دست از سر من بر نمی دارد... وسوسه اش مدام همراه منست... مثل یک زن ِ آبستن هوس می کنم و تا نزدیکش می شوم از عطر و بویش بالا می آورم... کاش شانه های امنش تکیه گاه شب و روزم می شد و یا برای همیشه دست از سرم بر می داشت... کاش درباره اش نمی آموختم و هیچ نمی دانستم... کاش درباره اش نمی خواندم و هیچ نمی شنیدم... کاش قرصی ،شربتی داشت و درمان می شدیم... یا نه، کاش واکسنش را می زدیم و در برابرش ایمن... از دیگرانی که رفتند و بازگشتند می ترسم... از دیگرانی که مبتلا شدند و پشیمان می هراسم... از آنهایی که هیچ جلودارشان نبود و اینک دست از پا درازتر در خانه ی اولشان نشستند... گویی هرگز به مقصد نخواهی رسید... هیچ کس ازین میدان پیروز بیرون نیامده...

پ.ن: این روزها بدجوری بد حالم... نه از خواسته هایم با خبر و نه از هراس هایم مطلع... :بلا تکلیف.
پ.ن2: خیلی بی موقع گوشی ام خودشو لوس کرده... دوستانم لطفا شماره هانونو برای خصوصی بذارید.. با تشکر.