ساعت نزدیک دو صبح از پشت سیستم ذغالی که صبرم را بدجوری پرورده ست بلند می شوم و برای سر زدن به قابلمه خورشتِ سحری به آشپزخانه می روم ،ما عادت داریم برای سحری غذای داغ و تازه بخوریم؛سخت است ولی شدنی.. گفتن ندارد ،این روزها فرصت برای خوردن بسیار اندک ست... جعبه بامیه ها را بر میدارم و یک بامیه تپل ازین هایی که حلقه ای شده اند را برداشته و در حالیکه مزمزه می کنم و به قنادش تبریک می گویم که شیره اش چکه نمی کند باز جلوی سیستم می نشینم... قنادی شغل خوبی ست عزا و عروسی نمی شناسد... همیشه سرشان شلوغ ست؛عید ها ،عروسی ها،تولد  ها، مهمانی ها،رمضان یکجور و محرم و صفر جور دیگر... 

قند خونمان که بالا می رود ،جای آنکه توان نشستن پای سیستم بیشتر شود، خواب شیرین که این روزها اجرش چندبرابر هم شده  به سراغم می آید و به قول دوستی: سپاهیان خواب در چشمانم خیمه زده اند...

روزهایم به خواندن آکهی ،ارسال رزومه،روزی یک مصاحبه و تایید کامنت هایم می گذرد به اضافه ی خواب.

امروز سوژه های فراوانی برای نوشتن داشتم ولی این روزها... روزهای مشوقی برای نوشتن نیست.


پ.ن:  ازین احساسی که دارم می ترسم؛ نه عشقی و نه انزجاری... روز مرگی.