استفراغ با فراغت هم خانواده است

دلم می خواهد کبدم زهر ترشح کند و معده ام را از آن لبریز کند

آنقدر که آبلیمو و نمک کارسازم نباشد..

و

آنقدر که توان ایستادنم نباشد

زانو بزنم در برابر ِ عظمت کاسه ی توالت

و بالا بیاورم تمام حس تلخ تنهایی ام را

...

فارغ که شدم

سوزش گلو ، امانم را ببرد

و بوی گندش ،بویایی ام را تنگ کند.

...

تمام که شد

صورتم را با گلاب بشویم و سرم را روی ملافه ی خنک شده ی بالش بلیزانم و چشم ببندم از غربت بی کسی و در دیاری دیگر از خواب برخیزم.