سُر می خورم از بالای تپه های آفتاب گرفته

چرخ می زنم میان گل های زرد و نارنجی و بنفش

سَر می سایم به طاق آسمان

چشم می لغزانم از قوس قزح بر رود ِ روان

تنم که نرم شد، موهایم بازیچه  باد شد، پیراهنم که موج گرفت همچون دریا..

آنگاه؛

مادرم صدا زد مرا: سحر شده دخترم، بیدار شو..

هرکی قالبم رو دزدیده، بیاره بذاره سر جاش...