داشت برام از تفاوتِ نارنج و بهار نارج می گفت، عطر عجیبی تمام فضای پارک رو پر کرده بود، از یک طرف یاس های بنفش که با رگبار بهاری تمام کف محوطه رو به رنگ کشیده بودند و از طرفی ریز برگ های درخت بید ،هاله سفید رنگی را همراه باد اینطرف و اونطرف می بردند.

دستهامو توی دستاش گرفته بود و صورتش تا بیست سانتی صورتم نزدیک اومده بود، می شد تمام عطر تنش رو حس کرد و بیش از اون گرمای عجیبش که مثه نشستن کنار آتش منو داغ می کرد .

برای اینکه خنک شم کمی فاصله گرفتم و همینطور که تو چشاش نگاه می کردم عقب نشینی کردم، برق چشمای میشی اش یهو عوض شد، کمی دلخوری همراه با بدجنسی رو می شد تویش خوند، باز بهم نزدیک شد ، اینبار کمتر از قبل... دستهامو محکم تر نگه داشته بود و قصد نداشت رها کنه، حس می کردم دست بهترین ماده ی رساناست که اینطور داره می سوزه...

منتظر یک مکث کوتاه توی حرفاش شدم؛ بستنی بخوریم؟

مثل اینکه از برزخ نجاتش داده باشند،با شعف خاصی؛ چرا که نه؟

روی نیمکت های بیرون بستنی فروشی روبروی هم نشستیم ، از اولش سعی کردم دستهامو مشغول بستنی کنم که باز به دستش نیوفتند، بستنی که از نیمه گذشت باز بی هوا دستمو گرفت توی دستش؛ وای چرا انقدر دستهات سردند؟

در حالیکه می خواستم بار نگاهش رو از روی پلکام خالی کنم،همش پایین رو نگاه می کردم؛ دستهای من همیشه یخ اند مثه دستای آدم برفی..

نگاهش رو براق تر کرد و صورتش رو جلوتر آورد؛ اونوقت اگه خورشید بهت نزدیک بشه؟؟!!

به زور دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم ؛ آب می شم، نمی بینی؟؟