دیشب یک کشف عظیمی داشتم:

امید به زندگی در من نزدیک صفر است.

تا فر موهایم کمی بیشتر می شود و یا ناخن هایم کمی تند تر از همیشه بلند می شوند به دنیا شک می کنم، چه برسد که چندبار پشت سرهم سر درد داشته باشم و یا مثل دو شب گذشته درد عجیب و بی سابقه ای تمام محوطه ی شکمم را پر کند. سریع شک می کنم که لابد آن سرطانی که منتظرش هستم به سراغم آمده و آخرهای عمرم فرا رسیده.. تا یاد دارم خودم را بزرگتر از اینی که هستم تخیل نکرده ام.. یعنی امیدی به بعد ازین ندارم لابد. سریع می روم سراغ دفن و کفن و وصیت و وارث و متن روی سنگ قبر..

دیشب صادقانه به آرزوی آخرم فکر کردم، مضحک بود.