دو لیوان چایی در ماگ های آبی و قرمزمان میریزم و بطرف بالکن می آیم که تو نشسته ای روی فرش دو متری زرشکی رنگ دستباف مادر بزرگم ،مهره ها را چیده ای و منتظر ِ من..

لیوان آبی ات را بر می داری و تاس های درشت را به دستم می دهی و من روی تخته ی منبت کاری شده میریزم ، نوبت توست ، آرزو می کنم جفت شش بیاوری تا لحظه ای برق چشمانت بیشتر شود..

گویا دعای تو از من به خدا نزدیکتر است، تاس می اندازم و این بار جفت شش؛ در دل می گویم حتما خدا را تهدید کرده ای..

بازی می کنم و تا آخرین مهره ها که درون لیوان آبی میریزم ،میبینم که ورد می خوانی و فوت می کنی...