دوگانگی ِ شور انگیز
گرمي هوا روش اثر نداشت هميشه سر انگشتاش مثل برف بود، سعي ميكردم دستش رو توی دستام گرم كنم ، آوردمشون جلو دهنم تا هــااا كنم ، ولي غرق انگشت ها و ناخناش شدم، هميشه ناخن هاشو نقاشي ميكرد به سبك خودش .
انگشتاش باريك و كشيده بود ، ازون دستهايي كه ميتونست زود هر مردي رو عاشق كنه ، يه لحظه که جلوی صورتم دیدمشون خواستم ببوسمشون ، خواستم ولی دستش رو از دستم كشيد و دويد ، دوید و چند قدم جلوتر ایستاد و دستاشو گذاشت تو جيب مانتوش و زل زد تو چشای ِ من..
***
دوتا شكلات داغ بين ما بود ، رو سكوي كنار فرهنگسرا نشسته بوديم و پاهامون آويزون بود .دستمو كردم تو جيبم و يادم افتاد يه چيزي براش اوردم؛ الي چشاتو ببند!
-ال هـــا م..
تو براي من الي هستي، حالا ببند !
بست ،ده تا ناخن نقاشي شده جلو چشمم بود؛ حالا باز كن!
-واو فنــدك!منكه سيگاري نيستم..
ميدونم، دوسش داري؟
***
دوستت دارم.
اين آخرين جمله اي بود كه بهش گفتم، يه برق خاصي تو چشاي عسلي اش بود ، مداد رنگي هاشو تو كوله پشتيش نشونم داد ؛
-137تا مداد دارم 5تاش خردلي..
-تالا استاد اومده بايد برم..
-سييس هيچي نگو ، ميدونم تو تنبلي، خودم برات نامه مينويسم ..
***
دويد و مثل باد از پله ها بالا رفت، رفت و صداي جيغ جيغ مرغ عشقاي فرهنگسرا تو گوشم پيچيد ، ازينطرف به اونطرف دنبال هم ميپريدن ،مرغ عشق هایی که از هر رنگش ي جفت اونجا هست ، اونجا بین درختاي پيچيده. رومو برگردوندم و يواش به طرف در رفتم ،در بی صدا باز شد و بی صدا پشت سرم بسته شد ،با بسته شدن درب صداي مرغ عشق ها هم دیگه به گوشم نرسید.