مبادا بخندی، مبادا بگریی...
مردی میانسال که تسبیح بلندی در دست دارد مرا یاد پدر داشته ام می اندازد، باز هم بغض... اشک های ناچیزم حتی به ریشه مژه هایم نمی رسد.
رواکوتان تنها درمان قطعی جوش و آکنه های غیر هورمونی است.
چند ماهی ست روزی دوتا از همین کپسول های دانه ای 1500 تومانی می خورم. این کپسول های سوئیسی مسمومیت ویتامین A ایجاد می کند و باعث خشکی پوست و لب می شود و از همه بدتر خشکی چشم.
مدت هاست هر چیز کوچکی در گلویم بغض می شود.
دیدن پسربچه کوچکی در اتوبوس که فال حافظ می فروشد ولی کسی نمی خرد، دلم را تنگ می کند ، دلم می سوزد و بغض تا درگاه چشم هایم می آید و همانجا می ماند.
خرس قطبی سفید رنگ از گرسنگی لاغر و نحیف شده است. ما انسان ها باعث گرم شدن هوا می شویم. تابستان قطبی طولانی می شود و خرس و توله های کوچکش هفت-هشت ماه گرسنگی را تحمل می کنند. بی رمقی یک خرس در برنامه ای مستند باز دلم را برای گریستن تنگ تر می کند،بغض می کنم ولی...
مردی میانسال که تسبیح بلندی در دست دارد مرا یاد پدر داشته ام می اندازد، باز هم بغض... اشک های ناچیزم حتی به ریشه مژه هایم نمی رسد.
کپسول های رواکوتان احساس مرا دستکاری می کند، نزدیک به صد و پنجاه روز است از گریستن ، این ساده ترین عمل انسانی محرومم.
گریه زمانی ابزار ساده برقراری ارتباط من بود برای خواستن اب یا غذا یا مادر، حالا حسرت من است. حالا ارتباط هست ولی ابراز احساسات نه...
به گریه فکر می کنم ؛ وقتی شادیم ، وقتی تنهاییم، وقتی می ترسیم، وقتی نا توانیم، خیلی وقتها گریه خواسته و نا خواسته به سراغ ما می آید. ولی بیشترین زمان گریستن وقتی ست که غصه می خوریم.
چند روز پیش شوهر عمه ام که از طرفی پدر زن برادر من است بدون پیشینه بیماری و فقط طی کمتر از یک ساعت از دنیا رفت. انگار مرگ که باز مثل همیشه خیلی به من نزدیک بود قفل اشک را در چشمم شکست. پا به پای عمه ام و دختر عمه ام گریه کردم. روزهای بد بی پدر شدن مثل پرده ای از جلوی چشمانم گذشتند، داغ یتیمی ام جان گرفت.
در این سه روز بارها و بارها گریه کردم... حتی کپسول های سوئیسی طاقت دلتنگی من برای پدرم را نداشت.
غصه ها یا شادی های بزرگ ساخته های بزرگ بشری را شکست می دهد.
دو هفته پیش وقتی در دفتر خانه عقد خواهرم خوانده می شد و پدری برای امضاء کردن نبود دلم اندازه تمام این هفت سال شکسته بود ولی اشک ها را فرو داده بودم.
مرگ پدر من با صدای زنگ تلفن در نیمه شب همراه بود و این مرگ اخیر هم.
پس من از تلفن های نیمه شب هم می ترسم.
به رواکوتان فکر می کنم؛ که لب را خشک می کند مبادا بخندی، که چشم را خشک می کند مبادا بگریی... این چه سری ست؟ رواکوتان قرص هزاره سوم است که هر انسانی را به مقتضای زمان شکل می دهد: مبادا بخندی، مبادا بگریی...
یک راز کوچک: یکی از ایده ال های من برای ازدواج اینست؛ دلم می خواهد با کسی ازدواج کنم که پدرش سالم و سر پا باشد تا او را مثل پدرم دوست داشته باشم.
راز دوم: این کپسول های فضایی جیب من بیچاره را هم پر از خالی کرده است.
راز سوم: یک نفر فال های حافظ را دستکاری کرده است که دیگر مشتری ندارد.
این متن هدیه به پدرم در بهشت.