رقاصه ی معبد
مرا خواب نمی برد ..این روزها. ازینجا تا هیچ کجا.. می نشینم مقابل ایینه.. و زل می زنم در چشمانت.. شرم دارم از عسل جاری در آن.. که بی شک "بامزی " به آن نزدیک تر است از من... می روم در محراب بروی زانو می نشینم پشت به تو... دستهایم را مشت می کنم به زیر چانه... و ..
بگذار برای تو بگویم از اینکه چگونه گم کرده ام تورا.. چطور دستم از تو کوتاه شد... چرا من و تو که همزاد بودیم... اینک جدولی هستیم متقاطع از کلمات... با خانه هایی که لایق سیاه شدن اند... بگذار بگویم از دلتنگی هایم... از لحظه ای که تو نیستم.. از جایی که تقدس تورا عطرافشانی نمی کند... از قلبم که اینک پمپ ساده ایست برای جریان روزمرگی.. که من ..من شدم.. بی تو..
بیا و گهگاه هم صدایم باش برای خواندن آوازی .. بیا و قلک کوچکم باش برای اندوختن کلمات.. بیا و کلیدی باش برای گشایش صندوقی که رمزآلودیش بیش از معماهای داستان های جنایی ست.
به معبد وجودت که پا می گذارم برای استغفار... سرم را با توری سرخ می پوشانم و دست هایم را با توری سیاه رنگ..
تو رقاصه ی معبد نبودی.. الهه ی معبد بودی و بس... تورا هرگز قربانی نمی کنم... بل برای تو قربانی می آورم دلبستگی های کوچکم را.. و تورا سیراب می کنم از نیاز به عبادت...تو برای خود و برای من بسی..
زانو میزنم در محراب روبروی تو و دستهایم را مشت می کنم به زیر چانه... مرا خواب نمی برد.. این روزها.