، بشینم روی نیمکت خالی رو به شهر ، باد بزنه همه موهامو بهم بریزه ،منم سفت سوئیشرتمو نگه دارم و محکم خودمو بغل کنم...
چشامو تنگ کنم و ازون بالا بعد از تماشای اسب ها و شتر مرغ ها.. نگاهم بیافته به قهقرای شهرم ، تشنه ام شد آب انار بنوشم و گرسنه ام شد چیپس و پنیر....
اصلا چه معنی داره که همش منتظرید من
درباره نوع سیگاری که نخواهم کشید و تعارفش رو رد خواهم کرد بنویسم.. آخه
منکه دودی نیستم فقط توهمش رو دارم ، بازم اصلا من اون بالا تنهام و با
غریبه ها هم حرف نخواهم زد که بخوان جعبه سیگار مارک دارشون رو به رخم
بکشن... همونطور که گفتم در این پست قصد ندارم درباره سیگار حرف بزنم. (به
قول دوستان :دی)
در ضمن دلم می خواد هر دو وبلاگم رو باهم ،یعنی همزمان به روز کنم ، چرا که نه؟!
برای مخاطب خاصی که الان یادش افتادم: رفیق یه دونه باشی...
+از خودم می پرسم این آتشِ سیگار چه خاصیتی داره که هیچ بادی خاموشش نمی کنه...؟؟؟