لطفا خودت باش

کاش خودت باشی

بدون آن یکی چهره                    آن پادشاهی                     که مدام تظاهر می کند


کاش خودت باشی

بدون نقاب                              آن پوستین پوش گرم             که مدام می خندد


کاش خودت باشی

بدون آرایش                            آن هنرپیشه ای                    که مرا از من می گیرد...

پ.ن: اگر می شناسید یک کلاس زبانِ خوب بهم معرفی کنید... برای تقویت مکالمه ام و البته سریع..

سه گانه ای در شب

1-

سالهاست

یک کاسه ی شیر دارم

که اینک

در  1432 قمری

به روی دستانم جا انداخته است..


2-

خدایا

این شب و آن شب

که می گویند سرنوشت می نویسی

حواست باشد

لاک غلط گیرت را برایم جا بگذار...

3-

نمی دانم

چگونه است که وقتِ استغاثه

...

بیشتر از همیشه؛ یتیمم

وصیت نامه

به روی سنگ قبر من بنویسید:

سرت را بالا بگیر

زیر این خاک ؛ آسمانی خفته است.

...

الهامی که هرگز خوانده نشد

متولد به ظهور خورشید      متوفی به روزمرگی

در گرو خواستن

پروردگارا

در این شب و روزهای استجابتت

چشمم به آسمان و بارش شهاب سنگ هاست تا با آمدنشان وعده های رحمتت را برایم بیاورند.. همیشه بارش، برایم نویدِ برآورده شدن دعا بوده، پس نور بباران به قلب هایمان؛

تا

* عاشق شویم و عاشق بمانیم

* محبت کنیم و ظرف محبتمان را پر کنند

* اسیر و در بند وسوسه و طمع و بد دلی نباشیم

* حقی را ضایع نکرده و حقمان را احقاق نماییم

* دل نشکنیم و دل شکستگان را خانه ی امید باشیم

* شبی گرسنه نباشیم و گرسنگان را از ظرف غذایمان سیر کنیم

* غریب و تنها و اسیر نباشیم و دلی آزاد داشته باشیم


به دعا اعتقاد دارم، به دعای دسته جمعی، شاید بیشتر... به ایده و پیشنهاد دوست خوبم زویا...

شبهای عزیز قدر (شب 21 و 23 و 19ماه رمضان کریم) ساعت یازدهِ قبل از نیمه شب... برای پدر و مادر ها، خواهر و برادر ها، همسایه ها، فامیل، همشهری، هم وطن، محتاجین ِ به دعا، بیماران، گرسنگان، مستاجرین، در بند ها، اهالی وبلاگستان، همه و همه و خودمان دعا می کنیم و نیز برای اجابت دعای یکدیگرانی که درین مهم شرکت میکنند دعا خواهیم کرد... باشد که دعای تنها یک نفرمان برآورده شود.... آمین.


گاف مثل گیسو


گیسوانم همچون من

سرنوشت تلخی داشته اند؛

مــــــــــــــــــــــــادام در حصــــــــــــــــار

و حســـرت بازیِ یک نقش کوچک

در صحنه ی پر آشوب باد


به روش ِ جاری سه پست اخیر: اول انتخاب عکس و بعد نوشتن متن..

گلدان باشیم

قهرمان کشور و جهان هم که باشی یک تیزیِ کوچک کافیست تا زمین گیرت کند ، از وقتی به یاد دارم برادرهایم بادی بیلدینگ کرده اند حتی یکی از برادرهایم ،خیلی سالِ پیش نفر سوم تهران شد ،این را گفتم که بدانید من با همین قرطی بازیِ پسرها بزرگ شدم. برادر دیگرم می گفت می خوام "دیوار چین" بشم، همیشه سرش غر میزدم. اصلا شدنی نیست باشگاه بروی و تغذیه ات را کنترل نکنی و نتیجه بگیری؛سیب زمینی آب پز و عسل، سفیده تخم مرغ و ماکارونی... از پانزده سالگی پایشان به این باشگاه ها باز می شود ،هم لاغرها و هم چاق ها.. باز فرقی نمی کند چاق باشی یا لاغر؛ باید کلسیم بخوری و مولتی ویتامین ،قرص های آمینو و چربی سوزها.. اول حجم کار می کنی، میخوری و باد می کنی، بعد که حسابی حجیم شدی باید خشک کنی تا فرم بگیری و شکمت  6 تا8 تکه شود، تا دور بازویت از دور کله ی دوس دخترت بزرگتر شود... سرشانه هایت انقدر غناس شود که هرگز در عمرت جرات نکنی کت و شلوار بپوشی... همیشه باید تی شرت های سفید و آستین کوتاه بپوشی... یک خال هم روی بازویت زده باشی چه بهتر ، دائم و مدت دارش توفیری ندارد...

تنها خاصیتش اینست که یک روز که رفتی باشگاهِ بدنسازی، دیگه هیچ کس را قبول نداری و غول محل و فامیل می شوی... در خیابان که راه می روی همش اینور و اونور را نگاه می کنی ببینی دختری هست که نگاهت کند، بی خبر ازینکه زن ها و دخترهای غربی(؟!) از چنین هیاکلی خوششان می آید نه زن ها و دخترهای ایرانی...

زن های ایرانی فقط دوست دارند مرد زندگی شان ،اندام سالم و متناسبی داشته باشد.

من که نمی خواهم بگویم ورزش کردن و هیکل ورزیده داشتن بد است ، نه فقط می خواهم بگویم: قهرمان کشور و جهان هم که باشی یک تیزیِ کوچک کافیست تا زمین گیرت کند

به روش پست قبلی نوشته شد، اول عکس بعد متن..


+ اینکه برادرهایم خیلی وقت است بزرگ شده اند و دیگر ازین خز بازی ها انجام نمی دهند.

ادامه نوشته

مفروغ

استفراغ با فراغت هم خانواده است

دلم می خواهد کبدم زهر ترشح کند و معده ام را از آن لبریز کند

آنقدر که آبلیمو و نمک کارسازم نباشد..

و

آنقدر که توان ایستادنم نباشد

زانو بزنم در برابر ِ عظمت کاسه ی توالت

و بالا بیاورم تمام حس تلخ تنهایی ام را

...

فارغ که شدم

سوزش گلو ، امانم را ببرد

و بوی گندش ،بویایی ام را تنگ کند.

...

تمام که شد

صورتم را با گلاب بشویم و سرم را روی ملافه ی خنک شده ی بالش بلیزانم و چشم ببندم از غربت بی کسی و در دیاری دیگر از خواب برخیزم.

الی و مامی

هر قدر تلاش میکنم با تفاوتمان کنار بیایم.. نمی شود که نمی شود، موضوع تفاوت دو نسل است، با لبخند و مهربانی و سکوت که البته از هر دو طرف سر می زند درست بشو نیست.. با او باشد هر روز خدا باید کتاب دعا دستم بگیرم و شایدم با مهر داغ پیشانی بسوزانم.. ولی خب من خدای خودم را به مدل خودم می شناسم و قبول دارم، حد و مرز خودم رو برای دینداری پیدا کردم، تعادلی ایجاد کردم بین امروزی بودن و خوب بودن، بین مدرن بودن و خواستنی بودن ، بین مانتوی کوتاه و چادر نماز، بین ماهواره و سیمای ایران ، بین اینترنت و نذری پزونِ دایی، بین اس ام اس بازی و دعای افطار، بین سنگینی کتاب هایم و سبکی سجاده ام... گاهی یادآوری اش می کنم که اگر با اولین خاستگار کذایی ام رفته بودم ، حالا مادر یک بچه 10-12ساله بودم و باید راه و چاه نشانش می دادم،ولی در کَتَش نمی رود..
 او مرا کودکی می خواهد که روزی سه بار بپرسد: الی نمازتو خوندی؟!

دو دوتا؟!

زندگی حساب دو دوتا چارتاست

باید تو بر زندگی ام عمود باشی

تا سقف دلم فرو نریزد.

بی شک

مثلث از دایره پایا تر ست و مربع از مثلث...

بیا و سطح مقطع ِ جاندار زندگی ام باش.


سلامتی؟ خانواده؟ دوستان؟ پول؟ شغل؟  عناصر خوشبختی شما چیست؟

پ.ن: روزی یکی دوتا مصاحبه می روم ، حقوق های کم ، راههای دور، دانش زبان انگلیسی ضعیفِ من،...اینها جزوی از مشکلات منند ولی هنوز دغدغه هایم نشده اند .

گاشلاری قره

منیم یاریم

گُوزوم سنی سِچمیر

اللَریم بوشالوب سنون الونَن

اورَییم سنی تاپمیر

...

چیچک گولنده

گون چیخاندا

بو پیغامی سنه اوخودوم

یادوندا گالسا

...

یوللار سنی سویور

گوزوم یاتمیر اویاخدی

دومان گو ده اوخویور

الیم باقلامیان قاپیا دایاخدی

...

منیم گوزوم، نوروم

منیم یورولمیان یاریم

منیم گونده جشنیم ،سوروم

منیم کوک اولمیان سازیم

...

بو بوشلی قلبی

سنون گلین قلبو وا جهیز وررَم

الهام یازان شعر دی

سنون شعروون قاباقوندا

بیر جوجوخ اوشاقدی...

***

سورادان یازان سوز: یل یاتار ، توفان یاتار، یاتماز آذربایجان پرچمی..

بو ناقابلی تقدیم الیرم؛ گوزل تورک زابان یولداشلاروما..

ادامه نوشته

تومان ؛ تو بمان

 پ.ن: موهایم را محکم پشت سرم جمع می کنم ، کمی آرایش سبک ، یک مانتوی کوتاه می پوشم، تا داروخانه می روم ، اسکناس صد پارسی ای(هزار ریالی سابق) را به آقای دکتر ِ پشت پیشخوان می دهم و دوتا سکه پنجاه پارسی ایِ دو رنگ می گیرم ، روی ترازوی دیجیتال می ایستم ؛ یک کیلو و دویست گرم سبک تر از هفته ی پیش...  ماه هاست به ترازوی خانگی مان اعتمادی نیست.

پ.ن2: وزنم که می رود از چشمانم نشتی می کند... زیر چشم سیاه، گونه ها استخوانی ،بینی بزرگتر.. لاغر که می شوم ،جراحی زیبایی لازم می شوم...

پ.ن3: به این فکر می کنم واحد پول که تغییر کند ، این شیفت R(ريال) چه خواهد شد؟

پ.ن4: پارسی را مقابل تومان(کلمه ی اصیل ترکی) قرار داده اند؟ "عفیر" را کجای دلمان بگنجانیم؟

پ.ن5:دنبال بهانه ای هستم برای دلخوری... نه کسی بهانه دستم می دهد ،نه بهانه گیری ام آنقدرها ملس است...

پ.ن6: تازگی ها ،یک چیزی می نویسم بعد پس و پی نوشتش مهمتر از خودش می شود و مجبور می شوم جایشان را عوض کنم.

پ.ن7: هرجا چراغی روشن است از ترس تنها بودن ست، ای ترس تنهایی ِمن اینجا چراغی روشن است.

پ.ن8: از بس نمی نویسید که بخوانیم، مجبوریم خودمان بنویسیم و خودمان هی بخوانیمش..


(   ...   )

ساعت نزدیک دو صبح از پشت سیستم ذغالی که صبرم را بدجوری پرورده ست بلند می شوم و برای سر زدن به قابلمه خورشتِ سحری به آشپزخانه می روم ،ما عادت داریم برای سحری غذای داغ و تازه بخوریم؛سخت است ولی شدنی.. گفتن ندارد ،این روزها فرصت برای خوردن بسیار اندک ست... جعبه بامیه ها را بر میدارم و یک بامیه تپل ازین هایی که حلقه ای شده اند را برداشته و در حالیکه مزمزه می کنم و به قنادش تبریک می گویم که شیره اش چکه نمی کند باز جلوی سیستم می نشینم... قنادی شغل خوبی ست عزا و عروسی نمی شناسد... همیشه سرشان شلوغ ست؛عید ها ،عروسی ها،تولد  ها، مهمانی ها،رمضان یکجور و محرم و صفر جور دیگر... 

قند خونمان که بالا می رود ،جای آنکه توان نشستن پای سیستم بیشتر شود، خواب شیرین که این روزها اجرش چندبرابر هم شده  به سراغم می آید و به قول دوستی: سپاهیان خواب در چشمانم خیمه زده اند...

روزهایم به خواندن آکهی ،ارسال رزومه،روزی یک مصاحبه و تایید کامنت هایم می گذرد به اضافه ی خواب.

امروز سوژه های فراوانی برای نوشتن داشتم ولی این روزها... روزهای مشوقی برای نوشتن نیست.


پ.ن:  ازین احساسی که دارم می ترسم؛ نه عشقی و نه انزجاری... روز مرگی.

فروش فوق العاده

من شعرهایم را بر سینی اخلاص چیده

و

هر صبحدم

روانه ی بازار می شوم

..

کنار عمو سبزی فروش بساط می کنم

،

مزنه بازار را پرس و جو کرده

و

در جستجوی خریدار

، بلند صدا می زنم:

های مردم ،بشتابید ؛ در بساطم شعر دارم، شعرهای ناب ،شعرهای کمیاب...

..

اگر هم نخریدند باکی نیست.

شعر های بیات قیمتی ترند.


يوم الشك

چه بسا روزهايي كه براي انجام كاري دو دليم، چه بسا فرداهايي كه از انجام يا عدم انجام كاري رنجور و غمزده ايم. خدايا دلمان را يك دله كن و تصميم گيري هاي سخت را در مسير زندگي مان قرار مده. آمين

یکی مثل من

هر كسي دوست داشتنش را يك طوري نشان مي دهد:

يكي با توجه ، يكي بي توجه

يكي یواش ، يكي تند مثل فلفل

يكي با هيجان، يكي كسالت بار

يكي شيرين ، يكي شورش را در می آورد..

بعضي ها هستند يا نميتوانند دوست داشتنشان را نشان دهند يا دوست داشتن را به آدم ِاشتباهي القاء مي كنند؛ مثل من.

پ.ن:دلم می خواست لای آدم ها،مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم. " عباس معروفی" ...

خواست گار؟ : پـــ نه پــــ

کت و شلوار ذغالی ام را از کاورش بیرون می کشم

کراوات سپید با گلهای ریز در بافتش

کفش های ورنی مشکی

اینبار

افتر شیو، صورتم را بیش از همیشه می سوزاند

لالیکو با بوی جنگلِ سوخته

جعبه سیگار و کیف چرم و

سوییچم را بر می دارم

هر چند تو عروس من نیستی ، من مادام برای تو دامادم. 


پ.ن: اغلب نمی دانیم چطور زیبایی هایمان را به نمایش بگذاریم. نمی دانیم چطور اندام نباید را بپوشانیم و زیبایی هایی مثل مو، گردن، دست ها یا ساق پا را با ظرافت برجسته کنیم... در مسائل اخلاقی هم همینطوریم ، کج خلقی ها، حساسیت ها و وسواس هایمان را بی هیچ ابایی در حلق مخاطب می ریزیم درحالیکه خوبی هامان را نه بیان می کنیم و نه می گذاریم بیان کنند، با توصیفِ بی منطقِ شکسته نفسی...

امان نامه

امان از وداع ، که قلب را می لرزاند و پای را سست می کند ، که تمام شیره وجود را از گوشه چشمی روانه ی پهنه ی گونه ها می سازد. ... امان از وداع ، که تمام جان را گر می گیراند و شعله ی آتشش ریشه ی جان را خشک میکند. ... امان از وداع ، که تپش قلبی کوچک در هنگام وداع ،جهانی را می لرزاند ، سینه ای را می دراند و مردی را در عرصه ی زمین پا می خشکاند. ... امان از وداع ، که کوچک و بزرگ نمی شناسد و گریبانگیر تمام عالم است. ... امان از وداع , که ستون ها را سست می کند و شیران را زمین گیر. ... امان از وداع ، که شرم نمی شناسد و خودنمایی اش از عریان ترینِ خود فروشان بیشتر است. ... امان از وداع ، که جان را یکباره نمی گیرد و ذره ذره از ورودی روح دخول کرده و جان را به صلیب می کشد. ... امان از وداع ، که زمان را می شکافد و زمین را به زمان می دوزد. ... امان از وداع ، که انسان ؛ این خالق ترین مخلوق را به سجده در می آورد و بر گرده اش کوهی می نشاند. ... امان از وداع ، که سوزش از جوشان ترین آبها سوزنده تر و خروشش از بزرگترینِ دریا ها مخوف تر ست.
امان از آن لحظه که گریزی از وداع نباشد و آن دم را هر بشری خواهد چشید و هر احساسی آن را خواهد بلعید.

* وداع؛ فروغ فرخ زاد

بدون عنوان

قهرم می آید.

ناز کردنم می آید.

نوجوان که بودم مادرم می گفت تا وقتی ناز کن که نازت خریدار داشته باشد.

حالا این روزها دلم می خواهد الکی بگم که می رم تو بگی نه نمی تونم، این روزها دلم می خواهد یکهو سورپرایز شوم ،دلم یک اتفاق ویژه می خواهد.

 دلم می خواهد کسی پایه ی تمام کسالت هایم ،تمام بد غلقی هایم ، تمام لوس بازی هایم ،تمام ولخرجی هایم، تمام تنبلی ام برای سر کار نرفتن، تمام ساعت هایی که جلوی آیینه می گذرانم ، تمام زمانی که صرف ساختن یک غذای رژیمی می کنم، تمام وسواسم برای انتخاب یک دست لباس مهمانی، تمام بد سلیقگی ام در گوش سپردن به موزیک ، تمام غصه خواریم برای کتاب های مفقودم ، برای آب انار خوری های روزانه ام...کسی پایه ام باشد.

بی ربط؛ برای مصاحبه در یک شرکت بیمه ، جلوی جانشین مدیر نشسته بودم: جسارتا مطلقه که نیستید؟  ، من با بی تفاوتی: نه.

بی ربط دو؛ به قول سید علی ضیاء : الهی خودم یه تنه تمام غصه هاتونو پرپر کنم...

عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت

هر چیزی در جهان شامل گذر زمان می شود. بعضی از علوم که در طی قرون وجه کاربردی شان کاملا از دست رفته و به خرافه بدل شده اند؛ مثل تاثیر ماه و ستاره ها در بخت و اقبال و شانس. گروهی دیگر هر سه ماه یکبار آپدیت می شوند مثل علوم تجربی؛ تا بحال چندین نظریه درباره سودمند و مضر بودن چایی یا سرطان زایی موبایل شنیده اید؟

تامل و تحقیق رویش انجام نداده ام ولی می دانم علومی مثل ریاضی هستند که با مرور زمان بهشان اضافه می شود و رشد می کند ،هرچند کاربرد هایشان هم شکل جدید به خود می گیرد.

علوم انسانی اما روند عکس داشته ست؛ عمر کوتاهی از بوجود آمدنش گذشته و روز به روز بر گستره اش افزوده می شود.

ادبیات هم تا دلتان بخواهد رنگ باخته و در راستای رشد زبان ،نفیس ترین کتاب های 500 سال پیش برای یک فرد امروزی هیچ مفهومی ندارد(صرف نظر از متخصصین).

تمام اینها را گفتیم تا برسیم به بخش پر رنگ مکالمات امروزی مان: ضرب المثل ها که در گفتمان هایمان مایه ی فخر فروشی و نیش و کنایه وزبان بازیست.

ضرب المثل هایی هست که از جان و دل گویای منظورند و بلکه چند منظوره به ابراز احساس انسانی می پردازند. ولی بخش عمده ای از ضرب المثل ها امروزه نفی شده اند ،هرچند هنوز هم  کاربرد خودشان را دارند.

ولی اینکه هنوز ورد زبان های مردم عامه اند صحتشان را صحه نمی گذارد.

مثال:  "خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند." این یکی از ضرب المثل هایی ست که من خودم خیلی ازش استفاده می کنم؛ درست که خیلی جاها صدق می کند ولی خب در علوم روانشناسی مدرن ،بزرگترین و نزدیکترین مسیر برای جلب توجه و حفظ و برقراری روابط انسانی همانا همیشه دوست داشتن انسان ها از عمق وجود و همیشه لبخند زدن با پاک ترین نیت هاست.

مثال2: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است" باز ممکن ست در موارد اندکی صدق کند ولی خب در روابط تجارت بین المللی می گویند: باید بهترین محصول را که می توانی تولید کنی برای صادرات اختصاص بدهی.

شاید در مواردی  استفاده های دیگر از ضرب المثل ها به ذهنتان خطور کند ، منظور منم همینست که تعمیم آنها به تمامی موارد صحیح نیست.

مثال3: "بد بره بدتر میاد" این بدین معنی ست که وضعیت بد را با سرافکندگی تحمل کنید و برای احقاق حق زبان نگشایید و برای تغییر دادن وضع نا مناسب ِ موجود دست روی دست بگذارید که هرگز طعم خوشی را نخواهید چشید. به یقین که این فرضیه درست نیست.

اغلب ضرب المثل ها یکدیگر را نقض می کنند. و این نشان از آن دارد که طبق روال همیشه قانون نسبیت در جان ِ آنها جریان دارد. مثلا همین "بد بره بدتر میاد" با " پایان شبِ سیه سپید است"

مثال4:"طمع زیاد مایه ی جوانمرگی ست". شکی نیست که طمع و خواستن های نا تمام، باعث پیشرفت انسان است. نمی شود این صفت را از انسان سلب کرد چون سیری ناپذیری انسان نیازی به دفاع ندارد


مثال5:"چاردیواری اختیاری" . یک نفر پیدا شود و بگوید اختیار 4 دیواری اش را دارد. صدای زیاد ، نور زیاد ، رفت و آمد زیاد ،تعمیر یا ساخت و ساز... برای هر کنش و واکنشی روی چار دیواری ات باید از چپی و راستی و بالا سری و پایین دستی اجازه بگیری و جلب رضایت کنی.

مثال6:"چراغ پای خودش رو روشن نمی کنه" یا " چاقو دسته اش رو نمی بره"... که نیازی به توضیح ندارند.

و بسیاری موارد دیگر.. من بسیاری ضرب المثل های خوب و سنجیده در زبان فارسی و زبان های دیگر را نقض نمی کنم و به عمر مادامشان در میان لب های سخن سرایان ِ جهان امید وارم.

و؛ می شود اما ، ما هم در همین 60-70سال زندگی مان تحلیل نرویم؛ علم مان، معرفت و انسان دوستی مان ،شجاعت و عدالت خواهی مان... می شود تحلیل نرویم که هیچ... می شود پیشرفت کنیم.


گزش

بیچاره لبهایم؛

* من می گزم ؛ مبادا سخنی به نا روا یا شکننده از میان لبهایم بیرون بیاید.

* تو می گزی ؛ مثل چشیدن شهدِ گلهای یاس ،تا از لبهایم کام گیری.

* او می گزد ؛ تا به دنیا ثابت کند که یک خون آشام است.


اینست سرنوشت لبهایی که بوسه را تقدس می بخشد.


کاشت ، "داشت" ، برداشت

صد ها بار شنیده ایم؛

هر چه بکاری ،درو می کنی...

کسی نگفت یکبار؛

اگر کلاغ ها و گراز ها بگذارند.

 حواستان شش دانگ به آفت های مزرعه تان باشد.

قورباغه ای که مرا قورت داد.

از خدا که پنهون نیست ، از شما چه پنهون... امروز قورباغه ام رو قورت دادم.

همش دو سال مونده گواهینامه ام از اعتبار بیافته ، در تمام این سالها  هیچ فرمانی نراده بودم ، تا اینکه همین سه هفته ی پیش یک اتومبیل دست دوم را عقد کردم ، تمام این سه هفته هم هر کجا رفتم برادرم را روی صندلی شاگرد نشاندم..

تا اینکه امروز با خودم گفتم باید تمومش کنم، شال و کلاه کردم و کمربند ایمنی را بستم و با زحمت فراوان و الطاف یک همسایه ی مهربان با زحمت بسیار از پارک درآمدم... سخت ترین مرحله برای من همین بود انگار . راه افتادم و از خلوتی شهر استفاده کردم و باورتان نمی شود تقریبا تمام شهر را دور زدم.. البته بعد از یکی دو ساعتی سراغ یکی از دوستانم رفتم و با هم به تور تهران گردی مان پرداختیم . از خیابان کارگر شروع شد تا انقلاب، آزادی، توحید، گیشا، امیر آباد ، جمهوری، ولیعصر، وحدت اسلامی، توپخانه، حسن آباد ، نواب، چمران، صدر، شریعتی و....(بعضی هایشان را هم دوبار دور زدم)

همه اینها شاید خیلی هم نباشدها ولی وقتی بار اولته و پارک کردن هم برات سخت و ترجیح میدی همش در حال رفتن باشی خیلی زیاد بنظر می رسد...

خلاصه که از 15:30 تا ساعت 21 بیرون بودم و به قول مامان یکبار که برم تا پمپ بنزین و برگردم حساب کار دستم میاد.

اولش حسابی هیجان داشت ،شبیه شهر بازی ، یک خرده که گذشت اعتماد بنفس پیدا کردم  و یک دستی فرمون می چرخوندم و پیامک هم می خوندم... همه ی این روند رشد رو هم در همین روز اولی تجربه کردم...


خلاصه ؛ همون حرف اول: می خواستم قورباغه را نوش جان کنم که ماشین سبز رنگ در نقش یک قورباغه بزرگ مرا قورت داد.

و حالا رجوع شود به پی نوشت مطلب پایینی : تجربه های دست نیافتنی زندگی ، لذت های روزمره مان شد.


+ عطر سیب

+فرق های فارغ

عطر سیب

من کتاب هایم را مرتب می کنم و تو هنوز پای میز اتو ایستاده ای ، پیراهن آبی آسمانی با سر آستین های طرح دار را به تن می کنی و از من نظر می خواهی، در حالیکه چیدمان کتابهای جین آستین را بالا و پایین می کنم؛ تا بری و برسی خیس عرق می شی، لک بر می داره، این زیادی روشن نیست؟

به سراغ پیراهن آستین کوتاهی می روی و آن را با دقت روی میز اتو می خوابانی..اتوی داغ را که خاموش می کنی، خودت را در آیینه سیر تماشا نموده و بعد دوباره می پرسی. سوالت را با سوال پاسخ می دهم؛ ارتباط شناسی ،با این چاقی اش، کجا بذارمش؟ فیگورت را عوض می کنی یعنی جواب نداری و جواب می خواهی. پیراهن صدری تابستانی ،شلوار لجنی کتان ؛ کفش و کمربند و کیف قهوه ای سوخته ات را بپوش.

راضی می شوی، با لبخندی تشکر کرده و نکرده به سراغ میز عطرها می روی ،با صدای بلند به گوشت می رسانم؛ جای تو باشم عطری می زنم که رنگ لباسم باشه، عطر سیب سبز...

باز جلوی آیینه ایستاده ای و سر و چشم و دندان هایت را چک می کنی ، قبل ازینکه بپرسی پاسخ را در کاسه ی خیالت می ریزم؛ گل رز سبز ، ازونا که اون دفعه... خودت تا آخرش را می خوانی و سوییچ و کیف پولت را بر می داری و از در بیرون می پری.

من همچنان که قلعه حیوانات ِ دوباره خوانده شده را سر در گم در دستانم دارم ، به رنگ مکمل سبز می اندیشم ، هر قدر چیدمان کتابخانه ام برایت مهم باشد ، گزینش و زیبایی لباس هایم را بیشتر دوست خواهی داشت.

دامن مخمل مشکی فون از زیر زانوانم ،با یک بلوز آستین کوتاه قرمز ِ عروسکی ،لاک قرمز ، صندل جیر مشکی و دست ِ آخر عطر سیب قرمز.. کمی بیشتر از تو وقت می خواهم تا رنگ ماتیکم با رنگ لباسم ست کنم ، موهای لخت شده تا سرشانه و نگین کوچک قرمز در گوش..

هنوز نیمی از کتاب ها روی میز سرگردانند و من از گوشه ی پرده ی حریر آمدنت را رصد می کنم ،تو از آن گوشه ِ تصویر پشت پنجره سبز می شوی و من از شعف سرخ..

پله ها را دوتا یکی بالا بیا ، بلاتکلیفی کتاب ها مرا کلافه کرده است. شربت آلبالو را درون لیوان می ریزم و تو با هفت شاخه رز سرخ آنسوی چشمی خودنمایی می کنی...

می دانستم به این کتاب های تله پاتی اعتمادی نیست.


بی ربط بعدا اضافه شد: گاهی در شروع بعضی کارها سخت تر از توان ما بنظر می رسند ولی در واقع چنین موضوعی وجود ندارد که ما از پس انجامش بر نیاییم. فقط کمی ریسک پذیری کافیست تا تجربه های دست نیافتنی زندگی لذت های روزمره مان شود.

فرق های فارغ

چه سود از سودای نگاهت

زمانی که تشعشغ خورشید برف را سوزان می کند..


چه فرق از فراغت لحظه هایمان

مکانی که اندیشه در گروی زمینی ترین هاست..


***

یک سال و نیم می شود که عقد بینشان خوانده شده، دختر کار می کند و تا به حالا همه چیز را به پای خودش کشیده ست ، نه مهریه آنچنانی ، نه کادو و جواهرات اینچنینی ، پول عروسی و طلا و جواهرات و هدایا و ماشین پسرک را فروختند و خانه ای باز به عقد پسرک درآوردند، دختر باز کار می کند و اقساط را می پردازد، ماشین دختر جور کشِ نیازهای خانواده ی پسرک شده و ...

نه که پسرک نخواهد کار کند، می خواند و آزمون می دهد و تا روزی که درآمدی درست داشته باشد دست ِ کم یک سالی باقی مانده...

چقدر روزگار امروز با آنچه می شناختیم فرق کرده، چقدر مسئولیت ها جابجا شده ، چقدر زن ها یک سر و گردن بالاتر از مردهایشان ایستاده اند ، کار بیرون، کار خونه، شوهر داری، بچه داری، مهمان داری.

دستِ آخر هم : از وقتی کارت بهتر شده ،اخلاقت بدتر شده، تقصیرِ منه که بهت اجازه دادم بری سر کار. در ضمن اصلن درست نیست که همسر من لیسانسه باشه،شروع کن برای آزمون سال بعد بخون برای ارشد.

***

و دیگر هیچ.

بهار نارنج

 داشت برام از تفاوتِ نارنج و بهار نارج می گفت، عطر عجیبی تمام فضای پارک رو پر کرده بود، از یک طرف یاس های بنفش که با رگبار بهاری تمام کف محوطه رو به رنگ کشیده بودند و از طرفی ریز برگ های درخت بید ،هاله سفید رنگی را همراه باد اینطرف و اونطرف می بردند.

دستهامو توی دستاش گرفته بود و صورتش تا بیست سانتی صورتم نزدیک اومده بود، می شد تمام عطر تنش رو حس کرد و بیش از اون گرمای عجیبش که مثه نشستن کنار آتش منو داغ می کرد .

برای اینکه خنک شم کمی فاصله گرفتم و همینطور که تو چشاش نگاه می کردم عقب نشینی کردم، برق چشمای میشی اش یهو عوض شد، کمی دلخوری همراه با بدجنسی رو می شد تویش خوند، باز بهم نزدیک شد ، اینبار کمتر از قبل... دستهامو محکم تر نگه داشته بود و قصد نداشت رها کنه، حس می کردم دست بهترین ماده ی رساناست که اینطور داره می سوزه...

منتظر یک مکث کوتاه توی حرفاش شدم؛ بستنی بخوریم؟

مثل اینکه از برزخ نجاتش داده باشند،با شعف خاصی؛ چرا که نه؟

روی نیمکت های بیرون بستنی فروشی روبروی هم نشستیم ، از اولش سعی کردم دستهامو مشغول بستنی کنم که باز به دستش نیوفتند، بستنی که از نیمه گذشت باز بی هوا دستمو گرفت توی دستش؛ وای چرا انقدر دستهات سردند؟

در حالیکه می خواستم بار نگاهش رو از روی پلکام خالی کنم،همش پایین رو نگاه می کردم؛ دستهای من همیشه یخ اند مثه دستای آدم برفی..

نگاهش رو براق تر کرد و صورتش رو جلوتر آورد؛ اونوقت اگه خورشید بهت نزدیک بشه؟؟!!

به زور دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم ؛ آب می شم، نمی بینی؟؟

شوربا نامه

اگر دانشمندان معجون قطعی طول عمر را کشف کردند و این دارو را رایگان در اختیار انسان ها گذاشتند و همه مان عمر چندین برابر یافتیم. چه سود؟ چه سود که عمرمان کوتاه یا بلند به بطالت بگذرد؟!...


+کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزد.

++آدمي به خودی خود نمي افتد اگر بيفتد ... از همان سمتي مي افتد که تکيه کرده است.

+++عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن اآدم را پخته می کند.... هر داغی یک روز سرد می شود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود.

چنین میز کاری ام آرزوست.

یار یمنی در من

گر در یمنی چو با منی ، پیش منی                           گر پیش منی چو بی منی ، در یمنی


چه فرقی می کند دور باشیم یا نزدیک، اگر دلهامان در گروی هم باشند.

و

چه فرقی می کند که زیر یک سقف باشیم یا نه  ، اگر قرار است ؛ جنگ جهانی سوم بین ما جاری باشد.

:

کاش فاصله مان ، با احساس های دلی مان رابطه خوبی داشته باشد.


گنج ، منج

صندوق دل

؛

صندوق امانات نیست

که داده ات را پس بگیری


صندوق پست هم نیست

که خاطرت را به دیگری برساند


صندوق مستحکم یست

که گنج وجودت را برای صدها سال در خودش حفظ خواهد کرد

،

اگر رمز ورودش را به او که باید بسپاری.


خودمونی نوشت: یکی از چیز هایی که دوست دارم هدیه بگیرم ؛صندوقچه ست.

فروشگاه زنجیره ای

وارد فروشگاه می شوی ،سبد چرخ دار را بر می داری، راه می افتی.

بعضی ها با همسر و دوتا بچه انگاری آمده اند تفریحات سالم بنمایند. اولش کمی برای دختر کوچکشان شهر بازی راه می اندازند و سوار چرخ اینور و اونور هلش می دهند. بعد هر کدام به سمتی می رود و چیزی بر می دارد و می آورد درون سبد می اندازد. نیم ساعت نگذشته دیگر روی چرخ جا نیست و یک بغل کاغذ بستنی و پفک و آب میوه که همانجا نوش جان کرده اند روی اجناس سوار کرده اند و برای هول دادن سبد چرخ دار  تا صندوق نیروی مرد یلی نیاز ست.


بعضی ها تنهایی می آیند خرید ،یک لیست از قبل نوشته اند و با حوصله بین قفسه ها می چرخند و بعد از مطالعه ی وزن و قیمت و کالری و گلیسیرین و اسانس و روش استفاده و روش نگهداری و مدت ماندگاری و استاندارد و پروانه ساخت یک صابون انتخاب می کنند ، سه ساعتی طول می کشد تا 6-7 قلم جنس لیست شده شان را بخرند.


بعضی ها می آیند و چرخ را اینور و انور هول می دهند و در گوشی به آهنگ "وقتی می آی صدای پات از همه کوچه ها میاد" با صدای هایده گوش می دهند. بعد می بینند اصلا یادشان نمی آید برای خرید چه چیزی آمده اند،تازه زنگ می زنند به مادرشان که چه می خواستی ، بعد در حالی که وقتشان در حال اتمام است سریع چیزهایی را بدون حساب و کتاب بر می دارند و بعد سر صندوق می فهمند که بیشتر از پولِ درون کیفشان چیز میز جمع کرده اند و ضایع می شوند و مجبور می شوند شامپو بدن خنک کننده و زیتون مغز دار را پس بدهند.


بعضی ها فروشگاه را از حفظ اند ، می آیند مستقیم می روند سراغ زرد چوبه 170 گرمی که در طبقه سوم از بالای قفسه ای در 270 درجه ی غربی فروشگاه قرار دارد، بر می دارند و بدون صف از صندوق می گذرند و سریع می رسند بالای سر قابلمه ی آبگوشتشان.

به یقین انواع دیگری هم وجود دارد...شما جزء کدام دسته اید و اصلا چطوری خرید می کنید؟

فال گير

اگر خواستيد يك تير ماهي عاشقتون بشه، باهاش بريد زير نور مهتابِ ساحلی؛...




+ رفیق جدیدم:

اسمش رو گذاشتم تيرداد، صداش ميكنم؛ تدي. شايدم يه روز باهم رفتيم كنار دريا، شايدم يه روز عاشقش شدم.

طبیعت ِ هوس باز

صداي آب را ميشنوم ،حوله سپيد را بالاي درب رختكن ميگذارم. از آشپزخانه برايت شربت آبليمو مي آورم و ليوان را روي میز عسلي نزديك حمام ميگذارم. موبايلت روي ميز دور خودش ميچرخد.

بطرف ضبط صوت ميروم، سي دي نقره اي را درون دستگاه گذاشته و پلي ميكنم:

وقتی باد آروم آروم موتو نوازش می کنه

طبیعت وجودتو انقدر ستایش می کنه

وقتی که یواشکی خواب به سراغ تو میاد

برای داشتن چشمای تو خواهش می کنه

 

این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟

این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟

 

 وقتی شب فقط میاد برای خوابیدن تو

خورشید از خواب پا می شه تنها واسه دیدن تو

وقتی که چشمه حریصه برای لمس تن تو

یا که پیچک آرزوشه بشه پیراهن تو

 

این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟

این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟

 

 وقتی هر پرنده به عشق تو پرواز می کنه

عشق تو حتی طبیعتو هوس باز می کنه

وقتی تو قلب خدا این همه جا هست واسه تو

چرخ گردون واسه تو گردشو آغاز می کنه

 

این همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟

ای همه عاشق داری ، چطور حسودی نکنم؟!


جلوي ميز اتو مي ايستم و پيراهن سورمه اي را با اتوي داغ نوازش ميكنم. صداي سشوار را ميشنوم، و صداي اس ام اس موبايلت را.

پيراهنت را روي پشتي صندلي ميگذارم و به طرف بالكن ميروم،جلوي نرده هاي سپيد مي ايستم و تنم را به نسيم بهاري ميسپارم، قدم هايت را حس ميكنم و بوي عطرت را، دستهايت را روي چشمانم ميگذاري،لمسشان ميكنم و نگين سياه انگشترت را، مثل هميشه.

دستهايت را پايين مي آورم و انگشت هايت را روي لبهايم مي نشانم، شانه هايم را درون سينه ات ميكشي و مرا در آغوشت غرق ميكنی.

لعنتی با تو لحظه ها را طی می کنم، چرا گوشی را بر نمی داری؟

پرداخت ِ نبض

پرداخت به دلم ؛ مثل دستگاه عابر بانک آسان است

ولی اعتباری که برایت در نظر گرفتم

مثل قبض های تلفن می ماند..

به موقع پرداخت نکنی

ارتباط یک طرفه..

نجاتش ندهی

سکوت مطلق ،.. بدون حتی صدای بوقی...



+بعد از تحریر: در این دنیای عاشق کش ؛ من از نفرت نمی ترسم.

Suspended؛ معلق

و قسم به زمان

که مرا از پایین به بالا می برد

و قسم به دروغ

که مرا از بالا به پایین می کشد

و قسم به عشق

که مرا در اوج نگه خواهد داشت

و قسم به کلام

که تو را تا ابدیت تاب خواهد داد.


یاد کن مرا همچون خورشید تابان

سالروز تولد هم یه چیزی ست مثل دور از جون ِ همه ، از دست دادن عزیز... ازین لحاظ که همش منتظری ببینی چه کسانی یادت می کنند و چه کسانی نه. البته وبلاگ داشتن کمی مزه اش رو از بین برده ،یعنی اگه یه نفر یادش باشه کافیه تا بقیه رو هم خبر کنه، همچنین جاهایی مثل فیس بوک و کلوب که یقین دارم خیلی از دوستان دنیای واقعی ام رو این نرم افزارهای اجتماعی خبر دار کرده اند.

البته نمیشه این موضوع رو جزو بدی های این فضاها شمرد، چه بسا گرفتاری های روزمره همه مان را از هم غافل کرده و شاید اینها حتی به نوعی نعمت هم باشند... ولی خب نمی گذارند آدم سره را از ناسره تشخیص دهد..

دوستانِ خوبم تلفنی، پیامکی، وبلاگی، فیسبوکی، کلوبی ،ایمیلی ، فیس تو فیس و  از روش های دیگر بهم تبریک گفتند که تشکر می کنم:

 

ستاره ، سمانه ، عاطفه جعفری ،  بهروز، مرجان، عیسی پیران ، بهی  ، قاصدک ، پسر بهشتی ، تیراژه ، فرهاد حسنی الهام عطایی ، حنا، رزیتا حریری ،  حمید حمیدی، رامین فرید، سعید، هیوای عزیز از اسپانیا، افشین محمودی ، حمید عباسی ، بماند که کیم ، کیارش ، لیلا ، امیر، مریم ، پدیکس، بی هویت ،  سمیرا زمانی، ساناز نقی زاده .حمید امیر ذهنی ،مریم سعید پور،  میلاد بهشتی ، الهام ، نسرین شکرانه ، فرشید ، نازگل، پندار پارسا ، احسان لیوانی ، رستاک ، مستوره ، آریا دخت ، بانوی اجاره ای،یه دختر، بابابرقی، کوشالشاهی ، ترامونتانا، نوید، آترا،1ن،،پیام،زویا، آمیرزا ببو ،سامان فرهنگی، گلاله شهاب پور، سالمی، نسترن الفت مهر،رضا و ... (هرچه ذهنم یاری کرد نوشتم).



ما بلندترین تاریکی ها مثل شب یلدا رو به هم تبریک می گوییم و از کنار بلندترین روشنائی ها به راحتی می گذریم ، روشنائی روزهای عمرتان بلند باد همچون اولین روز تابستان..


+ تفاوت راه رفتن زن ها و مرد ها

.

٢٨ تمام ./


یک جمله معروف میگه: هر روز که می گذره نمی دونم یک روز از عمرم کم میشه یا یک روز به عمرم اضافه...


 ++ 28 تمام میشود و شروع می کنیم به گذران 29 ، از کودکی نگاهم به یک زن 30 ساله این بوده که یک زن زیبا، اجتماعی، کامل، تصمیم گیرنده و مستقل است.

و حالا نمی دانم کجای این تعالی ایستاده ام!!

دوری و دوستی

هر وقت سفری پیش میاد سعی میکنم اگر بشه دم غروب سوار هواپيما باشم،تصوير غروب وقتي اون بالا هستی واقعا زيباست، نزديكي به خورشيد و نزديكي به ابرها ازون فاصله هاست كه هرچی کمتر میشه لذت بخش ترند. همه چی ازون بالا زیباست، و البته وقتي شهري مثل تهران كه اين پايين زيادم جالب نيست رو از بالا تماشا ميكني، حس زيبايي داره وقتي چراغ هاي روشن خانه هاي دوستان و همسايه هايت را ميبيني.. و سعی می کنی حدس بزنی چراغ خانه ات کدام است..!

معکوسش هم همینطور، از آنجا كه خانه ما در مسیر هواپیماهاست ، كودكي ام را با صدای گه گاه و گذری هواپیماها عادت داده بودم. گاهی ارتفاعشان کمتر است و صدا بیشتر و گاهی ارتفاع بیشتر و صدا کمتر.. ولی تماشای هواپیما در آسمان تاریک بسیار دوست داشتنی ست... چراغ های هواپیما را با چشم دنبال می کنم و سعی میکنم حدس بزنم مقصدش کجاست و چجور کسانی سوارش هستند، می آیند یا می روند!!...


فاصله ها هميشه هم بد نيستند. خیلی چيز ها از دور زيباترند. فاصله ها فقط مهجورند.

+فاصله ها باعث و بانی ِ حرکتند.



پ.ن: انقدر منتظر رسیدن تابستان هستیم که حواسمان به رفتن ِ غم انگیز بهار نیست...

بدرود بهاری که روزی برای آمدنت شعر ها سروده بودم.. بدرود.

 ؛  " عروسیِ محال "

رُستن ِ صوت

گوش بده به من..

لحظه ای زبانت را به کام گیر..

تمام ِ من صداست،

صدایی از جنس نجوا..

آنقدر فاصله ی میان ما کم است که همین زمزمه ها کافی ست..

اگر خوب گوش دهی به من..

آرام..

سخن اگر می گویی؛ آرام ..

عاشق فریاد نمی کشد.

دل ِ کُرک گرفته

شانه ها  تداعی کننده بهترین لحظاتند...

چه آن شانه ای که صبح ها با آن موهایم را نوازش می کردی و خرمن گیسو را دسته کرده و با شانه ات حالت می دادی و بعد مثل خوشه های گندم می بافتی ...

چه آن شانه ای که تکیه گاه محکم و امین ِ دردِ دل هایم بود...


قمار باز

موهايم را شانه ميزنم ..از راست فرق باز ميكنم و روی چشم چپم می ریزم، اتو موي مشكي_ سرخابي ام را روشن و درجه اش را تا سه زياد ميكنم، سراغ قابلمه ميروم كه دانه هاي سفيد برنج در آن عشق بازي ميكنند، آبكش استيل آماده است. لاك هايم هنوز خشك نشده ،دسته هاي قابلمه را با احتياط ميگيرم، هميشه از بخار آب جوش ميترسم،اينبار هم به خير ميگذرد، نان لواش را كف قابلمه پهن ميكنم.. برنج، آب و روغن و دم کنی..

موهايم را دسته ميكنم و اتوي داغ را زیر و رویش ميكشم، بخار از موهایم بلند ميشود،موهایم را بطرف صورتم حالت ميدهم. شعله پخش كن را زير قابله می گذارم ،زعفران هم دم كشيده.

ماتيك قرمز را ميبندم و ادوكلن هالوين خنک و مخصوص عصرهای تابستانی ام را زير گوش ها و روی مچ دستم اسپری ميکنم ، به جای دمپایی آشپزخانه، رو فرشی لا انگشتی مخمل مشکی را میپوشم و ميروم روي كاناپه مينشينم ، قمارباز را دستم ميگيرم وبه میز چیده شده برای دو نفر که با شمع های بلند سفید تزیین شده، زل میزنم.

حیدر بابا

عکست را در شیشه ی تاریک میز تلویزیون تماشا می کردم...

بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...

مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..

قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!

سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.

کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.

پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..

چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..

تمام صورتت را می شد تصور کرد..

چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..

من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.

کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..

من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..

تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.

***

امروز چهارشنبه 25 خرداد 1390 از همیشه بیشتر دلم "پدر " می خواهد.


+یک آقایی هست، عصر ها که از کار بر میگردم نشسته رو نیمکت کنج میدان، چقدر شکل پدرم، هر روز زل می زند تو صورتم، منهم زل می زنم تو صورتش ، همون عصا ،همون تسبیح، همون جذبه..


+ حیدر بابا

اختتامیه

دست به من نزن

رد که میشی بپا به من نخوری

اشتباهی رو خطم نیا

دیگه ریختت رو نبینم

دلت تنگ نشه

صدات رو نشنوم

و حتی بوی عطرت رو

به خوابم نیا

من رو در فکرت هم دوره نکن

اون فقط یک سوء تفاهم بود

همه چیز تمام./


عادت ندارم برای دست دادن با مرد ها دستم رو جلو ببرم.. دستهایی هم که بطرفم میاد رو بی جهت با دستی گرم پاسخ میدادم.. تکرار نخواهد شد.

پنکه منکه...

در این اتاق ِ دم کرده

عطر شامپوی ِ آلمانی پیچیده

نمی خواهم تن مرطوبم عرق کند

دستم را دراز میکنم تا..

تا پنکه را روشن کنم

۱

۲

۳

باد موهای خیسم را خنک میکند

خواب آلودگی از چشمهایم میپرد

سینه خیز جلو می روم

فیس تو فیس پنکه می شوم

دهانم باز می شود و صدا می زند:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

...

موهایم کمی از نمناکی شان را از دست داده اند

و گویی به رقص درآمده اند

مثال گیسوان مدل های عکاسی.. مدل های عکاسی لندن..

صورتم را کمی جمع می کنم

چشم ها تنگ تر

بوی تند شامپو در بینی تیزتر

و

لب ها غنچه

میخواهم سخن گفتن را از نو بیاموزم

تــــــــــــــــــــووووووووووووو

لب ها کشیده

مممـــــــننننننننننننننننننننن

گویی او هم با من می خواند

ولی

یافتن فعل ، برای این جمله از همیشه سخت تر است.

شک نمی کنم:؛

۲

۱

۰

و به گرمای مرطوب اتاق

باز پناه می برم.


با تشکر از اونی که با جستجوی عبارت" قد بهرام رادان" به وبلاگ من رسیده.

Ascent؛ صعود

و اینک

هوای پرواز دارم.

بر فراز شهری خموش..

بادها مرا در می نوردند..

و تو از همیشه بی نصیب تر.

پسا مدرن ِ خانگی

هر چه به مادرم توضیح می دهم که این ها را برای دکور می سازند ،نه برای استفاده گوش نمیده به من...

هرچه خواهرم به من می گوید این شال های ترکمنی برای رومیزی و اینا استفاده میشه نه سر کردن گوش نمی دم بهش...

هرچه به پسر برادرم می گویم خالکوبی در زمان های گذشته برای رهاییدن از شیطان و بر اثر خرافه پرستی انجام می شده و ضررش بیش از سودش هست، گوش نمی ده به من...

خلاصه که تمام چیز هایی که قبلا ها بسیار خوب و مفید بودند و البته زیبا... تا چندی پیش به عنوان دکور و یادگاری و خاطره انگیزی تبدیل شده بود دوباره به مصارف روزانه ی ما بازگشته....

-مادرم:نه دکترها می گویند یون های مس از روش دیگری جذب نمی شوند.

-من:این شالهای بزرگ ِ رنگی رنگی زیبایی شان تکرار نشدنی ست.

-رضا:دوباره مد و مورد استفاده ست و بهداشتی هم انجام می شه.


گاهی با خودم می گم شاید بخاطر اینکه فاصله ی بین سنت و مدرنیته رو درست طی نکردیم حالا همش دوست داریم به گذشته ها نقبی بزنیم...

این پست رو دیروز یک جور دیگه نوشته بودم... امروز اینجوری شد.

برای دیدن قابلمه ی جدید مادرم که پس از کتری مسی اش خریداری کرده به ادامه مطلب بروید:

ادامه نوشته

دوگانگی ِ شور انگیز

دستش تو دستم بود و از سربالايي خيابان ارسباران بالا مي رفتيم ،يه مانتو اناري گشاد تنش بود و يه شال پرتقالي ،تازه رنگ موهاشو زيتوني كرده بود، موهاشو سفت پشت سرش بسته بود طوري كه چشم ها و ابروهاش از هميشه كشيده تر بود.




ادامه نوشته

سه تا شده ...

هوای ِ حوا

من حوا ماندم

ولی تو از آدم بودن گریختی..

بهانه ی شیرینی داشتی:

سیب.


***

صدبار گفتم برایم سیب بچین ،

و چیدی..

ولی باز فراموش کردی ؛ سیب گاز زده دوست ندارم!

تو آدم نمی شوی...


***

هوای تو دیگر حوا نمی خواهد؛

آدم ِ مدرن ِ قابیل زاده...


***

- حوا ...؟!

- تشنه ام، گرسنه ام، عشق می خواهم...

-دست من فقط به همین یک سیب می رسد...

- آدم...؟!

- میدانم ، سیب های این درخت را کِرم ها تصرف کرده اند..

- پس عشق؟

- به برگ درخت سیب بسنده کنیم؟

- بسنده کنیم.

Adam and Eve - Forbidden Fruit

من ؛به زبانِ بی زبانی





ادامه نوشته

ناخن گير ِمجرم

حتي زيباترين ناخن ها در طول زمان زشت و زايد ميشوند و بايد تند تند بهشان رسيد. بهترين اخلاق ها هم اينطورند بايد هر از گاهي قيچي برداشت و شاخ و برگ اضافه اش رو زد تا خوبيهاش رشد كند وگرنه مي گندند و متعفن مي شوند.

+٥شنبه ميروم مرتكب "جرم" شوم ،..



بعد از تحریر: 

"جرم" به تهیه کنندگی و کارگردانی مسعود کیمیایی.

زیاد اهل برنامه ریزی نیستم ولی انقدر شلوغ پلوغم که باید  اعلان عمومی کنم تا بمونم تو رودربایستی اش...

اصلن برنامه های بی برنامه را دوست دارم.. یکهویی... یعنی شاید تا آنجا بروم ولی بپیچم به بازی و فیلم مزخرف "فوتبالی ها" رو ببینم، تا از لذت تصمیمات یکهویی متلذذ  گردم. (متلذذ رو داشتی؟؟)



تمبر هایی در یکنواختی

این عکس که می بینید تزیینی نیست.

بچه که بودیم خودمان شخصا خیلی به تمبر علاقه داشتیم، اطرافیانمان هم همینطور.. حالا که درست است کمتر تمبر به دست انسان می رسد ولی خب در یک تحقیق میدانی کوچک تقریبا تمام بسته هایی که از شهر های مختلف به دستم رسیده ، همه شان یک دست از همین ماهی ها هستند.. مانده ام چرا مثلا طرح دیگری جز ماهی وجود ندارد؟؟!! شما چه فکر می کنید؟

تماشاگه 3

پاهایم را دراز کرده ام و با شصت پایم نرده های سفید اسلیمی را به بازی گرفته ام، سرت روی پای من ست و ستاره ها را می شماری و دب اکبر و اصغر را نشانم می دهی، من ولی مدت هاست در چشمانت پیدایشان کرده ام..

موهایت را نوازش می کنم و از سویی به سوی دیگر می برمشان ... لب هایت از حرکت باز نمی ایستد.. زانوهایم را کمی جمع می کنم تا به صورتت نزدیکتر شوم.. تمام صورتت را با سر انگشتانم لمس می کنم و به لب ها می رسم.. انگشت اشاره ام را می بوسم و بر لبهایت می فشارم شاید لحظه در میان حرف هایت فرصتی برای بوسیدنشان بیابم..

بی فایدست انگشتم را می بوسم و بر چشم هایت می گذارم، تا از نگاه کنجکاوت در صورتم فرار کنم ، لبهایت بسته نمی شود و مدام از صورتم در اولین آشنایی مان می گوید.. چشمهایت به کمک لب ها آمده اند و همگی یک جمله را تکرار می کنند، دستم را به روی سینه ات، به زیر لباس سورمه ایت می لغزانم ، قلبت هم با لب و چشم هایت هم نوایی میکند... زانوها را بالاتر می آورم و در صورتت گم می شوم.

تماشاگه 2

دو لیوان چایی در ماگ های آبی و قرمزمان میریزم و بطرف بالکن می آیم که تو نشسته ای روی فرش دو متری زرشکی رنگ دستباف مادر بزرگم ،مهره ها را چیده ای و منتظر ِ من..

لیوان آبی ات را بر می داری و تاس های درشت را به دستم می دهی و من روی تخته ی منبت کاری شده میریزم ، نوبت توست ، آرزو می کنم جفت شش بیاوری تا لحظه ای برق چشمانت بیشتر شود..

گویا دعای تو از من به خدا نزدیکتر است، تاس می اندازم و این بار جفت شش؛ در دل می گویم حتما خدا را تهدید کرده ای..

بازی می کنم و تا آخرین مهره ها که درون لیوان آبی میریزم ،میبینم که ورد می خوانی و فوت می کنی...

تماشاگه

در بالکن می نشینیم.. به روی شانه ی راستت تکیه کرده ام ،از پشت نرده های سفید و طرح های اسلیمی شان به شهر مه آلود زل زده ایم.. در خیال گم میشویم و به دنبال رمز و راز مردم آنطرف مه می اندیشیم و درباره شان حدس می زنیم..

: که چه خوشبختند و عاشق، که مثل ما خانه ای دارند در بلندای شهری.. سیگاری را که گیرانده بودیم تا دوتایی جانش را بگیریم به دستم می دهی.. بر جای لبهایت بوسه ای می زنم  و دود را در سینه ام حبس نگه می دارم..

تو تکان نمی خوری.. شاید بازوانت به خواب رفته باشند ولی سکوت می کنی و می گذاری همانطور به دور دست ها چشم بدوزم.. زیر چشمی دست هایت را می پویم که دست چپم را رها نمی کنی.. مرا درون سینه ات می کشی وبه درون لباس سورمه ای.. دستم را بالا می بری ،بوسه ای بر آن می زنی ، و من در جواب بوسه بر جای لبهایت بوسه می زنم..


+درس امروز: المان های خوشبختی

+ خواندن این وبلاگ را از دست ندهید: ریما

"قره تپه" ما داریم می آییم.

اگر هم گذرتان به ارتفاعات شمال ِ غرب ِ ایران نیافتاده حتما تعریفش را زیاد شنیده اید، بی حرف پیش صبح چهارشنبه سوار ِ مَرکبِ سفید و صفر کیلومتر برادرم می شویم و پیتیکو پیتیکو کنان به دیار اجدادیمان می رویم، آفتاب که رو به غروب بگذارد تک چراغ های روشن خانه های روستاییان را خواهیم دید. ما که آنجا فک و فامیل نداریم به استقبالمان بیاید ولی  یک باب خانه و یک حیاط و شصت قطعه زمین که هنوز از جد پدریمان با عموهای پدرم شریکیم، آنجا منتظر ماست.

این بدان معناست که برای خالی بودن مکان باید از هفته ها قبل اعلام رزروینگ نماییم، چند ساعتی به جمع آوری لباس و کاپشن و پتو و دمپایی و مایو و غیره و غیره بپردازیم و به جاده سلام کنیم...

حالا دلتان از انجایی بسوزد که:

1 آب و هوای آنجا این روزها کم از بهشت ندارد.

2 در روستای اجدادیمان صبح و عصر ها صدای یکی دو گله و سگ هایشان را می شنوی و دیگر هیچ.. فقط سکوت.. آنهم از نوع مطلقش.

3 پایان بهار  وقت رویش شقایق هاست و خوش بحال ما که می رویم و لذت بصری زیادی را مزمزه می کنیم...

4 با توجه به اینکه هنوز هوا زیادی خنک است ، آبتنی در آبگرم های معدنی  بیشترین کیف ممکن را نصیب ما خواهد کرد.

5 صبحانه هر روز عسل طبیعی و سرشیر تازه(قایماق) و فطیر محلی نوش جان می کنیم عاری از هر گونه حس رژیمینگ..

6 عصر ها در حیاط آتش روشن می کنیم و ماهی رودخانه ای و بلال و سیب زمینی کباب می کنیم و چای آتشی می نوشیم..

7 چند روز از غلغله ی آدم ها و رفت و آمد شهری دور می شویم و تا دلمان برای شهرِ دودیمان تنگ شد بر می گردیم.

8 رودخانه ای هست از وسط روستا می گذرد بنام" آغلاغان" که از سبلان سرچشمه دارد و در تمام فصل ها جاریست و از پاکی به اشک چشم تشبیه شده که یک از تفریحات سالم و اقتاع کننده ی کودکِ درون ماست.

9 بازار سنتی اردبیل می رویم و کلی خوراکی محلی (برگه آلو و آلو بخاراو رشته پلویی و لواشک و غیره و غیره را با بهترین قیمت ممکن) می خریم و لذت خرید فراوان را می بریم..(شاید یکی دیگر از ان شالهای سنتی پشمی هم بخرم)

10 همه اش اینور و آنور با در و درخت و تپه و مامانمان عکس یادگاری می اندازیم.. و تا سال بعد از نگاه کردنشان کیف می کنیم..

11 اگر توانستید حتما به مجموعه تفریحی آلوارس(پیست اسکی) بالای سبلان یه سری بزنید که بهشت زیر پای شما خواهد بود.

12 گردنه حیران  و آش دوغش که در فاصله نیم ساعتی از ویلای فامیلی ماست که بماند..

13 بقعه شیخ صفی و حلوای سیاه و شورابیل و  تخمه آفتابگردان و اینا.. دیگر برای ما تکراریست ولی شما اگر رفتید از دست ندهید ها گفته باشم.

بقیه اش را می گذارم وقتی برگشتم برایتان تعریف می کنم.


پ.ن: این پست فقط برای سوزاندن ِ دل ِ شماست.



:D

یادم نمیاد مسواک مدین وطن داشته باشم... تا این چند روزِ پیش که از طرف شرکت برادرمینا بهشون 7-8تا خمیر دندان ایرانی و چنتایی هم مسواک ایرانی سهمیه دادند... برادرم البته کلا تو کار کلکسیونِ مسواک است: برقی ، دستی، ذغالی..

خلاصه منم گفتم ظهر ها که می خوام بعد از ناهار یه مسواکی زده باشم ، حالا همین مسواک دسته زرشکی ساختِ وطن رو می برم ،داشته باشم تا ببینم چطوریاست..

چشمتان روز بد نبیند... نه ماساژور لثه خواستیم و نه نشانگر زمان(برس آبی رنگ) و نه شوینده ی زبان و لپ و نه برس متقاطع و لغزان و ..... نه مدیوم و نه هارد......... و نه دسته مخصوص و ازین قرطی بازی ها....


جانِ خودم انگار می کنی داری چیزی  نرم تر از ابریشم رو به دندونات می کشی... بگذریم از سنگی که بعد از استفاده از خمیر دندان ایرانی روی دندانهایت می بندد...

با توجه به تجربه و حساسیت بالا بلندمان در این زمینه فقط یک خمیر دندان ایرانی را تایید می کنیم؛ آنهم "مِریت" است... با مشابه های خارجی مو نمی زند... حالا اگر می گذارید به حساب تبلیغات اشکالی ندارد، ما خواستیم دهان و دندانتان فِرِش و خوشایند باشد وگرنه پشیزی هم در جیب ما نمی رود.

این دندان و دهان هم حکمی شبیه کفش دارد... به یقین موثرتر هم هست برای اینکه جواب سلامی داده نشود...!

track ؛مسیر


هدفونِ موبایلم رو تو گوشم ميذارم: من به خواستنت دچارو تو..

توي كيفم ي گوجه سبز پلاسيدست تو دهنم ميزارم دعا ميكنم كسي نياد تا پوزيشن لميدمو تغيير ندم: رد پات مونده رو قلبم شب بي من رفتنت خوش..

يه لواشك اناري پيدا ميكنم تو دهنم ميزارم چشام از خستگي كوچيك شده،حتي بستنشون دردناكه: اي آنكه به جز تو هوايي به سرم نيست..

خیلی وقته دلم ميخواد برم تو همین پارك و تو خنكاش غرق بشم: اي تو همدرد عاقبت عشق از تو گل كرد..

حواسم پرت یه دختری میشه، يهو دلم ميخاد موهامو رنگ كنم ولي فقط يه هوس سي ثانيه اي: جز ياد عزيزت كسي همسفرم نيست مرا يار دگر نيست..

يادم مي افته رژيم دارم ولي دير شده شكلات تو دهنم آب شده: دل هيشكي مثه من غربت اينجارو نداره ،همه حرفاي علاقه مردن تو دلم..

خوابم نبرده و فرصت داره تموم میشه: مثل گنجشكاي بي لونه و بي جاي محله..

من زود ميشكنم،به مرخصي آخر هفته فكر ميكنم: در حسرت روزاي بهاري بغ كرده قناري..


+با تشکر از دوستی که با جستجوی عنوان"تریپ هنری" به وبلاگ من رسیده..

رنگدانه

من عاشق رنگ هایم... و تمام چیزهای رنگی...

لباس ها.. کیف ها.. لاک های ناخن.. دستمال های سفره.. پاستیل ها.. حوله ها.. صابون ها.. شمع ها.. روبان ها.. گل ها.. شال های نخی تی تی.. کیک های تولد.. سالاد ها.. میوه های تابستانی..ژله ها.. مدادرنگی ها.. توپ ها..

گرچه سپید و سیاه و نقره ای هم رنگ هستند ولی رنگ و وارنگ تر ها را ترجیح میدهم: امکان انتخاب رنگ در وسایل مدرن بسیار کم است مثل لپ تاپ و دوربین و گوشی موبایل و ماشین ..

این وسایل نمیتوانند مرا عاشق خودشان کنند.. چون از همین رنگهایشان که من دارم لابد خیلی های دیگر هم دارند و من تمایزشان را نمی توانم حس کنم تا برایم شکل شخصی و اختصاصی پیدا کنند.

من عاشق وسایل براق و منحصربه فرد نمیشوم.. عاشق رنگ هایشان می شوم.

ج مثل جنون


جاري شدي و جريانت در تجسمم از تو جاي گرفت. تورا جستم و جسم حقيرم گنج تنت را نيافت. جسورتو شدم، از جلد خود خارج شدم و با روح تو آميختم و جانم بي جان شد. جلاي خود كرده ، تورا تجسس نمودم، دست خالي از مجلس برون شدم ولی بی نتیجه، مجنون تر از مجنون..
جمعه هاي هميشه سياه ، جرأت رسيدنم را كم نكرد. جرنگ جرنگِ شکستنِ قلبم را شنيدي كه جوانه های جوانش ارج و قرب تورا جلا بخشيد! نماندی و دست دلم به زنجیر دلت اسیر ماند..
مجاني دل فروختم و در معامله اي ناجور جفا نكردم و تا نهايت جزا ديدم.. اينهمه جفا ،جوابِ جواني به فنا رفته من نبود! گرچه جورمان ناجور بود اما جز جام بلايت كامم را شيرين ننمود ..

+گلشیفته‌فراهانی باکت‌وشلواروپاپیون

Ecstasy؛ خلسه

تو در برابر چشمان من آواز می خوانی و من صدای تو را نمی شنوم.

تو اینجا نشسته ای و وزن حضورت مرا در خود گم کرده است.

دست هایم را بگیر،  اینک چگالی ام به صفر می رسد.

همچون کودک بادبادکباز ، نخی که از دلم به دلت متصل است را کنترل کن.

مبادا... مبادا از پرواز بمانم یا برای همیشه از تیررس نگاهت گم شوم...


+ این خانم را می شناسید؟؟


دلتنگی در روزِ دلگشا

+.......

mum: مامان


+مادر بهشت برای تو ناچیز است.

روز ملی غرولند

امروز، روز به به و چه چه نیست، 27اردیبهشت1390 را روز ملی غر زدن اعلام میکنیم.

یک هفته است همه چی خراب شده سرم؛

سیم کارتم گم شده وقت ندارم برم درخواست کنم فقط هم باید خودم باشم، دو روزه شارژر موبایلم پوکیده یهو دیگه کار نمی کنه، یه گوشی دیگه برداشتم سامسونگ بلد نیستم باهاش اس ام اس بزنم، مرخصی ندارم ، باید برم آرایشگاه وقت نمیشه، هنوز لباس نخریدم که هیچ یه لاک هم نخریدم چون جور نمیشه و وقت  هم ندارم، جمعه ناهار و شنبه شام جشن دعوت شدیم خیر سرم ، نه آمادگی دارم و نه حسش رو، پول تنگه واشی رو نریختم چون کارتم خالیه،حسش هم داره می پره، احتمالا کنسل میشه،روز مادر داره میاد هنوز تصمیم نگرفتم،هفته ی دیگه تولد یکی از دوستامه، دورخوانی دبیر هم با توجه به این موضوعات کنسل است،... از همه بدتر اینکه کارم تو شرکت دوبرابر شده و اینکه آشپز شرکت هم عوض شده. و ....هیچ کدوم از مانتو هام رو دیگه دوست ندارم، بلاگفا هم که این روز ها رو اعصاب من راه میره...  بخاطر اغلب گرفتاری های بالا از دوستان و خواهرم شدیدا شاکی ام ،در حدی که نمی خوام ریختشون رو ببینم...


بقیه غرهام رو تو کامنت دونی میریزم بیرون...


لباس شب

یک دکلته بادمجانی می خواهم.. بلند.. حریر.. یک بندی باشد.. روی بندش گل پارچه ای داشته باشد .. بدون سنگ و منجوق..

بازار پر شده از لباس های عربی.. جینگیل و مینگیل.. پر طاووس دار...

تصور کن یک سرخابی شو بپوشم.. با آرایش عربی مخصوص.. با موهای فرحی یا گل در سبد..

اونوقت امرای قطر و سوریه و بحرین و عربستان و در نهایت قذافی رو چه کنم؟؟؟ جون شما ملت ایران هم به خطر میافته...

پس همچنان دنبال گمشده ام می گردم.

پدر سوخته ها

ایرانی ها عادت خوبی که دارند به هر چیزی گیر بدهند دیگر بی خیال نمی شوند.

مثال خوب این مطلب هم همین ایمیل هایی که روزانه به اینباکس ما جاریست. ایمیل های سرسام آوری که زندگی راحت را مختل کرده و آب خوش را در گلو به زهر مار تبدیل می کنند:

1 ایمیل های طرفداران ایران باستان ( روز زن ایرانی/روز طبیعت ایرانی/زن در ایران باستان/.../ ال در دولت هخامنشی/ بل در دولت کورش/../ قبر کوروش رو داره آب می بره/برو امضا بده ختن سوران در یونیسف ثبت بشه/ایرانی نیستی اگه کلیک نکنی...)

2 توصیه های بهداشتی (یکی وتامین سی با میگو خورد مرد / موبایلتون از کاسه توالت کثیف تره/ گوشت خر و گربه در رستورانی در جاده چالوس/...)

3جملات قصار ( شریعتی / چارلی چاپلین/روزولت/تمام کتاب های پائولو کوئیلو /...)

4 هشدار ها(هر کی بهت زنگ زد جواب نده/پیامک جواب نده/کارت سوختت نشتی داره/از حساب های کل ملت 5میلیون کسر شده/هر کی دست بلند کرد سوارش نکنید/.../ به دست های سفید آقا گرگه اعتماد نکنید/...)

5 علمی(قدرت پرتاب ذرات توسط سیفون/ حجم اجابت مزاج ماهی ها و کوسه ها برابر اهرام ثلاثه/...)

6 براوردن حاجات(این نامه شانس توست ولی اگر این نامه رو به 42301 نفر نفرستی فردا صبح ویلات آتیش می گیره و 8تا بچه هات زردی می گیرن/ کبری خانم گوش نکرد مرد/...)

7 تصاویر وسوسه بر انگیز و از زندگی سیر کن هواپیماها و هتل های 5ستاره و فرست کلاس خارجکی ها و در آخر قیاس آنها با امکانات داخلی.

8 آسیای شرقی( عزم جزم ژاپنی ها /تخم مرغ های چینی /سوسک و کرم خوری کره ای ها و ....)

9 آخرین ورژن ایمیلی جات ،ریشه یابی کلمات و اسم هاست ،بعد از اصطلاح قسر در رفتن و نام غلام ،کنکاشی هم درباره اصطلاح "پدر سوخته" شده که در ادامه مطلب گذاشتم.


خلاصه اینکه در اینباکس ایمیل ما گذشته از هجمه ی آگهی های بازرگانی ، داستان های پند آموز، لطیفه های اهوازی و اصفهانی و مشهدی و تورکی و لری، البته بعد از گذشت اتمسفر عکس ها و لینک های صدا و تصویر نوستالژیک، پر می شود از همین جور چیزها که گفتم.

قصد ندارم قضاوت کنم که همه ی اینها خوب است یا بد است، ولی بلدیم تا می توانیم شور همه چیز را در بیاوریم و به قول "مدیری" در هر چیز که استاد نباشیم در "جوگیری" استادیم.







ادامه نوشته

بیماری هزاره سوم: تنهایی

به تنهایی انسان های امروز دقت کنید، روزانه با بیش از 50 نفر رابطه ایمیلی و چتی و وبلاگی و اس ام اسی دارم ولی اغلب روزها، صدای 2نفرشون رو هم نمی شنوم چه برسه به دیدنشون..

زندگی به چند قسمت ساده تقسیم می شود:

1 وقتی پای کامپیوتریم: هدفون در گوشمان از دنیا بی خبریم..

نوشته ها و عکس ها تمام لحظه های ما می شوند. می خوانیم و می نویسیم و می بینیم و عکس و فیلمی را که تازه گرفته ایم آپلود می کنیم تا ببینند.

2 وقتی پای تلویزیون  هستیم: 2تا چشم داریم 2تای دیگر هم کرایه می کنیم و با همه وجود زل می زنیم به صفحه ی جادو، اگر کسی با ما حرف بزند (الکی) سر تکان می دهیم و ... فرقی نمی کند، کلیپ موزیک باشه، فوتبال و یا فیلمی سریالی چیزی....

3 پای موبایل مان: یا پیامک بازی می کنیم و پول به جیب مخابرات می ریزیم یا بلوتوث ها و عکس و موزیک های جدیدمان را مرور می کنیم و یا باز وارد اینترنت شده اییم تا کامنت هایمان را تایید کنیم.

4 پای کتاب یا مجله : با خواندن از دنیای خودمان به دنیای هزاران سال بعد یا هزاران سال قبل سفر می کنیم و باز در دنیای خودمان نیستیم.

5 سوار تاکسی یا اتوبوس یا خودرو سواری مان: صدای آهنگ زیاد، هدفون در گوش و از دنیای بیرون بی خبریم.

6 وقت کمی هم که باقی می ماند یا خودمان غذا می خوریم یا به ماهی و پرنده مان غذا می دهیم یا به گلهایمان آب.

***

بیخودی می گن: هیچکس تنها نیست...

همه تنهایند ولی با موبایلشان.با لپ تاپشان. با خودشان.

همه تنهایند با آدم ها و شخصیت های مجازی...


بعد از تحریر: به کلمه ی تنها توجه کنید: تن+ها... یعنی جمع تن....

یعنی خود کلمه ی تنها مفرد نیست.. تنهایی حتی اسم و رسم قابل و مناسبی هم نداره طفلک.


+ بادیگارد

رویاهای صادق

به طرف خیابون اصلی که پیچیدم دیدمش..

همون صورت

همون قد و قواره

همون سبک لباس پووشیدن

همون نگاه نافذ

رد شدم.

به دنبالم برگشت... روم رو بر گردوندم و دستم رو برای تاکسی بلند کردم.

خدا کنه فردا که میاد همون لباس سورمه ای تنش باشه..

مرد رویاهای من...

مفلوج

دست دلم از هر چه می خواهد کوتاهست...


آخه دلم که بارباپاپا  نیست... بارباماما هم نیست... باربانی نی هم نیست.

حس هشتم

برای دیدن خوبی ها گاهی فقط بینایی کافیست.

ولی

اغلب برای باورش احساس هفتگانه هم قاصر است.

شصت به چند؟

براي ابراز احساس از تمام وجودم تنهاست

وقتي ميدان عشق بازي كلماتمان همين صفحه كليد 3در3 ست

حرف ، حرف ، حرف

ارزش حروف به کلماتی ست که با آنها ساخته می شود، وگرنه حروف به تنهایی آدم را یاد انسان های نا شنوا می اندازد که صداهایی از دهانشان خارج می شود ولی مفهومی ندارد.

حروف بی هم بی خود اند.

***

آدم ها هم همینطورند... به تنهایی هم توانا هستند و هم دانا. ولی توانایی و دانایی شان وقتی معنا می گیرد که در کنار هم قرار بگیرند...

***

 "پ" از حروف حیاتی ست ها.... حواستان باشد مثل: پول، پارتی، پاکیزگی، پارکینگ، پسوورد و ...

 و لزوم بند "پ" را خوب می فهمم... وقتی قرار بود قرارداد30 میلیونی  را با تفاوت 15 میلیونی به پای ما بنویسند..

و حالا بعد از رسیدن بند "پ" ما مالیات ارزش افزوده را هم به چالش کشیده ایم....

تبخیر


سنگینی اش را تاب ندارم

مگر من مردی آهنین بودم!

که برای ذوب کردنم

با آتش عشق به سراغم آمدی؟



پ.ن: لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ، آیا ارزشش را داشت؟


+ یک همچین جایی.. فقط

آلارم

 

ساعت ۷:۴۵ صبح ساعت زنگ میزنه.... خاموشش می کنم...

 

با چشمای بسته:  مــــامــــــــــــــــــــــــــــــان امروز جمعست؟ بخوابم؟

 

مامان فکر می کنه دارم خواب می بینم...    

حساب کتاب می کنم.. یادم نمیاد چه روزیه....

۷:۴۶ خوابم برده...

***

۱۰:۴۵ چشامو باز می کنم ...

مامان تو صورتم لبخند می زنه: پاشو مامانی... پاشو خوشگلم... پاشو برای صبحانه سرشیر گرفتم.

رگبار

آسمون بغض شو خالي ميكنه آدمو حالي به حالي ميكنه

آدما چتراشونو وا ميكنند گريه ي ابر و تماشا ميكنند

بهار دلکش

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد                   از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن                    که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می‌گفت         نازنینان را مه‌جبینان را وفا نباشد

اگر که با این دل حزین تو عهدُ بستی                  (حبیب) من آخ با رقیب من چرا نشستی

چرا دلم را (عزیز) من از کینه خستی

اگر که با این دل حزین تو عهدُ بستی                  عزیز من آخ با رقیب من چرا نشستی

چرا دلم را حبیب من از کینه خستی

بیا در برم از وفا یک شب ای مه نخشب               تازه کن عهدی (خدا) که برشکستی

بیا در برم از وفا یک شب ای مه نخشب               تازه کن عهدی (جانم) که برشکستی
 
 
 
با صدای استاد شجریان اینجا دانلود کنید.

ادامه مطلب رو از دست ندهید... دیوانه کنندست..

و این هم... این
ادامه نوشته

از بعضی چیزها بدجوری بیزارم.

ازينكه يك مرد خيلي جدي درباره رژيمم بهم گوشزد كنه بيزارم.

ازينكه يك ساعت بعد از كارواش باران بباره بيزارم.

ازينكه بعد از ٣ساعت سشوار و اتوي مو ،مهماني انقدر گرم باشه ك كله ام خيس عرق بشه بيزارم.

ازينكه استاد كلاس خصوصي خداتوماني ات نيم ساعت دير بياد ولي سر ساعت بره بيزارم.

ازينكه كاربري فيسبوكم مسدود شده بيزارم.

ازينكه با تلفن بانك هرچي بزنم و پول ازين حساب به اون حسابم نره بيزارم.

+فروش روزنامه توفیق