نگاهی که نمیخواهم به من بدوزد

چه تلخ شده گذشتن از شهر، چند مدتی ست دیگه تاب و تحمل گذر از معابر داخلی شهر و چهارراه ها و خیابون ها و بولوار ها رو ندارم.. الان دیگه ترجیح من شده اتوبان ها، بدون توقف، بدون «آنها»...

 

نکه از ترافیک وسطِ شهر فراری باشم، نه اتفاقا برعکس... ترجیح میدم به این بهانه آدم ها رو بیشتر ببینم، پیاده ها رو، دانشجوهارو، آدم های وسط شهر رو..

 

ولی افسوس که گذر از میانه شهر بیشتر شبیه شکنجه است، از بس دیقه به دیقه یک نفر پیدا میشه دستش رو جلوت دراز کنه، یک نفر پیدا میشه ازت پول بخاد، یکی بگه گرسنه است و یکی هم اسفند رو دورت بچرخونه و فقط زل بزنه تو چشمات.. یکی دستمال بفروشه، یکی گل، یکی به زور قد بکشه تا شیشه رو پاک کنه...

تو تصمیم گرفتی که به این افراد پولی ندی، ولی اونها اصرار می کنند، تو تصمیم داری حتی نگاهشون نکنی ولی گاهی چراغ بیشتر از 180ثانیه قرمز می مونه.. تصمیم گرفتی گول نخوری، نشکنی و وجدان درد نگیری ولی اون زن و دو دختر کوچکش، بعد از بی اعتنایی تو وارد یک درمانگاه میشن.. و تو قلب ت درجا استوپ میکنه، نکنه واقعا نیازمند بود... نکنه بچه اش مریض بود... نکنه کوتاهی کردی...

 

کاش هیچوقت این اتفاقا نیافته براتون، اگر روحیه کمی حساس داشته باشید، واقعا آزاردهنده است...

 

چرا روز به روز بیشتر میشن پس؟

ای جادوی عظیم مرا نبلع... لطفا

چند نفر را می شناسید که زندگی شان را بر اساس جادو جنبل و دعانویسی و سرکتاب و مدرن تر ها فال و نجوم و اینها بنا کرده اند؟

 

چرا این آدم های عجیب و گیر افتاده در باتلاق خرافه و جادوی سیاه، انقدر زیاد شده اند؟!

 

یا بوده اند و من خبر نداشتم، یا خبر داشتم و اینقدر نگاهم عمیق و خراش دهنده نبود، یا نگاه می کردم و می فهمیدم و ناخواسته باورشان می کردم!

 

دریافته ام بسیاری از آدم های روشنفکر و تحصیل کرده جامعه هم به  نوعی با این موضوعات در گیرند و گرچه زیر پوستی ولی از وقت و بودجه خود صرف بستن دهان این و آن می کنند و از انرژی و زمانشان برای فرو کردن محبت در قلب دیگری خرج میکنند.