سرفه ام می گیرد

این هوا دیگر هوای نفس کشیدن نیست

پارک می کنم جلوی کیوسک روزنامه فروشی، سوییچ را بر می دارم و از آقای روزنامه فروش یک بسته سیگار طلایی می گیرم و یک فندک طلایی رنگِ ارزان قیمت.. می نشینم پشت رل، می چرخم میان بلوک ها تا یک جای دنج پیدا شود، کولر را خاموش می کنم و شیشه ها را پایین می کشم، نمیخواهم آبرویم پیش خودم برود با دقت تمام نخ اول را روشن می کنم، تمام نفسم را بکار می گیرم، گر می گیرد، سرخ..

پک دوم ولی تو هستی، نشسته ای کنار دستم، فندک روشن را تعارف میکنی و با آرامش نگهش می داری تا لامصب درست گر بگیرد، سرخ..

پک سوم هم تو هستی، زمزمه می کنی؛ می کشی بکش، ولی دودش رو فرو نده، من ولی می گویم این طلایی ها از هوای تهران پاکیزه ترند، گر می گیری، سرخ..

پک بعدی؛ زل زده ام به درخت های پشت دیوار، که یک ردیف ماشین پشت به پشت هم پارک کرده اند، ماشین هایی که گویی هزار سال موجود زنده ای آنها را نرانده، غرقم میان رویا، ناگهان صدایی بر دلم فرود می آید، پاکت زرد رنگ بروی مونیتور چند سانتی؛ امروز نه، عزیزم. گر می گیرم، سرخ..

این هوا دیگر هوای نفس کشیدن نیست

سرفه ام می گیرد.

پ.ن: بعضی راه ها تاریکند ولی به سمت روشنایی می روند.