مفروغ
استفراغ با فراغت هم خانواده است
دلم می خواهد کبدم زهر ترشح کند و معده ام را از آن لبریز کند
آنقدر که آبلیمو و نمک کارسازم نباشد..
و
آنقدر که توان ایستادنم نباشد
زانو بزنم در برابر ِ عظمت کاسه ی توالت
و بالا بیاورم تمام حس تلخ تنهایی ام را
...
فارغ که شدم
سوزش گلو ، امانم را ببرد
و بوی گندش ،بویایی ام را تنگ کند.
...
تمام که شد
صورتم را با گلاب بشویم و سرم را روی ملافه ی خنک شده ی بالش بلیزانم و چشم ببندم از غربت بی کسی و در دیاری دیگر از خواب برخیزم.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 2:36 توسط الیماه
|